عماد افروغ، جامعهشناس:
اكثريت جامعه به گروههاي سياسي با هر علم و كتلي گرايش ندارند
«دوقطبيسازي» گزارهاي است كه براي چپ و راست سياسي در جمهوري اسلامي ايران بار معنايي منفي و براي اصلاحطلب و اصولگرا، هر كدام بنابر مرام و مسلكشان، نوعي هزينهسازي به دنبال دارد. اگرچه به توضيح يك جامعهشناس سياسي، اين دوقطبيسازي يا ديگرسازيها در برخي كشورها معمول و مرسوم اما از برخي جوامع نيز بسيار دور است. عماد افروغ در گفتوگوي اخير خود با «اعتمادآنلاين» در پاسخ به اين پرسش كه چگونه ميتوان از فضاي دوقطبي كه اين روزها همه منتقد آن هستند، رهايي يافت، توضيح داده كه «اساسا در منازعات سياسي ديگرسازي يا در واقع قطبيسازي امري معمول است كه در امريكا، انگلستان و خيلي از كشورها اتفاق ميافتد. در اين كشورها ديگرسازي يا قطبيسازي را در جوامع القا ميكنند. برخي جوامع به اين قطبيت نزديك هستند و برخي از جوامع نزديك نيستند. در واقع در جوامعي كه طبقه اجتماعي شكل گرفته مثل نظامهاي سرمايهداري، حالا چه در امريكا چه در اروپا، اين قطبيشدگي طبيعيتر است. براي اينكه هم نظام بازار از قطبيشدگي حكايت دارد و هم فضاي سياسي از قطبيگري استقبال ميكند، حتي در اين كشورها جامعه مدني افقي نيست كه عمودي است و ميتوان در آن شاهد دوقطبي بود.» در ايران اما به توصيف افروغ فضا متفاوت است. او گفته است كه «در جامعه ايران طبقه اجتماعي شكل نگرفته و در واقع جامعه ايراني، جامعهاي طيفي است. در ايران به اين قطبي شدنها صرفا به مثابه يك امر كاذب نگاه ميشود و كاري است كه گروههاي سياسي فعال متقابل فقط براي منافع خودشان انجام ميدهند، آنهم در حالي كه عقبه قطبيشدگي در ايران وجود ندارد؛ يعني تنها وجه مشتركشان با كشورهاي سرمايهداري فقط غيريتسازي است. كشورهاي سرمايهداري كه غيريتسازي ميكنند، عقبه اقتصادي و مدني متناسب را دارند. اما جامعه مدني ما جامعهاي قطبي نيست، بلكه جامعهاي طيفي است.»
افروغ معتقد است: «به همين دليل در هر انتخاباتي كه كانديداها متكثر ميشوند، مشاركت حداكثري و هرگاه فضاي انتخاباتي به حالت دوقطبي درميآيد، رايهايي حداقلي به صندوقها ريخته ميشود. براي اين بحث به عنوان مصداق ميتوان بسياري از انتخابات اين چند سال اخير را مثال زد. اين نشانگر آن است كه غيريتسازي هيچ تناسبي با جامعه و واقعيتهاي اجتماعي ما ندارد و فقط در راستاي منافع گروههاي سياسي اعمال ميشود، چون شانس توفيق پنجاه-پنجاه ميشود. حتي كساني كه ميآيند و قطبيسازي را تقبيح ميكنند، هر دو گروه رقيب پشت هم درميآيند و چون در پنجاه-پنجاه منافعشان بيشتر تامين ميشود، از همديگر حمايت ميكنند.» اما نكته بعدي كه اين جامعهشناس با گرايشهاي اصولگرايانه بر آن تاكيد دارد، گرايشهاي جرياني و جناحي مردم است. افروغ مدعي شده كه طبق «آخرين پيمايشي كه صورت گرفت تنها در واقع 26درصد مردم به اصولگرايي