بهترين خبر همين حضور تو ست
فاطمه باباخاني
نوبتي كه براي دكتر گرفتهايم، ساعت 18.30 است. ما نيم ساعت زودتر ميرسيم و نزديك دو ساعت ديرتر وارد اتاق ميشويم. همين دو ساعت كافي است تا در آن اتاق كوچك انتظار تمام حواس جلب اطرافيان شود، به ويژه آنكه كتابي هم همراه نبرده باشي تا بتواني خود را به آن مشغول كني. طبيعي است كه اغلب مراجعهكنندههاي جوانتر سرشان در گوشي باشد.
اما پيرترها كه عمده بيمارها هستند و از مشكل قلبي رنج ميبرند، عموما در سكوت به هم خيره ميشوند، ذهنشان انگار پرواز كرده به گذشته و آينده تا اينكه خانم منشي براي گرفتن يك نوار قلب پيش از رفتن داخل اتاق دكتر راهنماييشان كند.
زني ميانسال كه به همراه مادرش آمده، ميگويد مادرم نگران است پير شده، دختر جوان منشي ميخندد و ميگويد خب مادر پير نشو، اين شوخي در مادر انگار اثر ميكند كه لبخندي تحويلش ميدهد.
زمان به كندي ميگذرد، پيرمرد روبهروي ما با دختر و پسرش نشستهاند، پسر سيتياسكن پدر را مدام در دستش جابهجا ميكند و نگاهش به برنامه تلويزيون است كه در آن كارشناسان درباره قله «خلنو» و طبيعت پايين دست حرف ميزنند، اينكه تهرانيها از خانه بيرون بزنيد، به طبيعت بياييد و دمي از زندگي شهري دور شويد. برنامه البته در همين سطح ميماند و هيچ آموزشي نميدهد كه بسيار خب بيرون آمديم چه كنيم تا طبيعت حفظ شود، چطور بهترين بهره را ببريم، گونههاي منطقه چيست و چه كارهايي را نبايد در اين گشت و گذار انجام دهيم.
منشي پس از يك ساعت و نيم انتظار ميگويد نوبت ما بعد از پيرمرد است. ربع ساعتي بعد كه پدر و پسر وارد ميشوند ما روي صندلي نزديك به اتاق دكتر مينشينيم.
دختر با آن پيراهن بلند بيرون ميايستد و همين باعث ميشود سر صحبتمان باز شود. مادرشان شش سال پيش فوت كرده است. ميگويد پدرمان روي سرمان جاي دارد، پيرمرد كشاورز بوده، عمري را به كشاورزي گذرانده، قوت غالبش لبنيات بوده و هر آنچه در منطقهشان پيدا ميشده، دختر ادامه ميدهد حالا اطراف قلبش آب آورده، يك هفته است دنبال كار آزمايشها هستيم و برادر دوستش همين دكتر قلبي است كه در اتاق انتظارش نشستيم. ميپرسد دورود را ميشناسي؟ از سيل امسال ميگويم، سيلي كه پلدختر را با خود برد و خرمآباد را آب گرفت. ميگويد دكتر اهل همانجاست، صداي پدر و برادر و دكتر به نجوا ميآيد، زن اضافه ميكند كه دكتر با زبان لري با ما حرف ميزند. نميدانم از نگراني حال پدرش است يا شوقي كه آن صداي لري داخل اتاق در او ايجاد كرده كه از ما عذر ميخواهد و وارد اتاق دكتر ميشود. بيرون كه ميآيند معلوم نميشود نتيجه چه بوده، ما در عجله و اضطرابيم كه وارد شويم.
معاينه و بعد هم نوبت آنژيو براي يكي، دو روز بعد. به پايين كه ميرسيم پيرمرد و دختر و پسر ايستادهاند، من هم دست مادر به دست از در خروجي ساختمان پزشكان عبور ميكنم. به نظر ميرسد هر كداممان ميدانيم بهترين داشتههايمان را همراهي ميكنيم، كساني كه حضورشان برايمان غنيمت است در اين عصر گرم تابستان و در روزگاري كه جز از اين همراهيها خبر خوبي نيست.
اصلا اشتباه ميكنيم كه در جهان دنبال خبرهاي خوب ميگرديم و حواسمان نيست بهترين خبر در همان اتاق كوچكي است كه دكتر نشسته و ميگويد چيز مهمي نيست، همه چيز روبهراه خواهد شد. اين را كه ميشنويم اين گرما و آلودگي و بوق ممتد ماشين پشت سري و اختلاسها دود ميشود و به هوا ميرود.