• ۱۴۰۳ چهارشنبه ۵ دي
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 4458 -
  • ۱۳۹۸ شنبه ۱۶ شهريور

نگاهي به رمان «نامه مهناز» نوشته زهرا پورترك

شعاع زندگي و روزگار يك ذهن عليل

امين فقيري

نامه‌ مهناز، رماني است با شخصيت‌هاي محدود. پدر- روح هميشه حاضر مادر- زن چاقه- نازنين- بهزاد و يكي دو نفر ديگر كه حضور آنها در صحنه‌ها تقريبا دايمي است. بقيه به تناوب گاه پيدا و گاه پنهان مي‌شوند. اما همانطور كه از نام كتاب پيداست اين مهناز است كه ‌زندگي و خلق‌وخوي آدم‌ها را روايت مي‌كند و نازنين كه قرار است نامه را درست كند. كه به اين ترتيب زاويه ديد تركيبي براي داستان درست شده است. مهناز در حقيقت مركز دايره رمان است. هر شعاعي از زندگي و روزگار او به يكي از آدم‌هاي دور و بر ختم مي‌شود چراكه بدون وجود آنها همه چيز معناي خود را از دست مي‌دهد. مهناز رنجور است، روان‌پريش است. گرفتار ماليخوليا و اوهام است. دنياي او ساخته ذهنيات خودش است. به دعا اعتقاد دارد. پاي ‌روضه روضه‌خوان‌ها مي‌نشيند و براي دردهاي خودش مي‌گريد. او مادرش را از دست داده، ذهن عليل او نمي‌تواند اين واقعيت را بپذيرد. بدين خاطر مادر در زندگي او حضوري دايمي دارد. هر كار كه مي‌كند مهناز نيز عينا همان را انجام مي‌دهد. حتي سبزي پاك كردن يا غذا پختن. تمام حرف‌ها را مادر در دهان او مي‌گذارد و تصميم‌گيري‌ها را. داستان با تعرض بهزاد به مهناز شروع مي‌شود؛ تعرضي كه با مقاومت مهناز سرانجامي پيدا نمي‌كند و مهناز با راهنمايي مادر بهزاد را از خانه مي‌راند. داستان يك حديث نفس طولاني‌است. حديث نفسي از يك زن روانپريش كه نويسنده به خوبي از عهده‌ آن بر آمده است. چون براي نوشتن حالات و روحيات اين قبيل آدم‌ها علاوه بر تجربه آگاهي به مباحث روانشناسي و روانكاوي لازم است. ما در اين رمان شخصيتي كه براي مهناز ساخته شده است را باور مي‌كنيم، دنياي درون او را مي‌پذيريم و به‌خوبي حس مي‌كنيم افرادي كه در اين چنين مقطع فكر مي‌كنند، هيچ ماجرايي را نمي‌توانند به آخر برسانند و مسائل در ذهن‌شان مغشوش مي‌شود. براي همين آسمان و ريسمان مي‌بافند و در نتيجه براي اتمام كارشان انگيزه‌اي ندارند. چراكه در چنين آدم‌هايي فراموشي اصل است. فيلمي است كه تكه تكه و نامربوط به‌هم نشان داده مي‌شود. وابستگي او به مادر فوق‌العاده است. او نمي‌تواند بدون مادر زندگي كند: «كهنه گردگيري را دست به دست كردم. همينجور كه كهنه را چپ و راست روي شيشه ميكشيدم، خالكوبي دست مادرم را پشت دستم نديدم. غريبي كردم. فهميدم مادرم رفته، حتما از مادر نازنين به دل گرفته بود. نه جلوي چشمم بود نه جاي ديگر. ترسم از اين بود كه اگر زبان مادرم توي كامم نچرخد چه كار كنم. او كه باشد بنده خدا مرا راه مي‌برد....» حتي در مورد بهزاد، كسي كه دوستش مي‌دارد نيز بي‌اجازه مادر نمي‌تواند به او روي خوش نشان دهد. بهزاد شاگرد مغازه پدر نازنين است. مهناز براي خريد به آنجا مي‌رود و چون كمي خل و چل مي‌نمايد به نظر سهل‌الوصول به نظر مي‌رسد اما در عمل و تا آخر رمان در مي‌يابيم كه اين چنين نيست چرا كه روح مادر بر رفتار مهناز سايه انداخته است و اوست كه هميشه و همه جا همراه اوست: «باد بدي مي‌آمد، از جلوي‌ دكان بهزاد رد شدم. بهزاد نبودش. توي سينه‌ام گرومپ گرومپ مي‌زد. چادرم چسبيده بود به تنم. يك‌جوري ‌كه انگار لخت ايستاده‌ام آنجا. قلمبه ماتيك توي جيبم معلوم مي‌شد. چه سنگين هم بود. گناهبار بودم. گفتم خدا به خير كند. اين حرفم تمام نشده بود كه ‌يك سگ از پشت درخت