و اصلاحطلبي گرايش دارند؛ يعني اكثريت جامعه ما به گروههاي سياسي با هر علم و كتل و نشانهاي كه دارند، گرايش ندارند. درواقع اگر تحليل صحيحي از رفتارهاي اصولگرايان و اصلاحطلبان داشته باشيم، ميبينيم كه هر دو، يكي هستند؛ يكي شعار آزادي و ديگري شعار عدالت ميدهد. در حالي كه مردم نه حسي از عدالت و نه حسي از آزادي دارند و احساس ميكنند نابرابري كماكان برقرار است. كماكان شكاف درآمدي موجود است، پس متوجه ميشوند هدف اهالي سياست فقط رسيدن به قدرت سياسي است. همچنين ميدانيم قدرت سياسي در ايران منشا ثروت بيشتر، اختيار بيشتر و حتي قدرت و سرمايه فرهنگي بيشتر است.» او با استناد به اين پيمايش و تحليل آن نتيجه ميگيرد كه «مردم به اين نتيجه ميرسند كه هيچكدام كمترين تحركي براي ايجاد تحول اساسي در ساختار سياسي انجام ندادهاند تا فرصتي براي نيروهاي تازه و جريانهاي تازهنفس مهيا شود.» محصول چنين وضعيتي نيز هماني است كه سالهاي سال تكرار ميشود و افروغ آن را اين گونه توصيف كرده است؛ «روزبهروز شاهد شكاف بيشتر بين قدرت سياسي و قدرت اجتماعي هستيم. اگر كماكان اين قطبيشدگي تداوم داشته باشد، سير اشتباه به مسيرش ادامه خواهد داد؛ يعني قرار نيست يك تحول ساختاري براي نزديكتر شدن مردم به نيازهاي واقعيشان ايجاد شود.... نياز به آزادي، نياز به عدالت، نياز به اخلاق و معنويت و... كه به دليل اينكه قدرت سياسي معرف قدرت اجتماعي نيست، مردم روزبهروز ناراضيتر ميشوند.» در اين ميان به نظر ميرسد جرياني وجود دارد كه از اين روند استقبال كرده و به فضاي دوقطبي نيز دامن ميزند. افروغ در توضيح اين جريان موافق با دوقطبيسازي گفته؛ «به ميزاني كه آنها فهم صحيحي از واقعيت اجتماعي ايران نداشته باشند و به ميزاني كه در اين قطبيشدگي منفعتي دارند، سهيم هستند و از اين فضا استقبال ميكنند؛ يعني بايد اركاني از اركان حاكميت و عناصري از حاكميت از دوقطبيشدگي خارج شوند و نگاهي فراجناحي داشته باشند كه اين به واقعيت اجتماعي و فعاليتهاي اقتصادي ما نزديكتر است. واِلا همين چرخه بسته كماكان ادامه پيدا خواهد كرد. پس لازم است تغييري اساسي در نظام گزينش صورت گيرد؛ تغييري در زمينههاي تصميمگيري و حتي اقتصاد نفتي.» او براي رهايي از اين فضا رسيدن به نيروهاي نوظهور را پيشنهاد و توضيح داده كه «يعني هر قدر ما به ظرف غيرمتمركز نزديكتر شويم و از ظرف متمركز دورتر شويم، ميتوانيم به تحول ساختاري برسيم، چون در اين حالت به نيروهاي نوظهور فرصت ميدهيم تا واقعيت طيفي خود را نشان دهند. حالا اين فرصت را بايد چه كساني بدهند؟ حاكميت، كه منظور از حاكميت همه قوا و همه نهادها هستند كه ميتوانند نقشآفريني كنند؛ به اين معني كه بايد تحليل صحيحي از وضعيت سياسي، فرهنگي، اجتماعي و اقتصادي داشته باشند تا بدانند عمق داستان و مساله كجاست و بتوانند دست به اقدامي اساسي بزنند.»