«شوریده شیرازی» که بود و چه کرد
عاقل به کفِ سفیه، مقهور
سیدعمادالدین قرشی
محمدتقی ملقب به فصیحالملک، به ذیالحجه سال 1274ق در شیراز متولد شد. نسبش به اهلی شیرازی، سراینده مثنوی «سحر حلال» میرسید. در کودکی به مرض آبله دچار شد و بیناییاش را در 7سالگی از دست داد. با مرگ پدر (عباس) که او نیز طبع شعر داشت، در همان سالها از موهبت داشتنش نیز محروم شد. بهسبب هوش فطری و ذکاوت و قریحه شاعری، از همان کودکی به تحصیل کمالات اشتغال جست و از علمای متبحر زمانهاش کسب فیض میکرد و به سبب رنج نابینایی متخلص به «شوریده» شد.
چندی نگذشت که بهواسطه طبع بلند شاعریاش عالیمقام و مشهور شد و شهرتی بسزا پیدا کرد، از اینرو اغلب سیاحان و مستشرقان خارجی به ملاقاتش میآمدند. در سال 1307ق سفری به مکه معظمه داشت و پس از آن در سال 1309ق به تهران مسافرت کرده و سهسال آنجا ماند. مدتی نزد اتابک امینالسلطان تقرب یافت و بهخاطر نبوغ و لطف اشعارش به دربار ناصرالدینشاه و بعد از آن به دربار مظفرالدینشاه راه یافت و ضمن سرودن مدایحی لقب «مجدالشعراء» و سپس «فصیحالملک» گرفت.
شوریده در سرودن انواع شعر جد و هزل، خصوصا قصیده و غزل استاد بود. اشعارش سرشار از مضامین بکر و معانی نو و ترکیبات تازه بود. او در بهکار بردن اصطلاحات عامیانه هم مهارت داشت. شوریده شاعری شیرینزبان، حکیمی خوشبیان، دارای اخلاقی نیک، احساساتی پاک، وطنپرست بلندنظر، خوشمحضر و با حقیقت و صفا و وفا بود. سروده بود: «خواست دلم کو چو گل، خنده کند، خنده کرد/ خنده او جان من، زنده کند، زنده کرد/ عیسی مریم به دم، کرد بسی زنده جان/ عیسی مریم به دم، او به شکرخنده کرد...».
دیوان اشعارش (قریب 15هزار بیت) که بعدها توسط فرزندش (حسن احسان فصیحی) به نستعلیق ممتاز کتابت شد و همچنین «نامه روشندلان» (تذکره شاعران نابینا که بعدها از کتابخانهاش به سرقت رفت) دو مکتوب یادگار اوست. ذیل عکس خودش سروده بود: «خلق تصویر تو میبینند در یک شِبر (: به معنای وَجَب) جای/ غافلند از یک جهان معنی که در تصویر توست!».
شوریده در اواخر عمر به شیراز بازگشت و متصدی امور سعدیه (آرامگاه سعدی) شد و سرانجام در ششم ربیعالثانی 1345ق (20 مهرماه 1305ش) در شیراز درگذشت و در جوار مزار شیخاجل مدفون شد.
نمونهای از اشعار طنز و فکاهی شوریده چنین است:
همخوابه من دوش برایم پسری زاد/ نور بصری بهر چو من بیبصری زاد/ این کلبه ویرانه من باغچهای گشت/ زآن باغچه سروی شد و زآن سرو بری زاد/ از گریه او شب همهشب دوش نخفتم/ پیداست ز شوریده که شوریدهتری زاد/ آنان که به من بر سر الطاف و وفاقند/ گویند ملکوش بچهای از بشری زاد!/ وآنان که به من بر سر شوخی و مزاحند/ گویند که از نرهخری کُرهخری زاد!/ ای معشرِ احباب! گه تربیت آمد/ کز بهر شما، همسر من دردسری زاد/ این از در شوخیاست که تا ظن نبرد زن/ کو گر پسری زاد درخشانگهری زاد/ ز اولاد، خرد جوی، تو ای خواجه! وگرنه/ هر کو به جهان مادهای آورد و نری زاد/ هرکس که بزاید پسری درخور فخر است/ یعنی پسر او زاد که از وی هنری زاد!
ای مجلس ما، چه بدهوایی/ ای مطرب ما، چه بدنوایی/ ای دور جهان، چه سخترویی/ ای چرخ فلک، چه سسترایی/ عاقل به کفِ سفیه، مقهور/ بومی به کمند روستایی/ ایران شده ز اجنبی پرافغان/ ای غیرت نادری! کجایی؟/ .../ ای فالج نیممرده، ایران!/ آه از تو که سخت مبتلایی/ گویی که دوایم اتحاد است/ ترسم میری ز بیدوایی!
نوبهار است الا دلبر سیمینبرکا/ مسندک را سوی صحرا بکش از منظرکا/ می بخور، وسمه بکش، غازه بمال[ ...]/ جلوه ده زلف سیه را به رخ انورکا/ جوی مشاطککی، چابککی، نازککی/ تا بیارایدت از زیب و زر و زیورکا/ بگشا زلف که تا حلقه زند بر رخکت/ همچون آن مار که بر گنج زند چنبرکا/ بزن اندر خَمک طرهاکت شانهاکی/ تا شود خانهاکم طبلکک عنبرکا/ گشت چون طرهاک و چهرهاک و چشمک تو/ جلوه سنبلک و لالهاک و عبهرکا/ ختنهسورانی سرو است و عروسی گل است/ کن تماشای رسنبازی نیلوفرکا/ بس که نغز است و لطیف است هوا، ترسم از آن/ که کند دختر طبعم هوس شوهرکا!/ پاگشا کرده عروسان چمن را شمشاد/ همه جمع آمده در محضر سیسنبرکا/ چهره لاله درخشد همی از تیرهمغاک/ همچو سرخآتش از توده خاکسترکا/ هیچ از خنجرک بید نترسد گویی/ که کشد نغمه همی بلبل خوشحنجرکا/ دی بدان عزم شدم تا بچمم سوی چمن/ بزیم ساعتکی و بزنم ساغرکا/ گفتم ای نوکرکم، زن تکلی بر خرکم/ تا گرایم هله زی باغ ابا دلبرکا/ نوکر بیادبم سخرهکنان جست ز جای/ شیشکی بست به ریشم که زهی ابترکا!/ تو کَت از دهر بُزی نیست، بِزی در غم خر/ خر چه میجویی ایا خواجهی بدگوهرکا/ خر موهوم ز من میطلبی ای چه خری!/ بلکه نبود خر معلوم بدینسان خرکا/ شکل خر خواهی اگر دید در آیینه نگر/ حسرت خر مخور ای سفلهخر مظهرکا/ گر بگویند که خرتر ز تو در آخر دهر/ چو شکسته است خری مینکنم باورکا/...