يادي از منوچهر آتشي در آستانه چهاردهمين سالمرگش
دگرديسي گياه و آتش در شعر ايلياتي سادهدل
بهنام ناصري
از نيمه دهه هشتاد به بعد، روزهاي آخر آبان براي من يادآور خواب ابدي منوچهر آتشي است؛ شاعري پايدار در اقليم خشك و تفتيده جنوب كه آگاهي و ناخودآگاهي قومي در آثارش چنان در هم ميآميزند كه افقهاي قوميت صرف را درمينوردند و به ساحتهايي چون اجتماع و سياست پيوند ميخورند.
كاركرد عناصر بومي و اقليمي در شعر منوچهر آتشي يكي از مشخصههاي اصلي است و اين وجه شبهي است ميان او و استادش نيما. با اين حال مواجههاي كه آتشي با عناصر بومي و اقليمي در شعر خود دارد، با نوع رفتار نيما با اين عناصر متفاوت است. از اين حيث كه در شعر هر دو نفر با دادههايي اعم از اصطلاحات و عناصر كلامي يا مكانهايي روبرو هستيم كه بر تعلق فضاي شعر به جغرافيايي خاص در شمال يا جنوب ايران دلالت دارد، آتشي شاعري شبيه به نيماست؛ اما از اين منظر كه اين عناصر در شعر هركدام از اين دو شاعر مهم تاريخ معاصر ادبيات ايران با دو گونه رفتاري متفاوت مورد استقبال قرار ميگيرند، بايد حساب استاد را از شاگرد جدا كرد. نيما عناصر بومي را در قامت موقعيتهايي زباني ميبيند و از اين رهگذر در صدد بخشيدن تشخصي به آنها برميآيد كه پيش از آن نبودند. نتيجه كار نيما استحاله عناصر بومي از موقعيت پيشموجود و موجودشان در عالم واقع به موقعيتي زباني و موجوديتي در ساحت كلام است. او در اين رفتار با عناصر بومي تا جايي پيش ميرود كه گاهي حتي موقعيت پيشين را به دست فراموشي ميسپارد و تنها در موقعيت تازه به يادشان ميآورد. چه آنجا كه شعري خطاب به شاخ يك گاو مينويسد، چه وقتي قورباغه درختي را مورد تخاطب قرار ميدهد و چه هنگامي كه توصيفش از كلمهاي كه نام درهاي در مازندران است، شعر را به فضاهاي پيش از اين ناشناختهاي ميبرد كه همهچيزي باقي ميماند جز درهاي كه آغازگاه سير زباني شاعر بوده است. تا آنجا كه شعر خود بر اجراي زباني بيگانگي ماخاولا با مفهوم متعارفش تاكيد ميكند:
«ميرود نامعلوم/ ميخروشد هر دم/ تا كجاش آبشخور/ همچو بيرونشدگان از خانه» (ماخ اولا)
در حالي كه آتشي اصالت قوميت را وانميگذارد و ضمن وفاداري به ساختارهاي از پيش موجود فرهنگ قومي، سعي در عميقتر كردن و برجسته ساختنشان و ايجاد امكاني در شعر خود براي شنيده شدن صداي مهجور و در حاشيه مانده آنها ميكند: «عبدوي «جط» دوباره ميآيد/ با سينهاش هنوز مدار عقيق زخم/ از تپههاي آنسوي «گزدان» خواهد آمد/ از تپههاي ماسه كه آنجا، ناگاه/ ده تير نارفيقان گل كرد/ و ده شقايق سرخ/ بر سينه ستبر «عبدو» گل داد...»
يا:
«شعرم از جنس گياه و آتش است: / سرو است/ كه صداي بلند سبز مغرور دارد/ و فرسوده كه شود/ درخت گلگون شعله خواهد شد/ آميزه آتش و سبزينه است كلامم/ زمستان گرمت ميكند»
نميتـوان از آتشي گفت و از رفتار غمانگيزي كه در روزهاي پاياني عمر به دنبال معرفياش به عنوان چهره ماندگار با او شد، ننوشت. شرح اين موضوع را در پايان اين يادداشت، واميگذارم به آنچه زندهياد رضا سيدحسيني درباره او نوشت: «آخرين بار او را در شبي ديدم كه به عنوان چهره ماندگار روي صحنه رفت؛ با همان ناشيگري روستايياش. پس از اينكه با بزرگان دست داد، برگشت كه برود. صدايش كردند و جايزهاش را كه فراموش كرده بود بگيرد، به دستش دادند. از يك سو جنجالها و تهمتها به او شروع شد و از سوي ديگر شنيدم كه براي عمل كليه به بيمارستان رفته است. دوستان ميگفتند كه خودش هم خبر اين جنجال را شنيده بود. ميگفت وقتي از بيمارستان بيرون آمدم، جوابشان را ميدهم. اما مجال نيافت و جواب دادنش به دنياي ديگر ماند كه بدون ترديد موثرتر و قاطعتر است. از بابكم خواهش ميكنم كه در آن دنيا اشكهاي اين ايلياتي سادهدل و تيرهروز را پاك كند و دلدارياش بدهد.»