يادداشتي بر مجموعه داستان «يحياي زاينده رود» نوشته كيهان خانجاني
آنگاه كه مرگ ميآيد
محمود رضايي
«آوريل ستمگرترين ماههاست / گلهاي ياس را از زمين مُرده ميروياند / خواست و خاطره را به هم ميآميزد / و ريشههاي كرخت را با باران بهاري برميانگيزد / ... / آن جنازه را كه كاشتي سال پيش در بوستانت / شروع به جوانه زدن كرده است؟ شكوفه ميدهد امسال؟ / يا يخبندان بيانتظار بسترش را آشفته ساخته؟ / راستي دور نگاهدار آن سگ را از اين مكان / او دوستدار انسانهاست / چه بسا بيرون كشد با چنگال خويش از نو آن جنازه را»
تي.اس. اليوت، سرزمين هرز
مرگ از آغاز با بشر بوده است. در واقع مرگ آغاز است، آغاز زندگي و انديشيدن. بدون مرگ به ندرت ميتوان انديشيد. مرگ امري است كه با وجود غايب بودنش كماكان در زندگي ساري و جاري بوده و هست. ميرايي «رانه مرگ» مساله «منفيت» است كه بشر همچون فراخود سركوبگر با آن رفتار كرد و به رانه زندگي پرداخت. اغلب رانه زندگي را در خدمت بقاي فرد در نظر ميگيرند و در مقابل، رانه مرگ را در خدمت زوال فرد. رانه زندگي هميشه حالتي دفاعي با رانه مرگ دارد و هر گاه ماهيتش را از طرف مرگ و مردگان در خطر ببيند به مبارزه با آن برميخيزد. انگار خدايان مرگ را نصيب برخي از آدميان- آدمياني كه با آنها همنوا نبوده و نقدشان ميكردند- ساختند تا زندگي را براي خويش نگه دارند. غافل از آنكه رانه مرگ و خود مردگان حامل آگاهي و تاريخ و حقيقتند و ارتباطشان با عالم زندگان قطع نميشود. از سوي ديگر اگر بخواهيم ارتباط مردهها را با زندهها بيشتر نشان دهيم بايد زمين را انباشتي از مردگان بدانيم كه به خاك و سبزه و غيره بدل گشتهاند. انسان از همين خاك و نباتات موجود شده است و روي تلي از مردهها زندگي دارد. زير زمين، عالم مردگان «دنياي زيرين» است و روي زمين، عالم زندگان «دنياي زِبرين» است كه هستياش بر عالم مردگان بناست. پس بيش از آنكه رابطه رانه مرگ با انسان، رابطهاي تقابلي و ويرانگري باشد، رابطهاي تكاملي و با همبستگياي گُسستناپذير است.
عنصر مرگ در مجموعه داستان «يحياي زاينده رود» نوشته كيهان خانجاني حضوري چشمگير دارد. اين عنصر گويي به مصداق چرخوفلك عمل ميكند. مفهوم مرگ با عنوان كتاب آغاز ميشود و با داستان «يحياي زايندهرود» پايان ميگيرد. به واقع بايد گفت فرم كتاب در بين عالم مردگان و زندگان چون چرخوفلك شهربازي به چرخش درميآيد. در داستان نخست مجموعه، به فضايي گوتيكگونه برميخوريم. اين فضا بر سراسر كتاب سايه انداخته و مختص اين اثر است. وقتي قرار است به سايههاي فردي و جمعي و تاريخي پرداخته شود با پرده وهمانگيز جهان تاريك روبهرو ميشويم. حال به آن ارتباط گسستناپذير جهان مردگان و جهان زندگان بپردازيم و اينكه در اين داستان چه تصاويري از جهان زيرين به بالا ميآيد.
قرار است باغي را به پارك تبديل كنند:«هر دفعه ميآن يه درخت ميبُرن، يه كاميون شن ميريزن؛ رفت تا چند سال آزگار ديگه»، «از وقتي يادم ميآد هي ميگن پارك، ما هي ميبينيم باغ». در اين داستان با ترجيعبند «كه ناگاه شب شد» مواجهايم. بلافاصله از جايي كه بچهها در كوچه مشغول بازي هستند به زماني جلوتر پرت ميشويم كه پارك احداث شده و كوچه آسفالت است و زني پاي برهنه ميرود و مرثيه ميخواند:«اين چه غزالي است كه دست... كه پا... كه چشم ندارد.» اما ناگاه برميگرديم به زماني كه بلدوزرها ميكندند و زير زمين گوري بزرگ ميساختند. باز به زماني جلوتر پرت ميشويم؛ به پارك، الاكلنگ، تاب، سرسره سرخ و خوني كه از بالا تا به زير سُر ميخورد. خون گور و اجساد از دنياي زيرين به دنياي زِبرين ميآيد، از پلههاي سُرسره بالا ميرود، از دنياي زندگان ميسُرد و از نو سرازير ميشود به دنياي مردگان. چنين چرخشي ماهيت پاركي را كه ساخته شده است، هويدا ميكند. پاركي كه خدايان ساختهاند بر گور مردگان بنا شده است. همواره در داستانهاي اين مجموعه نشانهاي از جهان مردگان بر دنياي زندگان خودنمايي ميكند، مانند دست سفيد نوراني «پونه» در داستان دوم كتاب با همين عنوان. زن و مردي دختر دانشجويشان را در باغچه خانه دفن ميكنند. «پدر گفته بود، گفتهاند: دفن توي قبرستان؟ و تاكيد كرده بود، تاكيد كردهاند: نه!» گزاره «در سياهي باغچه، سفيدي دست پيدا بود.» گواه همان حقيقت موجود در تاريكناي جهان مردگان است. چرخوفلك، همان فرم كتاب، چرخيده و مردهاي كه زماني در جهان زندگان توسط رانه سركوبگر اُتوريته تاريخ سياسي، اجتماعي و فرهنگي در زير خاك نامحسوس شده بود به ناگاه محسوس ميشود. اگر مرگ را امر منفيت و غايب بدانيم، اين امر ناپديد نميشود بلكه خود را به اشكال ديگر و با نيرويي عظيمتر نمايان ميكند. يك شكل آشكار شدنش در اين داستان به در آمدن دست از خاك است:«هوا كه تاريك ميشد، دست از خاك جوانه ميزد.» تاريكي در خودش حقيقتي سفيد و نوراني و پنهاني دارد كه در تاريكنا قابل رويت است. شكل ديگرش در قالب نامي است كه دختر جوان اين داستان دارد؛ پونه. «پون» به معناي تازه و جوان است. پس جوانمرگي به ذهن متبادر ميشود و اين تاريخ هميشه جوانمرگي بر جاي گذاشته است.
