«فوقالدین احمد یزدی» که بود و چه کرد
قانع شدهایم و شادمانیم
سیدعمادالدین قرشی
فوقالدین احمد یزدی (تفتی) در شهر تفت (یزد) در اواخر قرن دهم هجری متولد شد و معاصر شاهصفی و شاهعباس دوم صفوی بود. پس از اتمام تحصیلات مقدماتیاش در یزد، به اصفهان رفت و شاعری پیشه کرد. سپس به هندوستان رفت و در لاهور و کشمیر و سورات (شهری در گجرات هند) زندگی کرد. او توانست در آنجا جایگاه ویژهای برای خویش بهدست آورد و سرانجام به وطن بازگشت و حوالی 1050ش درگذشت و کالبدش در زادگاهش تفت مدفون شد. اما آنچه سبب شهرت بسزای فوقی یزدی است قدرت سرایش وی در هزلیات است. چنانکه هزلیات دیوانش مشتمل بر مثنوی، غزلیات، قصاید، ترکیب و ترجیعبند، قطعات، مفردات و... شده و آن را ذیل رساله «کنزالمهملات» (1244ق) آورده است. فوقی در مقام مقایسه اشعارش میسراید: «سحر که کرد ز شادی خروس طبعم قیق/ زدم به گوشه دستار لب گل تزریق/ عبید کو که گل هرزه چیند از طبعم/ دریغ راه نبودش به گلشن توفیق...». گویا هزلیات فوقی در هندوستان بسیار مورد استقبال قرار گرفت و حتی بهنظر میرسد که هزلیاتش در آنجا تنظیم و بههم مرتبط شده است. بهترین مضامین هزلیات فوقی عبارتاند از: بیان ریاکاری و زهد ریایی، ظاهرگرایی مردم و بیمنزلت شدن هنر و دانش، بیارزش شدن دین باطن، ظاهریشدن دین و بریدن از مردمان نادان و... .
نمونههایی چند از ابیاتش چنین است:
من که لاف برتری از نوع انسان میزنم/ در میان این خران بهر چه جولان میزنم/ گر دگرگون مینشد اوضاع این چرخ دورنگ/ کوس یکرنگی چرا با جمع حیوان میزنم؟/ نیست در طنبور یاریشان چو آهنگ اثر/ نغمه نفرت از آن بر گوش یاران میزنم/.../ در لباس صورتم بینی مزخرف ورنه من/ چون شوم سرگرم معنی، جوش عرفان میزنم/ گاه رندم، گاه شیخم، گاه صوفی، گاه مست/ گاه سرنا مینوازم گه نیانبان میزنم/ پیش خباز از تنور گرم میگفتم سخن/ در بر طباخ حرف از آش و بریان میزنم/ میکنم تعریف نار یزد در رُستاق یزد/ در صفاهان حرف از سیب صفاهان میزنم/ قصه کوته، اندرین مهملسرای بیثبات/ درخور هریک نوایی خوش به سامان میزنم/ غیر شاخ و گوش و دُم چیزی نمیبینم دگر/ تا قدم در عرصهخیز دشت امکان میزنم/ پایم از نعلین عاری باشد و گرد جهان/ هر طرف افغانکنان انسان و انسان میزنم/ اُسکت ای فوقی! ز... مریز این مهملات/ تا به کی گفتن توان؛ این میزنم آن میزنم/ بر لب طنبور خاموشی هم انگشتی بزن/ ورنه داد از دست تو پیش ظفرخان میزنم!
آنم که نه اینم و نه آنم/ حیوانم؟ آدمم؟ ندانم!/ گر حیوانم، دُمم چرا نیست؟/ ور انسانم، چه با خرانم!؟/ دیوم؟ پریام؟ چه شکل دارم؟/ لعلم؟ یاقوتم؟ از چه کانم؟/ آیا که ز حاصل زمینم/ یا از محصول آسمانم؟/ حیران خودم که از چه جنسم/ گرگم؟ برهام؟ سگم؟ شبانم؟/ دیوانهام ار کنی تعقل/ پس چون به شمار عاقلانم؟/ سرگردانم خودم نفهمم/ پس چون در سلک ابلهانم؟/ یا آنکه در این زمانه دون/ چون تیر به راستی نشانم؟/ سرگردان باد همچو «فوقی»/ گردون، که از اوست این فغانم!
ما طایفه قلندرانیم/ بیپا و سران این جهانیم/ هر صبح ز نیم کاسه بنگ/ فارغ از کید آسمانیم/ در باغ جهان به برگ سبزی/ قانع شدهایم و شادمانیم/ در چشم جماعت قلندر/ بیقدر چو سیم بهبهانیم/ بر توسن خرّمی سواریم/ با رخش مراد همعنانیم/ از اهل ریا، نهایم صد شکر/ ما دشمن این مزوّرانیم/ تا چند کشیم جور مردم/ این یکدو نفس که در جهانیم/ رفتیم و به گوشهای نشستیم/ در بر رخ خاص و عام بستیم/ .../ ما سوختگان کباب آشیم/ با معده خویش در تلاشیم/ از نان نفسی جدا نباشیم/ در سفره همیشه چون لواشیم/ .../ تنبلشدگان سایهخفتیم/ بیماحصلان خوشمعاشیم/ در بزم نشاط کاهلانیم/ مستانه به زیر جامه .../ صد مرغ پلو و پخته داریم/ در ظاهر اگرچه آشماشیم/ ما طایفه شکمپرستان/ تا حسرتی جهان نباشیم/ رفتیم و به گوشهای نشستیم/ در بر رخ خاص و عام بستیم/ ... چه خواهی/ خوب است تو را که سر نباشد/ یارب که به دهر هیچ کافر/ در کفر ز من بتر نباشد/ ما را چو در این خرابه دهر/ جز بیهنری هنر نباشد/ رفتیم و به گوشهای نشستیم/ در بر رخ خاص و عام بستیم/ آن سوختگان که میکبابند/ از خون دو دیده میشرابند/ تنها چو به بزم میجلوسند/ درد و غم دوست میحسابند/ روز از غم دوست میفغانند/ شب میغرند و میکتابند/ خورشیدرخان ببین که هرگاه/ عاشق دیدند و مینقابند/ رفتیم و به گوشهای نشستیم/ در بر رخ خاص و عام بستیم/ .../ دلداری و نرد و یکدو مینا/ با شاعر رند و «فوقدینا»/ در گوشه تفت اگر بمانی/ جنت ز خدا مکن تمنا/ عقلیدهای ار در این زمانه/ مجنونصفت آر رو به صحرا/ وین مسخرهخانه جهان را/ بنشین و ز دور کن تماشا/ ای بیخبر از تلذذ عمر/ تا چند کشی ستم چو خرها/ میعشرت و مینشاط و میخواب!/ از دست مده فراغت اصلا/ رفتیم و به گوشهای نشستیم/ در بر رخ خاص و عام بستیم!