محمدرضا بايرامي از آنجمله نويسندگاني است كه تقريبا در اكثر گونههاي نويسندگي دست به خلق اثر زده است؛ نويسندهاي جستوجوگر كه در پروندهاش هم داستان و رمان دارد و هم نقد و شعر و مقاله و سفرنامهنويسي. بايرامي در اين گفتوگو از دنياي نويسندگياش گفته و از انتشار ناگفتههايش تاكنون در قالب يك كتاب.
شخصيتيكه من از شما در ذهن دارم اين است كه با آدمي طرف هستم با شور نوشتن بسيار بالا. كاري كه هيچگاه رهايتان نكرده و آنقدر در اين زمينه به خودتان سخت گرفتهايد كه تقريبا زمان استراحتي باقي نمانده. كساني كه آثار شما را دنبال كردهاند به خوبي ميدانند كه درچارچوبي خاص محصور نبودهايد و آنچه از قلمتان تراوش كرده فقط به داستان ختم نميشود و ميتوان جنبههايي موثر از نقد و مقاله و سفرنامهنويسي و...را هم پيدا كرد. پرسش نخست من ايناست كه اين ناآرامي ازكجا نشات ميگيرد و مرزبندي نوشتنها با رويكردهاي گوناگون را چگونه مديريت ميكنيد؟
بطور كلي، نويسندگي و حتي ميشود گفت هنر، حاصل آرامش نيست. حاصل التهاب و شور و شوق است و قبض و بسط! براي همين هم ميگويند آدمهاي آهسته برو آهسته بيا و پاستوريزه، هنرمندان خوبي نميشوند به هيچوجه و معمولا. نوشتن حاصل حركت در لب مرز و نوعي عدم تعادل است و نه تعادل. ذات خلاقيت، رابطه مستقيمي با ناآرامي دارد. خود داستان هم كه ميدانيد با به هم خوردن تعادل شروع ميشود به لحاظ فني. اما رفتن از سوي داستان به سوي مثلا خاطره، يادداشتنويسي، يا حتي سفرنامه، دورشدن از وادي و نتيجه از اين شاخه به آن شاخه پريدن و مواردي از اين دست نيست. نويسنده نوع نگاهي دارد و دنيايي، گاهي اين دنيا در داستان تجلي پيدا ميكند و گاه در خاطرهنويسي و گاه در انواع ديگر ادبي. اين يكي لزوما حاصل ناآرامي از آن نوعي كه در ابتدا اشاره كردم نيست. كار نويسنده نوشتن است و اين نوشتن تجليهاي مختلف پيدا ميكند.
يكي ديگر از نكاتي كه بايد درباره شما بهآن اشاره كنم، گره خوردن نامتان با ادبيات جنگاست. ادبياتي كه ميتوان گفت از سردمدارانش در ايران به حساب ميآييد. خيليها ميگويند كه ادبياتجنگ با كمي طمانينه بيشتر ميتوانست به گونهاي موثر به بدنه ادبي رايج كشور تبديل شود و نگاههاي مناسبتي به آن نداشته باشيم. به گمان شما ادبيات جنگ هماكنون دركجا ايستاده و چگونه بايد دنبالش كرد تا آثار واقعي در اين زمينه را كشف و مطالعه كنيم؟
نويسنده يا از زندگي مينويسد، يا از عشق يا مرگ. در هيچ موضوع ديگري به اندازه جنگ، اين سه به هم نزديك نيستند. در جنگ است كه اين سه بهشدت ملازم ميشوند و مثلا يك زندگي، لحظهاي ديگر ميتواند تبديل شود به مرگ. بنابراين در جنگ، درام به راحتي شكل ميگيرد. تجربه هم اگر داشته باشي، ميتواني از آن به بهترين شكل كمك بگيري تا مطلوبترين شكل ايجاد شود. اكنون گونهاي از ادبيات جنگ ايجاد شده كه مدعي خاطره و استناد است و با عنوان خاطره و معمولا هم در صفحات حجيم، چاپ و منتشر ميشود و حاميان پروپاقرص هم دارد. بيشتر در بين متوليان تا خوانندگان. نوعي رمانواره است در واقع. هرچند كه از رانت و حمايت خاطره بهرهمند شود. اينگونه همچنان بر همان مدار تبليغي تهييجي ابتدا، يا زمان جنگ ميچرخد. گونه مورد نظر و مطلوب متوليان، با هدفگيري مخاطب عام. در ذات خودش اشكالي دارد؟ نه به نظرم. اما اين همه ماجرا نيست و ادبيات جنگ را فقط به اين كارها نبايد محدود كرد. روح ادبيات پرسشگري است و نه تاييد. اين كارها تاييد ميكنند، اما سوال ندارند. در آنها همه چيز همان است كه بايد باشد. انتقادي ديده نميشود. كسي قصوري نكرده، اشكالي وجود ندارد و همهچيز رو به راه است. اما گونه ديگري هم وجود دارد كه نگاهي جديتر، يا بشود گفت از منظر ديگري به جنگ دارد. جنگي كه بيش از 1000 ميليارد دلار هزينه مادي داشته و نزديك 220 هزار شهيد به جا گذاشته در گستره 1200 كيلومتري خود. اين ادبيات چه در زمان جنگ نوشته شده باشد و چه بعد آن، نگاه ديگري دارد. نگاهي كه دلسوزانهتر است اما متوليان چنين نميبينند و دل خوشي از آن ندارند و براي همين هم ميدان نميدهند به آن و فضا هميشه برايش تنگ است و بيشتر وقتها حتي اجازه ورود به كتابخانهها را هم نمييابند.در نهايت چراغ ادبيات پايداري را همتهاي فردي است كه روشن نگه ميدارد. كساني كه بيهيچ سببي و فايدهاي، دود چراغ ميخورند و مينويسند.
مخاطب با خواندن آثار شما ميتواند سويههايي موثر از گرايشهاي ادبي را ببيند كه يكي از آنها رگهاي منحصر به فرد از طنز است؛ طنزي كه دركارهاي شما وجود دارد نه ميخنداند و نه ميگرياند بلكه به عنوان يك واقعيت باورپذير در راستاي آفرينش اثر مطرح است. من به شخصه نام اينگونه طنز را «طنزبايرامي» گذاشتهام چون شبيهش را در جاي ديگري نديدهام. اين طنز چگونه درذهن شما پرورش يافته و چگونه در تكتك كارهايتان به كار گرفتهميشود؟
به نظرم هيچ چيزي مثل طنز، نميتواند تلخي فضا را بگيرد. واقعيت گاه چنان سنگين است و گاه چنان دلهرهآور كه چارهاي نيست جز پناه بردن به چيزي تا از اين چيرگي بكاهد و به نوعي آن را قابل تحمل كند حتي اگر تعبير خنده تلخ من از گريه غمانگيزتر است از درونش در بيايد. در اين حالت، طنز، هجو، شوخي و مواردي از اين دست، گويي حالت پناهگاه پيدا ميكنند براي نويسنده. ما حتي اگر تلخ باشيم، تلخي را دوست نداريم. تلخي اصلا دوستداشتني نيست. در حال بازگويي آن هم همه آرزو ميكنيم كه كاش نبود. نبود تا گفته نشود و گاهي هم ميگوييم و مينويسيم به اميد رسيدن به شيريني و شادي كه آرزوي همه ماست، حتي در مقام نويسندگي. طنز اين تلخي را شيرين ميكند. در روزهاي پاياني، ما در جايي مستقر بوديم حوالي رودخانه دويرج. بعد از عمليات سنگين عراق ـ كه شرحش را در ياددشتهاي «هفت روز آخر» آورهام، همهچيز از هم پاشيده بود و حتي چادر هم نداشتيم. زير سايهبانها و تور استتاز زندگي ميكرديم و منتظر بوديم ببينيم چه ميشود. من و دوستانم قطعهاي پل شناور پيدا كرده و يونوليتهاي داخل آن را در آورده بوديم و به عنوان تشك از آنها استفاده ميكرديم. فضا بسيار سنگين و غيرقابل تحمل بود. در بسياري از خطوط، دشمن نه تنها به مرز رسيده بود كه از آن هم عبور كرده بود. در عرض سه ماه، كليه متصرفات از دست رفته بود و به نظر ميآمد برتري مطلق نظامي با آنهاست كه انبوه پول و اسلحه به سويشان سرازير ميشد در حالي كه در اين سو، كفگير چنان به ته ديگ خورده بود كه از مدتي پيش، حتي شليك خمپاره 81 و 82 را هم سهميه كرده بودند. يعني اگر يكي بيش از سه چهارتاي سهميهاش استفاده ميكرد، بايد ميرفت و توضيح ميداد كه چرا اين كار را كرده و چه ضرورتي داشته؟ اوضاع چنان آشفته بود كه حتي فرصت تخليه شهدا هم نبود انگار. يكي از آنها را به ياد ميآورم. توي نيهاي كنار رودخانه افتاده بود. از چندين روز پيش. باد كرده بود. اتيكتت و اينجور چيزها نداشت تا هويتش را مشخص كند. توي جيب ماسكش، كاغدي پيدا كرديم كه معلوم نبود وصيتنامهاش است، يا نامهاي معمولي. روغن بدنش، كاغذ تا شده را خيس كرده بود. نميشد بازش كرد. رودخانه پر از موش و پشه بود. به هيچ چيزي رحم نميكردند. شبها كسي نميتوانست بخوابد به هيچوجه. تا صبح راه ميرفتيم و دود راه ميانداخيتم و تور ميكشيديم به سرمان و با اين حال، فايدهاي نداشت و پشه كورهها آتش ميزدند. فضايي بود كه در «آتش به اختيار» با جزييات زياد، توصيف شده با حضور آدمهايي كه آن تورهاي ظاهرا محافظ، شكل و شمايل عجيب و غريب و ماورايي داده به آنها و گويي ارواح، يا اشباحي هستند در واقعهاي محشروار و بيرون آمده از خاك و محكوم به حركتي دايمي. بلاتكليفي عجيب و غريب و ديوانهكنندهاي بود. به لحاظ روحي بهشدت تحتفشار بوديم. اما ناگهان فضا با شوخي، خنده، فوتبال و كارهاي كوچكي كه حركت داشت، از خمودي درآمد. يكي از روزها هم فرمانده به سرش زد كه بخشي از نيروهايش را بردارد و ببرد جلو تا از سنگرهاي ترك، يا منهدم شده، وسايل جمع كند و بياورد. وسط خاكريز دايره شكل، جايي پيدا شد كه هفت، هشت سنگر داشت و به نظر ميآمد قرارگاهي بوده. به بچهها دستور داد كه از وسايل داخل سنگر گرفته تا پليت و تراوارس، هرچه ميتوانند، بكنند و ببرند براي درست كردن سنگرهاي جديد. همه مشغول كار بودند كه ناگهان چند نفر از خاكريزهاي اطراف بالا آمدند و محاصرهشان كردند و داد زدند شماها اينجا چه غلطي ميكنيد؟ فرمانده گفت داريم غنيمتي ميبريم. طرف گفت غنيمت را از دشمن ميگيرند و نه دوست. فرمانده خيلي ادعاي لاتياش ميشد و آدمي نبود كه كه از كسي حرف بخورد و دم نزند. داد زد به شما چه ربطي داره، مگه مال شماست؟ آنها هم گفتند مال شما هم نيست و سريع بزنيد به چاك! بهطور طبيعي، خيلي برخورد به فرمانده و به نيروهايش دستور داد كه آرايش بگيرند و تيراندازي كنند. زمان عمليات هم خوش ندرخشيده بود و گويي ميخواست جبران مافات كند! مردان مسلط روي خاكريز هم لوله كلاشهاشان را بالا آوردند. گفتند كسي تكان بخورد سوراخ سوراخش ميكنيم. هيشكي دست از پا خطا نكرد. همه برگشتند طرف سايهبانهاي كنار رود. فرمانده كل گردان را جمع كرد. هرچند جنگيدن را خوب بلد نبود، اما در سخنراني رو دست نداشت. گفت من به سرباز ميگويم بزن، نميزند! آن وقت انتظار دارند زمان جنگ تخم دوزرده كنم و نگذارم خط بشكند! و ديگر نگفت در صورت درگيري، ممكن بود همه را به كشتن بدهد به دست خودي و بيخودي! در چنين شرايطي، من يك سمپاش پيدا كردم. هر روز آن را پر آب و جلو سايهبان را آبپاشي ميكردم تا وقتي گردوخاك بلند شد كمتر اذيت بشويم. روي همان يونوليتها با دوستان كشتي ميگرفتيم و بازي ميكرديم و روحيهمان روز به روز بهتر ميشد. طنز هم مثل همين كارهاست. از تيزي و برندگي حوادث ميكاهد و آنها را قابل قبول ميكند. به خصوص طنز كلامي تا رفتاري؛ چه در كار جنگي باشد و چه غيرجنگي.
