معرفت كتابفروش
فريدون مجلسي
ده، دوازده سال پيش در سفري به پاريس به ديدار دوست ارجمندي رفته بودم كه زماني رييسم بود و از او بسيار آموختهام. او هنگام خداحافظي مكثي كرد و گفت از تو خواهشي دارم. گفتم بفرماييد. كارت ويزيتي از روي ميزش برداشت و به من داد. گفت اين كارت داستاني دارد.
من چند روز پيش آن داستان را براي شاعر و نويسنده و هنرمند و دوست عزيز احمدرضا احمدي تعريف كردم، با يكي، دو نكته ديگر، گفت اينها را بنويس. گفتم چشم!
باري آن دوست در پاريس به من گفت كه سالهاست به پژوهشي درباره شاهنامه مشغول است. در نتيجه مجلدات شاهنامه ژول مولش بسيار كهنه و پاره شده. گفت دوستي به من لطف كرد و پيغام داد كه هر سفارشي در تهران داري بگو تا برايت بياورم. به او گفتم سفارش من دو بخش است يكي چيزي كه بايد بخري و پولش را از من بگيري و دوم آوردنش به پاريس كه با وجود سنگيني به حساب دوستي ميگذارم. تعارف كرد و اصرار كردم و پذيرفت. به او گفتم من احتياج به شاهنامه ژول مول سالم دارم. [چهار يا پنج جلد است] چون به كاركردن روي آن عادت دارم و آشنا هستم. خواهش كردم يكسري برايم در تهران بخرد و بياورد. دوستم چند ماه بعد آمد، با دست پر. از او تشكر كردم و گفتم اكنون طبق قرار بهايي را كه پرداخت كردهاي بگو. خنديد و گفت كه بهايي پرداخت نكرده، اما خيلي دنبالش گشته تا آن را يافته است. گفت كتابفروشيها را در تهران زير و رو كردم، پيدا نكردم. روزي در كرج از مقابل يك كتابفروشي ميگذشتم، با نااميدي با خودم گفتم از اينجا هم بپرسم. پرسيدم. كتابفروش گفت اتفاقا يكسري نو و سالم دارد!
بسيار خوشحال شدم. كتابفروش پرسيد شما روي فردوسي كار و پژوهش ميكنيد؟ گفتم، نه اما دوستي دارم در پاريس او اين كاره است و كتابهاي خودش را فرسوده و پاره كرده و از من خواسته كه يكسري نو برايش پيدا كنم. در تهران كه گير نياوردم. خوشحالم كه شما داريد. كتابفروش كرجي كه كنجكاو شده بود، گفت ممكن است نام دوستتان را بپرسم. گفتم ايرج پزشكزاد. با شگفتي پرسيد، دايي جان ناپلئون؟ گفتم بله و داستان را تعريف كردم. كتابها را بستهبندي كرد و به من داد. گفتم لطفا قيمتش. نگاهي به من كرد و گفت، اين كارت ويزيت من است. من از پزشكزاد پول نميگيرم. فقط اين كارت را به او بدهيد و خواهش كنيد هديه يك كتابفروش را بپذيرد. هرچه خواهش كردم پول نپذيرفت كه نپذيرفت.
پزشكزاد كه اشك در چشمش حلقه زده بود، گفت براي من مراسم گوناگون زياد گرفتهاند. سپاس و تقدير زياد كرده و جوايزي دادهاند. اما هيچكدام برايم به اندازه اين هديه ارزنده و دلچسب نبوده است. گفت كه بارها كوشيده است با شمارههاي تلفن روي كارت با اين كتابفروش بامعرفت تماس بگيرد، اما شمارههاي تلفن تغيير كرده و نتوانستهام تشكر كنم. خواهش ميكنم هرطور شده او را پيدا كن و بگو كه چقدر سعي كردم و نتوانستم تماس بگيرم و بگو كه چقدر از هديهاش خوشحال شدم.
اين ماموريت را انجام دادم. دوست كتابفروش سخاوتمند را پيدا كردم و قدرداني پزشكزاد و دليل تاخير را به او گفتم و شماره تلفن پزشكزاد را هم به او دادم. بينهايت خوشحال شده بود. اكنون شرمندهام كه كارتش در دستم نيست و نامش را هم فراموش كردهام. اما ياد آن كتابفروش بافرهنگ و «بامعرفت» و آن قدرداني بيچشمداشت را هرگز فراموش نخواهم كرد.