در داستان «روشناي يلدا شبان» چرخوفلك مُرده را از زير به رو ميآورد و به حركت وا ميدارد. پيرزني «بماني» نام، كه به تازگي دفن شده، به پا ميخيزد. از قبرستان خودش حركت ميكند و به قبرستان دخترش ميرود تا هندوانه خيرات بدهد. بيدرنظر گرفتن آيين شب يلدا، هندوانه نشان از گرما دارد، گرماي تابستان. بماني بر سنگ قبر سيماني كه ميزند به ناگاه آنان نيز بيدار ميشوند. متني بهتر از شعر سپانلو براي توصيفش سراغ نيست:«هر شب در اين كشور/ ما رفتگان، با برف و بوران بازميگرديم / ما را تماشا ميكنند از دور / كه همصداي بچههاي مرده ميخوانيم / آوازمان، در برف پايان زمستاني / بر آبهاي مرده ميبارد.»
چرخوفلك اين بار در «قصه به سر نميرسد»، چهارمين داستان مجموعه، فرهاد و ژينا را رو ميآورد. دختري كه همه جا هست حتي اگر مُرده باشد. بايد اين جملات را كنار هم چيدمان كرد: «فرهاد و ژينا ميخواهند به زندگي برسند»، « فرهاد و ژينا در كار پخش اعلاميهاند»، «ژينا به معناي زندگيبخش»، « ژينا گم و گور ميشود» و قصهشان فصل ميشود. فراق خود نوعي رانه مرگ است. ژينا طي حوادث سياسي كشته شده است. پس باز به حضور پررنگ مرگ برميخوريم كه اين قصه به سر نميرسد.
چرخ و فلكي كه نميايستد اين بار ميرسد به لاشه پلنگي در پنجمين داستان مجموعه با عنوان «پلنگ مهتابي تاريك»؛ خشك شده و يخ زده در ارتفاعات كليمانجارو. مرد داستان نيز در بالاترين طبقه ساختمانش «نامش را گذاشتهام كليمانجارو» چون لاشه افتاده است. سيگار پشت سيگار ميكشد، با سرنگ انسولين توي رگهاي پاهايش مواد تزريق ميكند. در ترم آخر دانشگاه مدرك از دستش گرفتهاند و كار دستش دادهاند. حالا به اُوردُز ميانديشد. چه فرق ميكند مرگ با مرگ. اگر زنده باشي و اين طور بميرانندت. چرخوفلك در ششمين داستان مجموعه با عنوان «به استناد پاسگاه» زنان و مرداني را رو ميآورد و همچون مستند مرگ و خشونت به نمايش مينهد. يكي دستبند و پابند شده و قاتل است؛ زني كه تهديد به مرگ شده است؛ يا پيرزني كه پي نوه كشته شدهاش به پاسگاه آمده است. در اين داستان سراسر رانه مرگ حاكم است. انگار كندوي مردگان است؛ مردگاني كه در پاسگاه گرد آمدهاند و غلغله ميكنند. و ستوان، نماينده زندگان، كاري جز رونويسي پروندهها نميتواند بكند. چرخوفلك، «يحياي زايندهرود» آخرين داستان مجموعه را پيش ميكشد. نوزاد مرده افتاده به دنياي مردگان به دنياي زندگان پس فرستاده ميشود چراكه در دنياي زندگان كاري جز مردهسازي ندارند. جهان زبرين كارخانه مردهسازي است. «همان بهتر كه بچهام بزرگ نشده، رفت. بزرگ بشود كه چي بشود؟ جوان بشود و بميرد و داغ به دل من و مادرش بگذارد؟ جوان بشود و برود دانشگاه و...؟ جوان بشود و برود جنگ و...؟ يا هزار جور مرگ و مير ديگر.» مجموعه داستان «يحياي زايندهرود» نوشته كيهان خانجاني، زندگي مردگان زنده است؛ گويي رستاخيز در كتاب رخ ميدهد و مردگان زندگاني مييابند. حكايت آناني است كه به گفته ارداويرافنامه:«به جايي فراز آمدمف ديدم روانان رادان را كه درخشان ميرفتند بالاتر از روانان ديگر در كمال روشني... من گفتم نكوييد شما اي روانان رادان كه برتر از ديگر روانان هستيد و درخشان مينماييد.»