درباره چرايي خواندن يا نخواندن «پطرزبورگ»
پرسه در پتربورگِ آندري بيهلي
نيلوفر صادقي
پطرزبورگ يا پترزبورگ يا به زبان خود روسها پتربورگِ آندري بيهلي بيشتر از صد سال در راه رسيدن به ايران و بازار كتاب ما مانده و حالا كه آمده با دو ترجمه از زبانهاي انگليسي و فرانسه خود را به رخ خوانندگان مشتاق و از طرفي مردد ميكشد. بحث بر سر رمان بيهلي داغِ داغ است: ترجمه از انگليسي را بخوانيم؟ ترجمه از فرانسه را بخوانيم؟ مهم راحتكردن كار خواننده است يا به چالشكشيدن او با حفظ و انتقال سبك نويسنده؟ حالا كه بعد از صد سال ترجمه شده چرا از زبان واسطه؟ قبول، زبان بيهلي و سبكش تكرارنشدني است، و هيچكس نتوانسته مثل او چنين حيرتآور روايتي غريب از شهري غريبتر بيافريند. با تمام اينها اگر نخوانيمش چه ميشود؟ اين همه اثر سترگ در جهان هست كه نخواندهايم، پتربورگ هم رويش! ما كه صبرمان زياد است، پس بهتر نيست دندان سر جگر بگذاريم و منتظر ترجمه از زبان اصلي بمانيم؟ شايد كلاف گوريده نثر و روايت بيهلي را ترجمه از روسي بگشايد! اما ناباكوف را چه كارش كنيم؟ جواب هر كه را بدهيم جواب ناباكوف را نميتوانيم بدهيم! ايشان در مصاحبهاي گفته پتربورگ يكي از چهار شاهكار بيبديل ادبيات مدرنيستي است، و شانهبهشانه اوليس جويس و مسخ كافكا و نيمه اول داستان پريان مارسل پروست (ناباكوف در مصاحبه در جستوجوي زمان ازدسترفته را داستان پريان ميخواند) ميايستد. تازه باريس پاسترناك هم در صحبت با آيزايا برلين از نبوغ بيهلي و تأثير مرگبار او بر قلم خودش (پاسترناك) در دورهاي خاص گفته، پس بايد پتربورگ را خواند. اگر سردرنياورديم تكليف چيست؟ راستش را بگوييم؟ يا گناه را گردن ترجمه بيندازيم؟ پاراگراف به پاراگراف دو متن را مقايسه و ياركشي كنيم؟ يا ترجمه را كنار بگذاريم و اساسا مدرنيستها را بكوبيم؟گيريم از ايرلندي تا فرانسوي تا روس دغدغه بحران فرهنگي زمانه خود را داشتهاند و دنبال راهي براي تدبير و شكل دادن به آن بودهاند. اما مگر كسي مجبورشان كرده بوده دست از قصهگويي بردارند و با زبان پيچيده و انتخاب واژهها و تعبيرها و استعارههاي نيستدرجهان و بازي با زمان و بهكارگيري تكنيكهاي خاص و نوين (از راويهاي غريبشان كه چيزي نگوييم بهتر است!) حسرت وضعيت پيش از گسست و نابساماني را بخورند و توجه خواننده را جلب كنند به باطن چندپاره واقعيت متكثر، معنا و دلالتهاي متفاوت و نكتههايي مثل وضعيت اسفبار سوژه تكافتاده مدرن (با آن ذهن پيچيده و سياه و وسواسي) در جهاني به ابتذال كشيده شده؟ تازه به اسطوره و آفريدههاي كبير ادبي پيشين هم كه پناه ميبرند و بوطيقايي دارند معروف به بوطيقاي پارههاي زباني كه خيلي خونسرد و با نگاهي از بالا نفس خواننده عادي را با آن ميگيرند! البته كه هميشه گزينه ديگري هم هست، ميشود دورماند از جنجال و گرداب پرسشها و نقدها و تعريفها و جهتگيريها، و فارغالبال نشست پاي خواندن كتاب. در مواجهه با خود رمان هم ميشود بلندپروازي نكنيم و به جاي سوداي فهم كل متن، اول فكرمان را روي يك وجه يا زاويه خاص متمركز كنيم، و دري را براي ورود برگزينيم كه به مسير كمتر پيچيدهاي منتهي شود. در بسياري از ديگر نمونههاي ادبيات مدرنيستي شايد شهر چنين ورودياي باشد و بتواند نجاتمان بدهد، اما يادمان باشد كه به پتربورگِ جناب بيهلي زياد اعتماد نكنيم، چون فقط به نظر ميرسد كه وجود دارد و هر آن هم ممكن است ناپديد شود و به عالم سايهها بپيوندد و البته رهگذران و ما را هم به سايه تبديل كند. بايد سردربياوريم پتربورگ كجاي روايت ايستاده و ميخواهد در اين آشفتهبازار زبان و صدا و نشانههاي زماني و مكاني دستش را چهطور بازي كند. در پتربورگِ بيهلي، وهم و واقعيت بهشكلي كه يادآور گوگول و داستايفسكي است درهم ميآميزد و پتربورگِ پوشكين در سواركار مفرغي هم كه البته دور از نظر نمانده. چرا سواركار مفرغي به سراغ شخصيتهاي رمان بيهلي نيايد؟ به هر حال همهچيز فراهم است تا پايتختِ مهگرفته تجسم نابودي و ويراني و ابتذال شود. قدم زدن در پتربورگ بيهلي و خوانش گوشهوكنار آن با تجربههاي پيشين پرسهزني تفاوت دارد. اينجا نميتوان ديد اما از ديدهها پنهان ماند، دستكم از ديد بيهلي و پتربورگ و مه زردرنگش كه نميتوانيم پنهان بمانيم، و بيشتر راهها هم به نقطه شروع ختم ميشود يا به جايي نميرسد. پتربورگي كه بيهلي آفريده قواعد بازي را خود تعريف ميكند و قدمزدن در خيابانهاي اين شهر را براي شخصيتها و ما تبديل به ضرورتي مرگبار ميكند. كار بسيار سختي پيش رو داريم، بسمالله اگر حريف مايي!