يادداشتي بر داستان بلند «آقارضا وصلهكار»
صداي كلاغ
ساحل رحيميپور
داستان بلند «آقارضا وصلهكار» نوشته مهيار رشيديان، همانطور كه از اسمش پيداست، روايتكننده زندگي و مصايب شخصي به نام رضا است كه پيش از آوازخواني، در خياطخانهاي، وصلهكار بود. داستاني در موقعيت بازجويي و با اقرارهاي آقارضا كه در برههاي از تاريخ رخ ميدهد و با هجوم دستمال سرخها به شهر و بريده شدن گلوي رضا توسط يكي از آن افراد، زندگي و سرنوشت او براي هميشه تغيير ميكند.
ميتوان گفت كه اين داستان بلند سه بعد اصلي دارد.
اول: زبان اثر كه به سمت گويش رفته.
دوم: شيوه روايت كه مونولوگي است طولاني؛ تكگويي نمايشي.سوم: فرم بازجويي كه براي بيان داستان در نظر گرفته شده. اكنون بايد موشكافانهتر هريك از اين ابعاد را بررسي كرد. در رابطه با گويش اثر، گفتن اين نكته ضرورت دارد كه با گويش اجتماعي مواجهيم. پيشفرض را بر اين مبنا ميگذاريم كه خواننده با هيچ لهجهاي آشنايي ندارد و نويسنده بايد با ارايه تصاوير و فضاهايي كه مختص منطقهاي ويژه است، ذهن خواننده را به سمت گويش اقليمي يا جغرافيايي ببرد يا از طريق ارجاعات مستقيم، فضا را بسازد.
در داستان بلند «آقارضا وصلهكار»، نويسنده هيچ اشارهاي به مكان يا شهر خاصي نميكند. حتي نوع پوشش آدمها را ميتوان در جاهاي مختلف پيدا كرد. پس گويش اجتماعي است.
استفاده از گويش، هم ميتواند خوب باشد هم بد. به اين دليل ميتواند بد باشد كه ممكن است خواننده را پس بزند (ارتباط نگرفتن مخاطب با لهجه) و خوب بودنش در اين است كه اثر، ويژگي منحصربهفردي پيدا ميكند كه مال خودش است. علاوه بر اين، نويسنده توانسته لحني يكدست و صميمي بسازد كه تا پايان در چارچوبي مشخص پيش ميرود و در داستان جا ميافتد. توانايي نويسنده در ساختن گويش و تعليقي كه در متن جاري كرده، باعث شده دلزدگي و خستگي احتمالي خواننده در مواجهه با راوي لهجهدار از بين برود. از سوي ديگر، با مكتوب كردن لحن محاوره روبهرو هستيم. آقارضا آدمي ساده است؛ سرراست حرف ميزند، زبانش پيچيدگي ندارد و ميتوان سادگي و آگاهي كمش را با توجه به حرفهايش درك كرد. مانند اشارهاش به ساز ويولن كه نميداند چيست و ميگويد: به قول دوستش همان كمانچه است كه سر و ته زير چانه ميگذارند. يا اشارهاش به فيلمي كه در آن، مردي گوژپشت يا به قول خودش قوزپشت در كليسا زندگي ميكند و با گرفتن همين نشانهها، خواننده متوجه ميشود كه منظور آقارضا، گوژپشت نوتردام است و تمام اين سادگيها به كمك گويش انتخابي نويسنده ساخته ميشود. اما بعد ديگر داستان، تكگويي نمايشي است. شيوه روايتي كه خود به خود محدوديت ايجاد ميكند. شناخت ما از رضا و آدمهاي دوروبرش و اتفاقهايي كه افتاده، وابسته به حرفهايي است كه رضا ميزند. بايد به او اعتماد كنيم و صحبتهايش را باور. هر چند ميتوان بهگونهاي ديگر هم به راوي نگاه كرد: او در موقعيت بازجويي قرار گرفته. سوالپيچ ميشود و به اصرار بازجو، روايتش را بارها از ابتدا تعريف ميكند. ابتدا و انتهايي كه بر خطي مستقيم بنا نشده؛ پراكنده جلو ميرود و در نهايت به جايي ميرسد كه رضا وصلهكار، بعضي از حرفهايش را فراموش ميكند. اينجاست كه ميتوانيم به اقرارهاي بازجوشونده شك كنيم و او را غيرقابل اعتماد بدانيم. همانطور كه پيشتر گفته شد، نويسنده از فرم بازجويي براي بيان داستانش بهره برده است. فضايي تاريك با نوري زننده كه يكراست توي چشم رضا افتاده. شخصيت بازجو شبحگونه است و با سوالهايي كه ما نميشنويم و رضا ميشنود، به پيشبرد داستان كمك ميكند. نويسنده با زيركي، هويت بازجو را نه تنها براي ما كه براي رضا وصلهكار هم فاش نميكند و هر چه داستان جلوتر ميرود، نور از حالت زنندهاش خارج و ملايمتر ميشود؛ كاركردي نمايشي كه به آشكار شدن هويت بازجو نيز كمك ميكند.
