روز پنجاهم
شرمين نادري
شب نزديك است، اين روزها شب به روز خيلي خيلي نزديك است، براي همين هم هست كه مردم شهر براي رفتن به خانه عجله دارند، كمتر ميپلكند، كمتر قصه ميگويند، اصلا كمتر حرف ميزنند.
ميرسند به هم و سر تكان ميدهند و ميگذرند، انگار نه انگار كه ميشود پرسيد چه خبر؟
ميشود پرسيد چه كار ميكني؟
ميشود گفت هوا خوب است، سرد است، خيابان شلوغ است يا همه چيز تقصير خودشان است.
مردم وقتي هوا سرد ميشود، وقتي شب نزديك ميشود، يا وقتي باران ميبارد، دلشان نميخواهد از هم سوال كنند، حس ميكنند جوابها را ميدانند، حس ميكنند سوالي باقي نمانده، سرشان را توي يقه لباسشان فرو ميكنند و ميگذرند و باران، باران سرد پاييزي يك جوري جاي پايشان را ميشويد انگار هرگز كسي از اين شهر نگذشته است. آن وقت شب ميآيد، ترافيك مثل مرضي خيابان را ميگيرد و ماشينها بوق ميزنند و پليسها غرزنان راههاي باز را ميبندند و راههاي بسته را بسته نگه ميدارند و آدمها را به سمت خانههايشان ميفرستند. درست در اين لحظه من پيادهروي ميكنم، از تاكسي پياده ميشوم و ديوانهوار از بين ماشينهاي ايستاده و مردم بيحوصله و نورهاي تند چراغهاي ماشين و مغازهها رد ميشوم و خودم را به خياباني خلوت ميرسانم. بعد باران آهستهاي ميگيرد، چترم را باز ميكنم و ميروم به سمت كوچههاي فرعي و زني را ميبينم كه با يك كيسه انار از كوچه ميگذرد. آن وقت گربهاي از سر ديواري ميپرد و زن جيغي ميزند و كيسهاش را زمين مياندازد، انارها سرجايشان ميايستند، گربه فرار ميكند و باران همه ما را خيس ميكند.
زن ميگويد ببخشيد ترساندمت، ميگويم من از جانب گربه عذرخواهي ميكنم، باران كه ميآيد همه ميخواهند زودتر به خانه برسند، زن ميگويد ولي من نه و ميرود.
من ميروم، گربه هم ميرود، مردم توي ترافيك هم بوقزنان به سمت خانه ميروند و باران زمين را يك جوري ميشويد انگار هيچكس در خيابانهاي تهران نبوده است.