روايت مرور بهترين خاطرات در واپسين لحظههاي زندگي
زنبقهای سوسنی
زهره خيرانديش
بعدازظهر بارانی بود؛ از آن بارانهایی که آدم را یاد شمال میاندازد. در ایستگاه اتوبوس منتظر نشسته بودم که او را دیدم و شناختم. اما او مرا نشناخت تا وقتی که چترهایمان را بستیم و از پله اتوبوس بالا رفتیم و ناگهان چشم در چشم هم شدیم. وقتی گفت ژینوس خودتی؟ تئاتر رومئو و ژولیت، مدرسه گوهر، فهمیدم مرا شناخته. چینهای کنار پلک و شقیقهاش وقتی میخندید، بیشتر شده بود و دو ردیف دندانهای مصنوعیاش در میان لبهای قرمز ماتیکزدهاش نمایان شد. مرا محکم در بغل گرفت. بوی عطر خوبی میداد شبیه عطر بهارنارنج و یاس بود. لبه چترش چینچینی بود؛ مثل آن دامن حریر چینچینی سرخابیه که یک بار آبراهام پارچهاش را از بازار بزازها برایم خریده بود. بعد بدون اینکه من بفهمم داده بود به مادام، خیاطمان و یک دامن چینچینی برایم دوخته بود. موهایش بلوند بود. ابروهایش هم باریک قیطانی بود؛ چند درجه تیرهتر از رنگ موهایش. به ناخنهایش لاک قرمز زده بود. من او را از خال گوشه سمت چپ پایین چانهاش شناختم. میخواست سر خاک مادرش برود. اصرار کرد که همراهش بروم. اما من هزار تا بهانه سر هم کردم که باید به خانه بروم. شمارهام را گرفت که یک روز من و مادر را به خانهاش دعوت کند. اما هرگز آن اتفاق نیفتاد تا اینکه چند وقت بعد از محله داوودیه سیدخندان که خانهشان در آنجا بود رد میشدم، اعلامیهاش را روی دیوار دیدم. خیلی متاثر شدم. کلاس هفت «آ» در مدرسه گوهر در خیابان میرزای شیرازی درس میخواندم. خانم آرتوش معلم پرورشیمان بود. همیشه یک مقنعه آبی زنگاری میپوشید با موهای رنگکرده بادام سوخته. سال بعد از آن هم معلم پرورشیمان بود اما دیگر از آن مدرسه رفت و تا وقتی در ایستگاه اتوبوس دیدمش، هرگز ندیدم. آن موقع ابروهایش پر و رنگ موهایش بود. دو بار ازدواج کرده و طلاق گرفته بود. با مادرش در محله داوودیه زندگی میکرد. دماغ گنده و کوفتهای داشت که مرا یاد مادربزرگ لیدا که همیشه موهای سفیدش را پشت سرش گوجه میکرد، میانداخت. هروقت به خانهشان میرفتم انقدر جان، جان میگفت تا وقتی از خانهشان بیرون بیایم. بعضی وقتها هم مرا به جای لیدا اشتباه میگرفت و به من میگفت برایش چای زنجبیل با نعناع درست کنم برای اینکه استخوانهایش تیر میکشید و کف پاهایش وز وز میکرد. وقتی نگاهم کرد، حساب کار دستم آمد. نمیدانم در من چه استعدادی در بازیگری دیده بود که تا حالا چندین بار بهم پیشنهاد داده بود و من قبول نمیکردم. فهمیدم که دیگر نمیتوانم از دستش قسر در بروم. وقتی گفت باید در تئاتر رومئو و ژولیت به جای گیلدا که نقش رومئو را بازی میکرد، بازی کنم، رنگ از رخسارم پرید. گیلدا تصادف کرده و چند روزی در بیمارستان بستری بود. برایم سبیل گذاشتند، لباسهای مردانه پوشیدم و مثل مردها شدم. به عقربه دقیقه و ثانیهشمار ساعتهایی که دیوار اتاق را پوشاندهاند، نگاه میکنم. جز یکی همه از نفس افتادهاند. دقیق که میشوم، میبینم 259200 دقیقه و 93312000 ثانیه هنوز فرصت دارم. وقتی فهمیدم باید جای نجیبزادهای بازی کنم که عاشق دختر چهارده سالهای به نام ژولیت میشود، ترسی یکسره تمام وجودم را فرا گرفت؛ ترسی که تا آن زمان هنوز تجربهاش نکرده بودم. نقش مقابلم که ژولیت بود را دوستم نازیک بازی میکرد. توی کتاب خوانده بودم رومئو و ژولیت هرگز وجود خارجی نداشتند و شخصیتهای خیالی هستند اما خانهای قدیمی متعلق به قرن شانزدهم میلادی در ورونای ایتالیا به خانه ژولیت شناخته میشود. مالک این خانه خانواده کپلو بودند که نامی مشابه خانواده کیپولت در نمایشنامه دارند. هرساله هزاران گردشگربه خانه ژولیت میروند و نامههای بسیاری خطاب به عشقشان روی دیوار بیرونی نزدیک بالکن مشهور میچسبانند. آنقدر قشنگ در نقشم ظاهر شدم که خانم آرتوش بعد از پایان نمایش وارد سن شد و مرا در آغوش گرفت. بوی عطرش در تار و پود پرههای بینیام پیچید و نفسم را بالا دادم. از همانجا بود که همیشه در تئاترهای مدرسه نقش اول را بازی میکردم. به عقربه ساعت دیواری قدیمی که پاندولش به این طرف و آن طرف میرود، نگاه میکنم. 259180 دقیقه و 9331180000 ثانیه تا آن موقع زمان دارم. بلند میشوم و به آشپزخانه میروم. قهوه ترک برای خودم درست میکنم؛ از همان قهوههای ترکی که با آبراهام در کافه نادری مینوشیدیم.
