• ۱۴۰۳ پنج شنبه ۱۷ آبان
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4453 -
  • ۱۳۹۸ يکشنبه ۱۰ شهريور

خوابت آرام رفيق‌ جان

نازنين متين‌نيا |صداي قلب دخترش را «پلي» كرد و بعد با چشم‌هاي هيجان‌زده نگاهم كرد و گفت:«مي‌شنوي؟! انگار اسب داره چهارنعل مي‌ره، قلبش آنقدر محكم مي‌زنه پدرسوخته...». توي ساختمان تحريريه‌اي بوديم كه تا قبل از آن لحظه تقريبا همه لحظات به يادماندني‌اش ماتم و بغض بود و براي اولين ‌بار از ته دل خوشحال مي‌شديم. كمي بعد از تابستان 88 بود. رفيقم و همكارم داشت پدر مي‌شد و حواسش بود كه همه آن ذوق و زندگي و اميد را بياورد وردل تحريريه، سهيم‌مان كند و كمي رنگ بپاشد به زندگي كه آن‌ روزها خاكستري كه نه، بي‌رنگ بود. كمي قبل‌تر در تحريريه ديگري همكار بوديم. از همان روزهاي اول آشنايي همين بود؛ اميدوار، زندگي دوست و البته حواس‌جمع به آدم‌هاي اطرافش. همان‌ جا هم همين‌ كارها را مي‌كرد. يك ‌هو وسط خواندن يك خبر عجيب يا دغدغه‌ها و نگراني‌هاي مختلف زندگي روزنامه‌نگاري، شروع مي‌كرد به حرف زدن درباره زندگي و «زنده ‌بودن». هميشه ماجرا و داستاني براي روايت اين عشق داشت. همه‌ چيز اين زندگي بهانه بودنش بود؛ هم‌نسلش بوديم، تقريبا با هم روزنامه‌نگاري را شروع كرده بوديم و يك‌جورهايي حتي رقيب به حساب مي‌آمديم. توي مطبوعات به ما مي‌گفتند «توليدي چلچراغ» و به او «توليدي همشهري جوان». ماجراي رقابت اين دو مجله مهم بود و ما تازه داشتيم، ياد مي‌گرفتيم توي تحريريه‌هاي ديگر هم بچرخيم و از زير سايه خانه اول خود بيرون بياييم. با او هيچ‌ وقت اين رقابت به چشم نيامد. بس كه رفاقتش ناب و بكر بود و نگاهش به زندگي خالي از كينه. اصلا همين شد كه وقتي «چلچراغ» را توقيف كردند از اولين‌ رفقايي بود كه زنگ زد. با شرم از اينكه مي‌داند براساس قواعد جاري ْآن زمان هيچ ‌وقت اين اتفاق براي مجله محبوبش نمي‌افتد، گفت:«بچه‌هاي همشهري جوان ناراحتن و مي‌خوان بيان تحريريه‌تون، گفتم بذارين بپرسم شايد الان، تو اين شرايط دلشون نخواد ما رو ببينن». هميشه مي‌دانست كار درست چيست. اعتراف مي‌كنم ما به اندازه او بي‌عقده و بي‌كينه نبوديم. گفتيم نياييد و هيچ‌ وقت به روي من يا بقيه بچه‌ها نياورد كه چطور دست رفاقتشان را رد كرديم. برعكس هر بار و در هر تحريريه‌اي كه به يكديگر رسيديم، همان آدم هميشگي بود؛ با لبخند، اميد و مطمئن از زندگي. فرقي نمي‌كرد كه زندگي‌اش چطور باشد و چه بر سرش آمده. مهم نبود كه تازه عاشق همسرش شده يا در روزگاري بعد از آن تصادف وحشتناك خانوادگي و با هزار و يك مشكل درگير است. هميشه همان آدمي بود كه مي‌شناختم. حتي همين سال‌هاي آخر كه سرطان به جانش افتاد يا همين اواخر كه در توييتر از خودش و بيماري‌اش مي‌نوشت. همان آشناي هميشگي بود. اصلا انگار سهم ما از اميدواري و عشق به زندگي را از همان گوشه‌اي كه خودمان رهايش كرده بوديم، برداشته بود و انداخته بود توي كوله‌بارش تا هر وقت به هر كدام از ما كه مي‌رسد كاري كند كه بخنديم، كمي اميدوار شويم و ياد بگيريم شبيه او زندگي كنيم. همين شد كه اهالي توييتر فارسي هم از خواندن هر روز توييت‌هايش تا روزي كه جان توييت كردن داشت، لذت مي‌بردند و برخلاف ما روزنامه‌نگارهاي مهجور و دورمانده از آدم‌هاي توييتري، آشناي همه بود و از همه مهم‌تر دقيقا به همان صفاتي شناخته مي‌شد كه در واقعيت زندگي‌اش، ما دوست و رفيق‌ها از او ديده بوديم. به جز اين ‌هم نمي‌توانست باشد؛ چطور ممكن است آدمي كه با همه دردهايش همواره از خدايش شاكر بود و قربان‌صدقه‌اش مي‌رفت، چهره‌هاي متفاوتي داشته باشد؟! نداشت. و همين خلوص در رفتار دقيقا همان چيزي بود كه متفاوتش مي‌كرد. برخلاف اكثريت ما آدم‌ها كه هر جايي يك چهره‌اي داريم و توي تحريريه، خانه، توييتر، خيابان و... آدم‌هاي متفاوتي هستيم. كنار آمدن با درد چهره، آدم‌هاي زيادي را تغيير داده اما او اهلش نبود. آنقدر غرق در عشق بود كه فرقي نمي‌كرد، روزش با درد گذشته يا لذت سرشار از يك اتفاق خوب. هر دو را به يك اندازه مي‌پذيرفت، دوست داشت و آغوشش را براي آن باز مي‌كرد، همانطور بالاخره آغوشش را براي مرگ باز كرد و صبح شنبه از دست ما رفت.

