كوتاه درباره احمدرضا احمدي به مناسبت انتشار يك مجموعه تازه
اثري ديگر از خالق «طرح»
رسولآباديان
لازم است همين ابتدا خبري خوب براي دوستداران شعر احمدرضا احمدي داشته باشيم. خبر خوب اين است كه به زودي شاهد انتشار مجموعهاي تازه به نام «در پايان شب خاكستري» از اين شاعر خواهيم بود. احمدرضا احمدي نياز به معرفي ندارد و هركس كه علقهاي به شعر و شاعري دارد، بدون شك نامش را شنيده و حداقل يك كتاب از او خوانده است. احمدرضا احمدي، شاعر، نويسنده و نقاش ايراني از بيست سالگي بهطور جدي به سرودن شعر پرداخت و نخستين مجموعه شعرش را با عنوان «طرح» در سال 1340 منتشر كرد كه توجه بسياري از شاعران و منتقدان دهه 40 را جلب كرد. احمدي بنيانگذار سبك موج نو در دهه 1340، در شعر معاصر ايران است كه در نيمه دوم اين دهه، موج نو تبديل به يك حركت مدرنيستي در فرهنگ ايراني شد و در داستان، نمايشنامه، تئاتر، سينما و نقاشي تأثير گذاشت. بايد گفت كه جهان عميق احمدي و نگاه تيزبينش به شعر باعث شد كه خيلي زود به يكي از شاعران تاثيرگذار معاصر مبدل شود. حضور فعال اين شاعر در عرصه شعر، ادبيات كودكان، دكلمه شعر و هنر سينما، از او چهرهاي موثر در ادبيات و هنر معاصر ساخته كه اتفاقا محبوبالقلوب هم هست. از احمد رضا احمدي تاكنون بيش از18 مجموعه شعر، 15 كتاب براي كودكان، دكلمه اشعار خودش در كاست يادگاري و اشعار حافظ، نيما، سهراب سپهري و شاعران معاصر منتشر شده است. خوبي احمدي در اين است كه شعرهايش وجهي عام دارند و با تمام ظرافتهاي به كار رفته در آنها، هر كس با هر سطح سليقهاي را شامل ميشود: «از پشت شيشههاي مهآلود /با من حرف ميزدي/ صورتت را نميديدم/ به شيشههاي مهآلود نگاه كردم/ بخار شيشهها آب شده بود/ شفاف بودند، اما تو نبودي/ صداي تو را از دور ميشنيدم/ تو در باران راه ميرفتي/ تو تنها در باران زير يك چتر به انتهاي خيابان رفتي/ از يك پنجره در باران صداي ويلنسل شنيده ميشد/ سرد بود/ به خانه آمدم/ پشت پنجره تا صبح باران ميباريد» شعري مانند اين شعر نشان ميدهد كه عمق نگاه شاعرانه هيچارتباطي به سختنوشتن ندارد بلكه بايد آن لطافت شاعرانه به گونهاي مورد استفاده قرار بگيرد كه شعر هم ازغناي شعري بهرهمند باشد و هم لذت خوانش را در مخاطب ايجاد كند: «از دستان من نياموختي/ كه من براي خوشبختي تو/ چه قدر ناتوانم/ من خواستم با ابيات پراكنده شعر/ تو را خوشبخت كنم/ آسمان هم نميتوانست ما را تسلي دهد/ خوشبختي را من هميشه به پايان هفته/ به پايان ماه و به پايان سال موكول ميكردم/ هفته پايان مييافت/ ماه پايان مييافت/ سال پايان مييافت/ هنوز در آستانه در/ در كوچه بوديم / پيوسته ساعت را نگاه ميكردم/ كه كسي خوشبختي و جامهاي نو به ارمغان بياورد/ روزها چه سنگدل بر ما ميگذشت/ ما با سنگدلي خويش را در آينه نگاه ميكرديم/ چه فرسوده و پير شده بوديم/ ميخواستيم/ با دانههاي بادام و خاكسترهاي سرد كه/ از شب مانده بود خود را تسلي دهيم/ هميشه در هراس بوديم/ كسي در خانه ما را بزند و ما در خواب باشيم/ چهقدر ميتوانستيم بيدار باشيم/ يك شب پاييزي/ كه بادهاي پاييزي همه برگهاي درختان را بر زمين/ ريختند/به زير برگها رفتيم/ و براي هميشه خوابيديم»