بايد گفت كه استفاده از فرم بازجويي، شيوه روايت تكگويي، گلوي بريده رضا و صداي او كه گاه به وضوح شنيده نميشود و به قول خودش شبيه قارقار كلاغي است از ته حلقش و نامفهوم، در راستاي يكديگرند و تنگنا و حس خفگي را تداعي ميكنند؛ عناصري كه تكميلكننده محدوديتند.
حال برگرديم به سطرهاي ابتدايي يادداشت: داستان بلند آقارضا وصلهكار در برههاي از تاريخ بيان ميشود و اين تاريخ در لايه زيرين متن قرار ميگيرد با ارجاعاتي چون سقوط شاه.
ذات انقلاب با تغيير تعريف شده. اين تغيير در جايجاي داستان به چشم ميخورد. اثراتي كه بر اهالي شهر گذاشته و شخصيتها درگير آن شدهاند. اصغرآقا خياط، صاحبكار رضا به نوعي درگير مرگ ميشود. خانم سرهنگ كه در آوازخوان شدن رضا نقش داشته نيز به نوعي. همكار و دوست رضا، زلفي كه كمانچهنواز قهاري بوده بهگونهاي ديگر و براي خود رضا اين تغيير، شبيه دگرديسي است. بريده شدن گلوي رضا، آوازخواني كه ديگر نميتواند بخواند؛ صدايي كه به قارقار ميافتد و كلمههايي كه نيست ميشوند. صداي كلاغ در كل داستان حضور و كاركرد دارد. حتي به عنوان نشانه وارد داستان ميشود و براي بازكردن يكي از گرههاي مهم داستان -دزديده شدن جسد خانم سرهنگ از قبرستان- كه شالوده بازجويي برآن بنا شده،
به كار ميآيد. آنچه باعث ميشود صداي كلاغ هدفمند باشد، مفهومي است كه از ابتدا در دل متن شكل ميگيرد. طبق باور مردم شهر، كلاغها زماني دستهجمعي قارقار ميكنند كه قرار است كسي بميرد؛ يا مردهاي روي زمين مانده و تا موقعيكه جسد خاك نشود، به قارقارشان ادامه ميدهند. اكنون اين صدا و قارقار از گلوي رضا برخاسته و هرچه پيش ميرويم، بلندتر ميشود؛ جوري كه در انتهاي داستان، كركننده است و مخاطب، ناتوان از نشنيدنش. انگار كه صداي كلاغ، استعاره از مرگ است و رضا محكوم به شنيدنش. سرانجام رضا مسخ ميشود؛ نه در شكل ظاهري و صورتش، بلكه مسخي دروني. در دو صفحه پاياني، قارقار كلاغ به غايت خود ميرسد و صدا و كلماتِ رضا را ميبلعد. رضا، كلاغ ميشود؛ استعاره مرگي كه گره دزديده شدن جسد خانم سرهنگ را در ذهن خواننده بازميكند. هويت بازجو نيز همزمان براي مخاطب و آقارضا فاش ميشود و مكان بازجويي مشخص. در پايان ذكر اين نكته خالي از لطف نيست اگر بگوييم كه «آقارضا وصلهكار» ايهام دارد. او تكهروايتها را به هم وصله ميزند، روايتشان ميكند و در قالب داستاني بلند به ما ارايه ميدهد.