عصرهای پنجشنبه که هر دو از سر کار میآمدیم از پل کالج به سمت خیابان ویلا دست در دست هم در بوی تند «قهوه ست» مادام که حس عجیب نوستالژی به هردومان میداد، غرق میشدیم. انگشتانم زیر انگشتان آبراهام عرق میکرد تا به مغازه مادام برسیم. مادام با آن روپوش سفیدش که گَرد قهوهای قهوه روی مانتویش طرحی غریب را برای ما تداعی میکرد و با آن لبخند همیشگی یک بسته قهوه ترک بهمان میداد و از آنجا پیاده تا کافه نادری میرفتیم. وقتی از در وارد میشدیم روبهرو کنار پنجره، دنجترین جای کافه، جای من و آبراهام بود. در فنجانهای سفید کوچک همیشگی قهوه میریختند و یک لیوان آب سرد هم کنارش میگذاشتند. من و آبراهام نفسمان را بالا میدادیم تا بوی قهوه تا ته وجودمان را ببلعد. هجوم یکنواخت تیکتاک ساعتها در گوشم زنگ میزند. به عقربه ساعتها نگاه میکنم. 259100 دقیقه و 9331100000 ثانیه هنوز زمان دارم. آلبوم را که ورق میزنم به آخرین عکسی که با آبراهام انداختیم، نگاه میکنم. کنار خانه ژولیت بودیم. جلوی دیوار نزدیک بالکن؛ همانجایی که انبوه نامههای عشاق چسبانده شده بود. نامه من و آبراهام هم به دیوار چسبیده شده بود. آن روز سرمای شدیدی خورده بودم. عید چند سال پیش بود؛ قبل از اینکه آبراهام آن بیماری لعنتی سراغش بیاید و مرا تنها بگذارد. یک روز گفت «بریم مسافرت. گفتم کجا؟ گفت هرجا تو دوست داری. گفتم مثلا کجا؟ گفت تو بگو کجا. یکهو یاد رومئو و ژولیت افتادم و آن خانهای که به اسم ژولیت آنجا ساخته شده، چشمانم را کمی کوچک کردم. از دهانم پرید؛ ایتالیا». اول سبیلهایش را با دندانهایش کمی گاز گرفت سپس با دستش کمی تابشان داد، سپس انگشتان زمخت و مردانهاش را که هنوز تا پیر و فرتوت شدن فاصله زیادی داشت، لای موهای جوگندمیاش فرو برد. بلند شد به کنار پنجره رفت. پرده توری را کنار زد. باران به شدت به پنجره میخورد و صدا میکرد. اینطوری میخواست خودش را از دید من پنهان کند. سیگارش را روشن میکرد. دودش در فضای اتاق پر میشد. من هم بلند میشدم به آشپزخانه میرفتم قهوهای برای خودم درست میکردم. همیشه عادتش بود. وقتی بحثمان میشد یا حرفی که نباید، میزدم و میخواست خودش را مخفی کند که من عصبانیتش را نبینم، بلند میشد، کنار پنجره میرفت و سیگارش را روشن میکرد. دودش در فضای اتاق میپیچید و بعد از آن مدام سرفه میکرد. آنقدر سرفه میکرد تا من کنارش میرفتم دستم را روی شانهاش میگذاشتم، برمیگشت و نگاهم میکرد. لیوان دمنوش گلگاوزبان را که همیشه توی قوری چینی با عکس محمدشاه قاجار آماده دم بود از دستانم میگرفت. یک قلپ میخورد و