چنار كج توي پياده‌رو بيرون پريد. زن چاقه هم يك‌مرتبه غيب شد. آن دورتر پيراهن سياه و گشادش توي هوا تكان مي‌خورد. گفتم زن چاقه براي اينكه سگ نيفتد دنبال پاچه من، رفته تا دورش كند. رفته تا حواس حيوان را پرت كند. سگش مثل سگ آقا بود. بلكه هم خودش بود. تا كمر زن چاقه ميرسيد» تصورات او در مورد همه چيز جولان دارد. در ذهن خود سگي را مي‌بيند، خيالاتش به دنبال او راه مي‌افتد. حتي سگ را به زني كه دست پسرش را در دست دارد نشان مي‌دهد. اما به جاي آن پرخاش مي‌شنود: «ضعيفه رواني‌ انگاري كه جن ديده باشم، يك بسم‌اللهي گفت و راهش را كشيد و رفت. توي دلم گفتم زنك! تو چطوري سگ به اين غولي را نمي‌بيني؟ يعني دروغ مي‌گم؟ سگش مثل سگ آقامه، پوزش هم كه سفيده» حضور مادر در زندگي او بسيار حياتي است. البته با تصويري كه مهناز از مادر مرحومش دارد، نخستين تاثير اين است كه او مرگ مادر را نمي‌پذيرد، چون يگانه ملجأ و پناهگاهش او بوده است. پدر بوده است كه جلوي خشونت‌هاي مادر را مي‌گرفته، مادر چونان چتري بوده در برابر باد و باران، ناملايمات و خستگي‌ها. در ذهن عليل مهناز مادر حضوري هميشگي دارد: «سرم گيج رفت. زمين سر شد. در و ديوار كج و معوج شد. زانوم خورد به علمك راه بندان. افتادم. مادرم، پاهام را از زمين بلند كرد. چادرم را ورداشت و دوباره دويديم. پشت مشتهام نقطه‌هاي سبز خالكوبي دست مادرم را ديدم. رگ‌هاش همانطور بيرون زده بود. به پاهاش نگاه كردم. صندل سگك‌دار مادرم را با آن جوراب كلفتش مي‌ديدم. من را مي‌برد به يك گذر امن» مهناز اذعان دارد كه به خاطر كارهاي خيرش چيزهايي مي‌بيند كه ديگران نمي‌بينند. اين از گاف‌هايي است كه نويسنده مي‌دهد. اگر مهناز بد و خوب خود را درك مي‌كرد و چيزهايي را مي‌ديد كه ديگران نمي‌ديدند، يا احساس نمي‌كردند كه ديگر روان‌پريش نبود. بلكه قديسي فلكزده بود روي اين دنياي خاكي. در اين كار نويسنده نوعي توجيه ديده ‌مي‌شود. نقش پدر يا آقا در اين رمان نقشي است خشن، چرا كه او نمي‌تواند بفهمد يا درك كند روان‌پريشي ‌چيست. او دخترش را سالم مي‌خواهد و تصور مي‌كند. او فكر مي‌كند كه مهناز بايد همان كاري را انجام بدهد كه ديگر دختراني كه از لحاظ ذهني مشكل ‌ندارند انجام مي‌دهند. او تعصب دارد و مي‌فهمد دختري با شيرين‌عقلي مهناز مي‌تواند خود را به هر كسي كه چند جمله از مهرباني را بلد است تسليم كند: «نمي‌توانستم التماس كنم. هيچ! بعدش آنجوري شدم. يعني آقام دندان قورچه رفت و هي مي‌گفت: مگه نگفتم خونه اين نامرد نرو، مگه نگفتمت؟ ها؟ نگفتمت فقط من ميشناسمش؟ دكمه پيراهنش را كند. دستش اون بالا توي آستين گير بود. از آستينش بيرون آورد، مشتش را كوبيد توي صورتم. مي‌خواستم به پشت بخورم زمين. از كمر به ديوار خوردم، يك جوري شد. ماليخوليا ذهن عليل و مريض، دنيايي‌كه براي خودش ساخته و پرداخته بود از او يك موجودي ساخته بود، افكاري بالاتر از واقعيت. توي كفش زهره خانم مثل يك گلابي شده بودم. سرم كوچك بود و تنم بزرگ، دماغم بزرگ شده بود. زهره خانم پايش را آورد بالا. جاي پايم را كه ماتيكي بود گرفت جلوي چشم مادر نازنين و غش‌غش خنديد» صحنه به محضر رفتن و افكار درهم و مغشوش او خواندني است. اما صميمانه بايد گفت نثر رمان ايراد اساسي دارد. هيچ‌گاه نويسنده نبايد ويراستاري اثرش را خود بر عهده بگيرد چراكه مفتون نوشته خود مي‌شود. اميد كه در چاپ بعدي ويراستاري قابل اين اشتباهات را اصلاح كند. چون موضوع انتخاب شده حيف است و زيباست.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون