مروري بر كتاب «بابا ياگا تخم گذاشت» نوشته دوبراوكا اوگرشيچ
چارهاي جز مرگ نيست
ساسان فقيه
«مشكل مرگش بود: از راه نميرسيد.» گاهي سرنوشت زندگي انسان را به مسيري ميبرد كه آرزويي جز مرگ براي او نميماند. «دوبراوكا اوگرشيچ» نويسنده كروات با نگاهي به اسطوره «باباياگا» وراي خوانشي فمينيستي در كتاب «باباياگا تخم گذاشت» به مساله مرگ ميپردازد. باباياگا در اساطير اسلاو و روسي، يك جادوگر افسانهاي و يكي از معروفترين چهرههاي اسطورهاي ادبيات قومي روس است كه در بسياري از قصهها و افسانههاي جهان حضور دارد. او به مدت چندين قرن در سراسر شرق اروپا مورد وحشت مردم به خصوص كودكان بود و به صورت جادوگر هولناكي درآمد و تجسم مرگ شد. به نوعي ميتوان «باباياگا» را معادل «لولو» در باورهاي عاميانه ايران در نظر گرفت. «بابا» در زبان روسي به معني پيرزن است و «ياگا» هم ريشه در زبانهاي اسلاويك دارد، تركيب «باباياگا» به نوعي به معني پيرزن عجوزه است.
با نگاهي به افسانههاي گردآوري ولاديمر پراپ و داستانهاي پريان درمييابيم كه با تكرار بسياري، زنان تنها به دو شكل نشان داده شدهاند: زناني كه بدطينت و عجوزه و جادوگر بودهاند يا شخصيتهايي منفعل كه تنها وظيفهشان تحمل و پذيرش ظلم بود. اين افسانهها قرنها بين مردم حضور داشتهاند و از كودكي در گوش بچهها زمزمه شدهاند پس تاثير آنها در ناخودآگاه جمعي انسانها و تلقي جامعه از مفهوم زن بيتاثير نبوده است. مسلما اين تاثيرگذاري به واسطه جامعه مردسالار در طول تاريخ بر زنها وارد شده است كه ادبيات را ميتوان به عنوان عرصهاي براي مطالعه اين نشانهها در نظر گرفت. خانم دوبراوكا اوگرشيچ در اين رمان به سراغ يكي از اين شخصيتهاي افسانهاي رفته و با نگاهي داستاني به انتقاد از مساله پيوند زنان به اين شخصيتها پرداخته است. رمان «باباياگا تخم گذاشت» با ترجمه شيواي طهورا آيتي به همت نشر «پاگرد» به مخاطب ايراني معرفي شده است. اين كتاب از مجموعه اساطير جهان انتشارات Canongate بريتانياست. اين ناشر در پروژهاي كه از سال ۲۰۰۵ آغاز شده به دنبال نويسندگان معروفي از سراسر دنيا مثل مارگارت اتوود، اي. اس. بيات، چينوآ آچهبه، كارن آرمسترانگ و… رفته است و از آنها خواسته تا با الهام از شخصيتهاي اساطيري بومي سرزمينشان اثري داستاني خلق كنند.
اوگرشيچ، نويسنده كروات، باباياگا را از اساطير اسلاو انتخاب كرد. رمان «باباياگا تخم گذاشت» درباره پيرزنهاست. اين رمان در 3 بخش كاملا مجزا روايت ميشود. در قسمت اول با استاد دانشگاهي مواجه هستيم كه مسوول مراقبت از مادر پيرش است، مادري كه از آلزايمر رنج ميبرد و درگير بيماري است. اين استاد دانشگاه را دانشجويي به نام آبا باگاي همراهي ميكند كه تخصصش در حوزه ادبيات عاميانه است. آبا باگاي دوباره در مقام يك روشنگر در بخش سوم به سراغ مخاطب ميآيد. در بخش دوم داستان 3 خانم مسن را ميخوانيم كه ديگر به روزهاي آخر زندگيشان نزديك شدهاند و براي تعطيلات به استراحتگاهي رفتهاند. در اين دو بخش داستاني كه كاملا از يكديگر مجزا هستند، زيرمتن مشتركي وجود دارد: پيرزنها. اوگرشيچ با نگاهي انتقادي دست روي روزهاي آخر زندگي زنان گذاشته است، زناني كه به واسطه محدوديتهاي جامعه روح زندگي را در خود حبس كردهاند و با اين سركوبگري مدام روزها را گذراندهاند. حالا كه پير شدهاند و ديگر جسمشان توانايي زندگي ندارد به واسطه خارج شدن جسمشان از چرخه بازار زيبايي و تمنا، ناگهان هالهاي دور وجودشان را پر از تقدس ميكند و حالا كه پير شدهاند، پيرزنها حق زندگي را بازمييابند. ديگر تمام آن چيزهايي كه در گذشته برايشان خط قرمز بود، هيچ محدوديتي ندارد و به واسطه سنشان ميتوانند همه جا حضور داشته باشند و احترامشان حفظ شود. اما ديگر جسمشان توانايي عصيان روح زندگي را ندارد. وجود يك پيرزن ملغمهاي متناقض ميشود: روحي كه ميخواهد زندگي كند، جسمي كه ديگر نميتواند و اين بزرگترين عذابي است كه تمام زنها در روزهاي پاياني زندگيشان در آتشش ميسوزند و چارهاي ندارند كه فرجامي جز مرگ را برگزينند.
اوگرشيج با نگاهي تيزبينانه تمام اين مفاهيم را در دل داستانهاي بخش اول و دوم ميگنجاند. اما در بخش سوم اتفاقي شگفتانگيز ميافتد. نامهاي ميخوانيم كه از طرف سردبير مجلهاي ادبي به دست آبا باگاي رسيده است. در اين نامه از آبا باگاي به عنوان متخصص حوزه ادبيات عاميانه درخواست شده تا نظرش درباره دو داستان از باباياگا را بگويد و آقاي سردبير را تفهيم كند كه كه باباياگا دقيقا چيست يا كيست. آبا باگاي قلم را در دست ميگيرد و در نامهاي تقريبا ۱۲۰ صفحهاي باباياگا را براي آقاي سردبير توضيح ميدهد، نامهاي با عنوان «باباياگا براي مبتديان». هر چيزي كه ميخواهيد از باباياگا بدانيد در همين ۱۲۰ صفحه خلاصه شده است. دفترچهاي راهنما درباره باباياگا كه در انتها به مانيفستي فمينستي بدل ميشود و اينگونه به پايان ميرسد:«من، آبا باگاي به «پرولتاريا» تعلق دارم، به انترناسيونال عجوزهها، چون من همان زنم! نگوييد تعجب كردهايد. بايد انتظارش را ميداشتيد؛ خودتان ميدانيد كه زنان «استاد» تراديسياند، استعدادي كه طي قرنها زندگي زيرزميني ملكه ذهنشان شده و در مهارتهاي بقا «استاد شدهاند». مگر همان اول به آنان گفته نشده كه از پهلوي آدم آفريده شدهاند و تنها براي آن در جهان جاي دارند كه فرزندان آدم را بزايند. بدرود، سردبير عزيز!.»