آرام میشد. کرکره پنجره آشپزخانه پایین بود. جلو میروم و کرکره را بالا میدهم. صدای باران در گوشم لق لق میزند. الان دارد پنجمین پک را به سیگارش میزند و از آن کام میگیرد. به آن آب جویی که از باران بالا زده و زنی در حال گذر با چتر است و شلپ شلپ میکند، خیره میشود. نگاهم سر میخورد به سمت کتری روی اجاق گاز که روشن است. نفس کتری با هر دم و بازدمش مرا یاد خودم و آبراهام و درکه میاندازد. از قبل گلگاوزبان را دم کردهام. آماده است. سرفههایش شروع میشود. گلگاوزبان را داخل لیوان میریزم. به سمتش میروم. دستم را روی شانهاش میگذارم، برمیگردد به سمتم. به چشمانم زل میزند. لیوان گلگاوزبان را به دستش میدهم. یک قلپ از آن میخورد و سرفهاش آرام میشود. برایش دمی باقالی که خیلی دوست دارد، درست میکنم. یک روز که در آشپزخانه مشغول درست کردن غذا بودم از پشت بهم نزدیک شد. دیگر به کارهایش عادت کرده بودم. دستانش را روی چشمانم گذاشت. با دستم، انگشتان مردانهاش را یکییکی از چشمانم پس زدم. آمد جلو و ازم خواست چشمانم را ببندم. فهمیدم دوباره کاری کرده تا مرا خوشحال کند. چشمانم را بستم. دستانم را با دستان زمخت و مردانهاش بالا گرفت و چیزی کف دستانم گذاشت و خواست چشمانم را باز کنم. وقتی باز کردم دو تکه کاغذ دیدم. نوشتهها را خواندم. منتظر بود و میخواست عکسالعمل مرا ببیند. جیغ زدم و...
نزدیکهای عید بود که باهم به ایتالیا رفتیم. نمیدانم هزینه بلیت را از کجا آورده بود اما هربار که خواستم ازش بپرسم، حرف را عوض میکرد و من هرگز ندانستم. به آن ساعت بزرگتره که روی دیوار روبهرویم است، چشم میدوزم؛ 25980 دقیقه و 9331099980 ثانیه دیگر زمان دارم. از پشت پنجره که به حیاط نگاه میکنم آرا پسرم را میبینم که دارد تاببازی میکند و سرو صدایش از همیشه بلندتر است. من را میخواهد که بلند شوم بروم و از پشت پنجره داد بزنم که «آرا پسرم بیا الان وقت کتاب خوندنته. بیا مامان برات کتاب بخونه. بازی بسه» اما آرا گوش به حرف مامان نمیدهد. کمی که گوشم را تیز میکنم، صدایی نمیشنوم. در آشپزخانهام و هزار تا کار. آن کار را انجام میدهی، کار دیگر میماند. تا دستم خالی شود و به حیاط بروم، میبینم آرا روی تاب نیست. دلم شور میزند. دانههای عرق روی پیشانیام مینشیند. آسمان کیپ و دلگیر میشود. آسمانقلنبه و رعد و برق شروع میشود. الان است که ببارد... . به سمت حیاط میدوم که آرا را بغل کنم و به اتاق بیاورم تا خیس نشده اما نه اثری از تاب هست و نه اثری از آرا... باران تند تند به شیشه پنجره میکوبد. ضربان قلبم به شدت میزند... .