تلاش خاصي براي رسيدن به آن نداشتهام. شايد نوع زيست و ارتباطهاي پيراموني هم كمك كرده.
تقريبا ميتوان گفت كه اغلب مخاطبان واقعي ادبيات، به گوشهكنارهاي زندگي و ذهن يك نويسنده علاقهمند هستند و دوست دارند بدانند يك نويسنده چگونه به دنيا نگاه ميكند و اصولا چرا و چگونه مينويسد. يعني همان اتفاقي كه در كتاب «درختابريشم بيحاصل» افتاده است. پرسش من اين است كه چه ضرورتي شما را به نوشتن اين كتاب ترغيب كرد و چرا خواستهايد بيپردهتر با مخاطب روبهرو شويد؟
يكياش همان چيزي بود كه شما هم اشاره كردهايد به آن. مطلب ديگر اين است كه به نظرم وقتي سن بالاتر ميرود، آدم بيشتر دوست دارد حرفهاي ناگفتهاش را بگويد. نه از ترس اينكه ممكن است ديگر فرصتي نباشد براي گفتنش، بيشتر به اين دليل كه واهمهاي ندارد از رو كردن دستش و اينكه هم چگونه ميانديشد و هم اين انديشهها و خاطرات و تجارب و چيزهاي ديگر، چگونه توانسته است دنيايش را بسازد.
من زماني در يك برنامه راديويي گفتم كه مديريت فرهنگي كشور يادآور كساني است كه بعضيها را طنابپيچميكنند و پرت ميكنند وسط اقيانوس و فرياد ميزنند: «پس چرا شنا نميكني؟» و درمقابل بعضيها را با تمام نكات ايمني و دهها نگهبان و نجاتغريق هدايت ميكنند در يك حوض يك متري و تشويقش ميكنند كه: «آفرين! شناگر يعني اين!» يعني همان دردي كه شما دركتاب تازهتان به زيباترين شكل ممكن عنوانشكردهايد. جداي از درد نوچهپروري و زبدهكشي، دهها درد ديگر هم از زبان يك فعال فرهنگي نام آشنا در اين كتاب آمده. تولد چنين نگاهي از زاويه ديد شما ريشه در چه عواملي دارد؟
اين نوع نگاهي كه از آن سخن ميگوييد، تولد نيست. يعني الان به وجود نيامده. همواره با من بوده. دست كم به گواه نامهاي كه در درخت ابريشم بيحاصل هم چاپ شده، 20 سال پيش هم وجود داشته. قبل آن هم بوده. بگذاريد مثالي بزنم به عنوان مشت نمونه خروار و در جهت تاييد خشت كج تا ثريا رفتن و بار كج به مقصد رسيدن. در دهه 60 يادم هست كه مركزي كارهاي بسيار بنجلي را چاپ ميكرد به عنوان داستان. چيزهايي بود بسيار سطحي و حتي ميشود گفت چندشآور. البته با ظاهر موجه و مثبت، داراي پند اخلاقي و از اين قبيل. من به عنوان مدير داخلي، توي گاهنامهاي كار ميكردم و يكي از كارهامان هم مرور آثار منتشر شده در فصل و سال بود. بنابراين و بطور طبيعي، آثار چاپ شده توسط اين مركز را هم نقد ميكرديم و مدير آنجا هم ميخواند. مدتي كه گذشت، به نزد من آمد و گفت چرا اين جوري مينويسيد؟ گفتم كارهايت خيلي ضعيف است خب، چهكار كنيم؟ گفت من چهكار كنم؟ من كه كارشناس نيستم. گفتم اولين كاري كه ميكني ميتواند اين باشد كه از اين نويسندگان كتاب چاپ نكني. گفت نميشود. گفتم چرا؟ گفت اينها- يعني نويسندگان آن كتابها - همهشان در امور تربيتي آموزش و پرورش هستند. كتاب ميآورند من چاپ ميكنم و خودشان در تيراژ صد هزارتايي ميخرند.
معلوم شد درباره ورود، يا عدم ورود هر كتابي به وزارتخانهاي بسيار معظم، همين چند نفر تصميم ميگيرند. يعني گلوگاهي را گرفتهاند و فقط بنجلهاي خودشان را در آن آب ميكنند و به نان و نوا ميرسند. حصار حصيني هم دور كارشان حفر كرده بودند با ترفندهاي عجيب و غريب و براي محكم كاري بيشتر. مثلا براي اينكه كسي جرات نفي كه هيچي، حتي جرات نقدشان را هم پيدا نكند، اول و آخر كارشان آيه ميزدند تا با اين قرآن بر سر نيزه كردن، در پناه آن آسوده به كسبشان برسند و از اين قبيل. گمانم رييس مركز ميترسيد كه در صورت رد كردن آثار آنها، ساير كارهايش هم با مشكل مواجه بشود. دنبال راهحل هم بود. پرسيد چهكار كنم؟ گفتم بعد از اين، اين جماعت وقتي برايت كار آوردند، بفرست براي من و بگو فلاني بايد با شما صحبت ميكند و تو كاريت نباشد. خودم ميدانم چهجوري شرشان را بكنم. همين كار را هم كرد. بعد از آن وقتي كار ميآوردند، من صدايشان ميكردم و جلسه ميگذاشتم و مثلا ميگفتم طرح و زبان و اين جور چيزهاي داستانشان چه ايرادي دارد. ميبردند و سعي ميكردند درستش كنند و نميتوانستند. كمكم همهشان رفتند پيكارشان و آن مركز را رها كردند. اتفاقا سالها بعد يكي از اين جماعت را تو خيابان ديدم تصادفي. پرسيد شما هنوز داستان مينويسيد؟ گفتم شرمنده، من كار ديگري بلد نيستم متاسفانه. ته خيابان را نشان داد و گفت من دارم ميروم دفترم. گفتم دفتر چي!؟ گفت فيلمسازي، دارم سريال ميسازم. الان هم ايشان دارد با همان قوت! سريال ميسازد و همين اواخر هم كه تلويزيون كارهاي خوب را به بهانه نبود پول و دلايلي از اين دست، رد ميكند، ايشان در حال ساخت سريال چندين ده قسمتي است. نويسنده سريال هم معاون يكي از شبكهها است. يعني همهچيز نه درست كه طبيعي دارد پيش ميرود! همان است كه بايد باشد. چيزي كه فرهنگ و هنر ما را به وضع حاضر رسانده! و من هيچ علاقهاي ندارم كه اسمش را زدوبند بگذارم. بنابراين مديريت فرهنگي هميشه همين بوده و خواهد بود. يك وقتي ممكن بود اندازهها كوچك بوده باشد و حالا مثلا بزرگتر شده اما اصل عوض نشده. هنوز هم بار كج اكسپرس به مقصد ميرسد و غير آن اگر باشد، ممكن است حتي باد و باران وسط راه بزند نشاني گيرنده را پاك كند و حتي معلوم نشود چه شد. اينجا همهچيز برخلاف توصيه آن افسر اخراجي رمان مردگان باغ سبز پيش ميرود كه ساليان سال بعد كشته و مثله شدن «بالاش»- در كوره راهي-، تصادفا به نوهاش- بولوت- برميخورد و بيآنكه او را بشناسد، ميگويد هميشه از راه اصلي برو، در راههاي فرعي هيچ معلوم نيست چه بلايي سر آدم ميآيد! اما اينجا راههاي فرعي اصلياند متاسفانه. تو راه مالرو با سرعت 120 ميتواند رفت اما به اتوبان هيچ اميدي نيست! دنده يك شايد بشود در آن حركت كرد و شايد هم نه. عجايب خلقتي ست در اين دشت و بلكه برهوت! براي همين است كه ميبيني نويسندهاي دهها جلد كتاب نوشته كه دستكم نيمي از آنها خوب و يا خيلي خوب است و از عهده يوميهاش برنميآيد در حالي كه ناشرش كه همواره بلد است با مديريت تعريفي چطوري تعامل كند كه (معني تعامل هم روشن است)، همواره ميلياردر است در حالي كه نويسنده يا بايد ويراستاري و بازنويسي كند، يا كلاس داستان بگذارد به اميد جمع شدن چند هنرجو، يا... باز هم اموراتش نميگذرد تا بتواند دربست به كار دلش برسد. چيزي كه ممكن است نباشد جز رنج و درد و سختي و با اين حال، نويسنده به سوي آن ميرود.
