در همين شرايط تلاش كنيم، جامعه را از دولت رها كنيم. اتفاقا گمان نبريم اينها نه محاسبهاي دارند و نه عقلي؛ اتفاقا دولت هم دستشان باشد، جنگ نميكنند. هم زرنگتر از شما هستند و هم منافع خود را بهتر تشخيص ميدهند، اتفاقا وقتي شما در دولت هستيد، ميگويند جنگ كه بيندازند گردن شما. اگر قرار است ايران با جهان خارج كنار آيد به دست اينها امكانپذير است.
اگر تمام بحث اصلاحات بر سر اين بوده كه اقتصاد در دوران آقاي خاتمي بهتر بوده است، مرحوم نوربخش هم اگر رييسجمهوري ميشد، ميتوانست همين كار را انجام دهد و ديگر اين همه سر و صدا و قتلهاي زنجيرهاي و توقيف مطبوعات و... نيازي نبود.
من بحثم انتقاد به ورود به قدرت است، يعني هيچ كار فرهنگي، مدني، خيريهاي و اقتصادي خارج از حيطه دولت نميشود كرد؟ مشكل جامعه ايران اين است كه همه چيز شده است، دولت!
من ميگويم ميشد، حركت را معطوف به قوت گرفتن جامعه كرد.
بحث بر سر اين است كه راه اصلاحات در كشوري مانند ايران و در شرايط بعد از انقلاب از چه مسيري امكان طي شدن داشته است؟
فكر ميكنم حرص تسخير دستگاه دولت به عنوان جايگاهي كه گمان ميبري خيلي امتياز ميگيري از مشروطه تاكنون يكي از آفتهاي تمام جنبشهاي اجتماعي بوده است.
ما هم ميخواهيم يك پاي در جامعه مدني داشته باشيم و يك پا در قدرت، اين دو يكديگر را تقويت نميكنند بلكه يكديگر را بر زمين ميزنند.
انتقاد من به اصلاحطلبان نه از موضع محافظهكارانه است و نه از موضع براندازانه. البته نگاه جديدي هم نيست و آن را از دوم خرداد مطرح ميكنم و اكنون احساس ميكنم، زمينه پذيرش آن بيشتر شده است. آن حركت ملايم كه بطن و لايههاي جامعه ايران چه در دوره جنگ و چه دوره آقاي هاشمي شروع به نضج و رشد كرد، ميتوانست جامعه را در برابر حاكميت، قوي و آن را وادار به اصلاح كند همچنين جامعه هم قويتر و در نتيجه منجر به دولت- ملت ميشد. اين موضوع در دوم خرداد وارد چالش با قدرت شد؛ يعني حركتي كه ميتوانست مدني باشد، رنگ تند سياسي به خود گرفت و در قالب اصلاحطلبي بروز پيدا كرد. برخي دوستان سياسي كه نمايندگان و رهبران اين جريان شدند. حركتي اجتماعي كه ميتوانست كل جامعه را به وادي ديگري ببرد به منازعهاي در قدرت تبديل كردند؛ در نتيجه هم آن حركت از بين رفت و هم كساني كه مدعي رهبري جريان بودند، نتوانستند بهره كافي ببرند.
اصلاحطلبي از دوم خرداد به بعد يك سري دوستاني است كه در احزاب فعال بودند؛ به نحوي نمايندگان اعلام نشده اصلاحات شدند و بعضي قهرمان اين جنبش شدند و حركتي شروع شد.
آنجا كه اين حركت اجتماعي ميتوانست به بالندگي برسد، واگذار به يك منازعه در قدرت و آن حركت عقيم شد و آن افرادي كه قرار بود اين حركت را نمايندگي كنند، نتوانستند بهره لازم را ببرند.
اصلاحطلبان محل ارتزاق خودشان را از دولت قطع كنند و حتي اگر بتوانند يك شغلي براي خودشان جور كنند، آدمي كه براي اينكه بتواند كاري كند حتما بايد در دولت باشد يا معاون وزير باشد، بالا بودن و پايين بودنش هيچ است.
حاصل آن دوره اصلاحطلبي منازعهاي در سطح بالاي قدرت شد كه نه مانيفيست و نه برنامه مشخصي دارد و بعد از گذشت ۲۳ سال نه تنها كارآمدي خودش و پيوندهايش با جامعه را از دست داده؛ بلكه آلت دست جريان مقابل خودش شده است.
امروزه آنچه جريان اصلاحطلبي ميناميم نه تنها عامليت ندارد بلكه نقش پيشمرگ جناح مقابل را بازي ميكند. يعني هر جا آنها دچار تعارضي ميشوند كه آنها را مجبور به انتخاب سخت ميكند، اصلاحطلبان ميروند و آن را حل ميكنند و در انتخاباتها هم اين اتفاق ميافتد.