آلبوم را ورق میزنم آبراهام را با دوستش میبینم که سوار اسب هستند. دکتر گفته بود بهتر است ورزش کند و دیگر سیگار نکشد. اولی را به حرف دکتر گوش داد اما دومی را هیچوقت عملی نکرد. آبراهام سوارکاری را خیلی دوست داشت. چند بار هم به من گفت همراهش بروم اما نمیدانم چرا از ارتفاع میترسیدم و نمیتوانستم اسب سوار شوم. آخر هم نتوانست من را راضی کند. ولی او هفتهای یک یا دو روز با دوستش به سوارکاری میرفتند. هرروز با یک دسته گل زنبق سوسنی مثل طرح روسری خانم آرتوش به دیدارش میرفتم و آن را روی سنگ قبرش میگذاشتم. یک روز پاییزی بود که باران از صبح مدام به پنجره تک میزد که از مغازه ساعتفروشی آبراهام باهام تماس گرفتند که خودم را به آنجا برسانم و تا رسیدم، تمام کرده بود. انگار تمام ساعتهای روی دیوار مغازه یکباره از نفس افتادند. باران محکمتر از قبل به شیشه مغازه میکوبید. نفسم بالا نمیآمد. همانجا ماتزده روی صندلی نشستم و بر پیکر بیجان آبراهام زل زدم. یکی، دو سال بعد از آبراهام بود که سرفههای شدید من هم شروع شد؛ بهطوری که خون بالا میآوردم. خودم احساس میکردم بنیهام ضعیف شده. مثل قبل نمیتوانستم زیاد کار کنم. زود خسته میشدم و تعادلم را از دست داده بودم. با این حال زیاد اهمیت نمیدادم تا اینکه یک روز که دکتر آرسن به دیدارم آمده بود متوجه بیماریام شد. خیلی ناراحت شد که چرا زودتر او را در جریان بیماریام قرار ندادم. سلولهای سرطانی تا مغز استخوانم ریشه دوانده بودند و تولید گلبولهای سفید خونم با مشکل مواجه شده بود. سیستم دفاعی بدنم روز به روز ضعیفتر میشد. گفت که چند ماه دیگر زنده نیستم. آلبوم را میبندم. روی صندلی به عقب و جلو میروم و تاب میخورم. صدای آرا دیگر از حیاط نمیآید. به جای خالی تاب نگاه میکنم. همانجا بود زیر درخت کاج؛ همانجا گذاشته بودمش. آبراهام گفته بود آنجا باشد. من هم قبول کردم. همیشه چند تایی کاج روی تاب میافتاد و آرا هروقت میخواست سوار تاب شود کاجها را از روی تاب برمیداشتم و بچه را روی تاب مینشاندم. از وقتی آبراهام و آرا رفتهاند حوصله رسیدن به درختها را ندارم. همه خشک شدهاند. به حوض وسط حیاط نگاه میکنم؛ همان که باعث شد پسرم را از من بگیرد. حوض خشک خشک است نه آبی و نه ماهیای. هراسان به اطراف نگاه میکنم، صدای قارقار کلاغها را که میشنوم بند دلم پاره میشود. صدای آب میآید. وقتی نزدیک میشوم میبینم آرا توی حوض افتاده و دارد دست و پا میزند. سراسیمه توی حوض میپرم. تمام وجودم خیس میشود. بچه را بلند میکنم. همانجا روی دستم میبینم که نفس نمیکشد. تا به آبراهام تلفن میزنم و به مریضخانه برسانیمش در میان دستانم جان میدهد. دقیقهها و ثانیههای عمرم تمام شدهاند؛ مثل آرا، مثل آبراهام، مثل خانم آرتوش. سرو صدای زیادی میشنوم. همه دارند گریه میکنند مثل ابر بهاری. کشیش بالای سرم دعا میخواند؛ از همان دعاهایی که برای آبراهام میخواند. از همان دعاهایی که برای آرا میخواند؛ حتما از همان دعاهایی که برای خانم آرتوش هم میخواند. چقدر سردم است. این زمستان لعنتی نمیخواهد تمام شود که چند سال است دیگر هیچ چیزش مثل همیشه نیست، امان مرا برید و مرا دق داد. دلم بهار میخواهد با گلهای زنبق
و بهار نارنج و یاس.
دوستم لیدا بالای سرم مینشیند، با یک دسته گل زنبق سوسنی؛ همان زنبقهایی که پنجشنبهها آبراهام برایم از گلفروشی چهارراه کالج میخرید، همانهایی که برای خانم آرتوش روز معلم خریدیم. بویش را حس میکنم. بوی بهار میدهد. بوی بهارنارنج و یاس مثل بوی تن آرتوش.
همیشه عادتش بود. وقتی بحثمان میشد یا حرفی که نباید، میزدم و میخواست خودش را مخفی کند که من عصبانیتش را نبینم، بلند میشد، کنار پنجره میرفت و سیگارش را روشن میکرد. دودش در فضای اتاق میپیچید و بعد از آن مدام سرفه میکرد. آنقدر سرفه میکرد تا من کنارش میرفتم دستم را روی شانهاش میگذاشتم، برمیگشت و نگاهم میکرد. لیوان دمنوش گلگاوزبان را که همیشه توی قوری چینی با عکس محمدشاه قاجار آماده دم بود از دستانم میگرفت. یک قلپ میخورد و آرام میشد. کرکره پنجره آشپزخانه پایین بود. جلو میروم و کرکره را بالا میدهم. صدای باران در گوشم لق لق میزند. الان دارد پنجمین پک را به سیگارش میزند و از آن کام میگیرد. به آن آب جویی که از باران بالا زده و زنی در حال گذر با چتر است و شلپ شلپ میکند، خیره میشود. نگاهم سر میخورد به سمت کتری روی اجاق گاز که روشن است.