هميشه فكر مي‌كردم كه اين‌ جور يادداشت‌ نوشتن‌ها و روايت از رفيق و همكار از دست رفته براي سال‌هاي بسيار دور زندگي‌ام است. براي چهل، پنجاه سال آينده كه كنار يكديگر پير شده‌ايم و آنقدر در تحريريه‌هاي مختلف خاطره ساخته‌ايم كه بشود يك متن پرسوز و گداز نوشت و از عمر از دست رفته گفت. اما زندگي بدجوري آدم را غافلگير مي‌كند و مهدي شادماني از روزي كه شناختمش تا همين صبحي كه از كنار ما رفت، يكي از غافلگيري‌هاي بزرگ زندگي‌ام بود. از تمام لحظه‌هاي گرم و پر از اميدي كه به من بخشيد تا همين لحظه سرد و سخت نوشتن از او. حتي همين كه عاشق امام حسين بود و وصيت خواندن «علمدار نيامد» به وقت بدرقه به خانه ابدي داشت و حالا قرار است، درست در اولين روز محرم به خاك سپرده شود هم غافلگيري است.

من عصر شنبه اينها را مي‌نويسم و مي‌دانم كه فردا صبح قرار است همه دوستان مهدي در ورزشگاه امجديه جمع شوند و بدرقه‌اش كنند. دلم مي‌خواهد فردا صبح و وقتي با هم «علمدار نيامد» را مي‌خوانيم، جايي در همين اطراف، رفيقم آرام و بي‌درد باشد، چشم‌هايش از ذوق رسيدن به معبودش برق بزند و ببيند كه با همه تفاوت‌ها با همه نفهميدن‌ها و دوري از فلسفه زيباي زندگي‌اش، قدرشناس رفاقت و خوش‌خلقي‌اش هستيم كه بي‌چشمداشت به ما هديه كرد.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون