خرمشاهي و درس بزرگ
نازنين متيننيا
گمانم حوالي همان سال 88 بود، از يكي از قديميترين و دوستداشتنيترين روزنامهنگارها كه استادم بود، پرسيدم: « بعد از همه سالهاي پر از هيجان دهه 50 و ديدن يك انقلاب و گزارشش به مردم و جهان، چطور رخوت و توقف مطبوعات را طاقت آوردي و چه كردي كه ديوانه نشدي، ادامه دادي».
براي گذر از افسردگي به دنبال يك راهحل عجيب و راهگشا بودم. مثلا يك راه با پشتوانهاي از منطق و فلسفهاي پيچيده كه درستترين باشد و از آن گرداب بيهودگي بيرونم بياورد. اما روزنامهنگار عزيز من جواب بسيار سرراست، ساده و راحتي در آستين داشت. گفت كه جز صبر كاري از دستش برنميآمده و براي گذر ايام، خودش را سرگرم عشق و عاشقي كرده. از جوابش خندهام گرفت، فكر كردم كه سربهسرم ميگذارد و مثلا سعي دارد حواسم را از اوضاع و شرايطم پرت كند. اما جدي بود. عشق در آن روزها نجاتش داده بود و حالا نسخهاش را سرراست و بيشيلهپيله در اختيار من ميگذاشت؛ در اختيار آدمي كه همان روزها نه تنها عشق كه حتي روزنهاي از اميد به ادامه زندگي و روياپردازي، برايش دورترين گزينه بود. جوانتر از اين بودم كه بفهمم زندگي به همين صبر، اميد و عاشقي ادامه پيدا ميكند و اميدوار بودم راهحلي بسيار كارآمدتر از همه اين مفاهيم خوشخيالانه به دستم برسد.
بههرحال روزها پشت سر هم آمدند و رفتند و من، فقط ميديدم كه از پس همهچيز، تنها چيزي كه مدام و مدام در حال كمك است و نجاتدهنده، صبوري است كه البته چارهاي جز آن هم نداشتم. بارها ميخواستم كه صبور نباشم، تاب نياورم و همهچيز را رها كنم و بروم اما، بازهم همان اجبار به تابآوري دستهايم را ميگرفت و از اعماق اتفاقي كه حالا ديگر ميدانم نامش افسردگي بود و آسيب مواجهه با اتفاقهاي سال 88 نجاتم داد.
نميدانم چقدر گذشت تا اوضاع آرامتر شد. اما ميدانم همه آن روزها و ساعتها، براي من و بقيه، صبر بزرگترين دارايي بود. نه اميدي در كار بود و نه عشقي. دردناك است؟ بله. اما قصد من از روايت اينها، روايت درد نيست. چون بعد از گذشت اين ده سال، فهميدم كه زندگي ميتواند سختتر از سختترين لحظههاي آدمي باشد يا برعكس خوشتر از خوشترين لحظهها. اما يكچيز هيچوقت در آن تغيير نميكند و آنهم اين است كه براي اكثر ما روايت چگونگي گذر از سختيها و تابآوردن به اندازه روايت سرخوشيها و خوبيها نيست.
ما ياد گرفتيم كه مدام از اميد بگوييم و از خوشيها. ياد گرفتيم مدام به يكديگر دلداري بدهيم كه «درست ميشود» يا توصيه كنيم كه «نيمه پر ليوان را ببين دوست عزيز» اما هيچوقت براي يكديگر از چگونگي گذشت روزهاي سخت نميگوييم، يا مثلا تعريف نميكنيم كه در روزهاي درگيري با سختيهاي زندگي، بيماريهاي ناخوشايند، اتفاقهاي آزاردهنده و... چه چيزي نجاتمان داده و كمك حال بوده يا اصلا دقيقا چه مشكلي داشتيم، آن را چطور ديديم و حلش كرديم. شرم ذاتي ما از ناخوشي دليل اصلي اين مخفيكاري است. سخت است كه به آدمها بگويي بله من هم يكروزهايي آنقدر خسته و ناخوش بودم كه ناي بيرون آمدن از تختخواب را هم نداشتم يا مثلا بگويي يك روز كه نه، چند سال بدون رويا و آرزو، در خلئي از نااميدي زندگي كردم و بالاخره بيرون آمدم يا فلان بيماري و اختلال رواني را داشتم و براي درمانش بهمان كار را كردم و ...
اما واقعيت اين است كه برخلاف تمام روايتهاي سرخوش و اميدوار، اين روايت نااميديها و سختيهاست كه آدمها را نجات ميدهد. نه اينكه آيه يأس خواندن خوب باشد و مصيبتخواني يك ارزش، نه. اما بايد بدانيم مسيري كه ما آمدهايم براي ديگران هم ادامه دارد و چه بهتر كه آنها، شبيه ما تنها و بدون كمك حال نمانند. حالا نميدانم چند نفر جسارت شكستن حصار شرم و روايت ناخوشيهاي زندگي خود را دارند اما ميخواهم خبر خوب بدهم كه در روزهاي گذشته انجمن علمي روانپزشكان از بهاالدين خرمشاهي به دليل «خودافشاگري درباره بيماري اختلال دوقطبي خود» تقدير كرده است. شنيدن اين خبر، يكي از مهمترين و بهترين خبرهاي هفته گذشته براي من بود. خرمشاهي سالها پيش همه ماجرا را در يادداشتي مفصل روايت كرده بود و انجمن روانپزشكان در روزهايي كه آدمهاي زيادي از اين يادداشت و افشاگري خبر نداشتند يا آن را به خاطر نميآوردند، با اهداي يك جايزه دوباره به سرخط خبرها برگرداندند تا دوباره درس بزرگ بهاالدين خرمشاهي به ما، يكبار ديگر روخواني شود و بدانيم كه روايت تلخي، نه ترس دارد و نه شرم. روايت از سختيهاي زندگي و چگونگي گذشتن از آن شجاعتي است كه همه ما بايد آن را ياد بگيريم و تمرين كنيم تا ديگراني شبيه به ما نترسند و بدانند، زندگي با همين صبوريها و تابآوريها معنا و مفهومي واقعيتر پيدا ميكند.