حقيقت اين است كه من در موسسات فرهنگي مختلفي كار كردهام اما وضعيت در هيچكدام از آنها، وضعيتي برخاسته از فهم دقيق فرهنگ نبوده و نيست. احساس من اين است كه ظاهرا ديواري كوتاهتر از فرهنگ وجود ندارد و هرآدم از اينجا مانده و ازآنجا رانده انتخاب ميشود براي مديريت! به گمان شما اين نوع نگاه به فرهنگ كشوري با آن تمدن مثالزدني چگونه ميتواند دچار دگرگوني شود و چگونه ميتوان به قول حافظ از «برابر كردن خرمهره با در» جلوگيري كرد؟
نه بابا. اين جوريها هم نيست. بايد منصف بود. مديريت سياسي و اقتصادي و غيره مگر دست كمي از مديريت فرهنگي دارد؟ همهچيز منسجم است الحمدلله! اين همه اختلاس و فاصله طبقاتي وحشتناك نوظهور و مواردي از اين دست! دستكم بخش عمدهاي از آن نتيجه سرجاي خود نبودن مديران مربوطه است كه صلاحيت كاري نداشته اما سياستي، يا ارتباطي - براي گرفتن آن شغل - را داشتهاند و الا دزدها كه هميشه هستند و دنبال فرصت. به هرحال گمان ميكنم اين كشور چنان با شكوه و بزرگ است كه با وجود همه اينها، هنوز سرپاست و انشاالله هميشه پاينده و سربلند باشد. هر جاي ديگري بود نابود شده بود به كلي.
يكي از مواردي كه كتاب «درخت ابريشم بيحاصل» را به كتابي براي خواندن تبديل ميكند، نگاه همهجانبهگر نويسنده است. شما در اينكتاب تلاش كردهايد كه پيشنهاد ردپاي ادبيات واقعي را در رسانههاي همهگير چون سينما و تلويزيون تبيين كنيد. پرسش من اين است كه چنين پيشنهادي در فضاي تنگ و تاريك صدا و سيما تا چه اندازه ميتواند صورتي كاربردي به خود بگيرد؟
من در همان كتاب هم با اكراه درباره اين موارد صحبت كردهام. دو تا طرح چاپ كردهام در درخت ابريشم و مجبور شدهام توضيح بدهم كه چرا اينها چاپ ميشوند. همين.
زماني يكي از دوستان درباره ادبيات موسوم به مستقل ايران حرف جالبي ميزد. او اعتقاد داشت كه اگر مديريت انتشار كتاب به دست روشنفكرها بيفتد، همين چند كتاب دستو پا شكسته هم منتشر نخواهد شد. چون اصولا در اين چارچوب كس ديگري را جزو آدم حساب نميكند، چه برسد به شاعر و و نويسنده! پرسش من اين است كه جمعهاي نويسندگي چگونه بايد دست در دست هم بدهند كه بشود از دل آن تدابيري براي مديريت فرهنگي سالم كشور اتخاذ كرد؟
به معني قديم كه البته ميدانيد روشنفكر نداريم. قديم روشنفكري مسووليتي تلقي ميشد و بار مثبت داشت. در دوره مسخ كلمات، اين كلمه هم معني خودش را از دست داده. ديگري حتي نميتوان گفت روشنفكر پيشرويي است يا واپسگرا؟ كسي وقتي به كارش ميبرد، بايد بگويد از كي و چي حرف ميزند و منظورش چيست. گاهي بايد بحث را متوقف كند و حدود تعريفش را توضيح بدهد. حتي اگر اين اقدام مدرن، يا پست مدرن تلقي بشود مثل سازي ناكوك در دل داستاني، همانند آوردن مقاله در آن. عين كاري كه مثلا «ميلان كوندرا» در برخي آثار كرده است.