حسام شاید تنها بازمانده نسل گمشدهای از بشریت باشد که هیچ اعتقادی به «اصل حمار» ندارد. میدانید اصل حمار چیست؟ یک اصل ریاضی است که میگوید کوتاهترین فاصله بین دو نقطه، خط مستقیم است. اسمش هم از آنجا میآید که یک خر برای رسیدن به علوفه اگر دو راه داشته باشد حتما از مسیر صاف میرود؛ یعنی خر با خریتش میداند که باید راه صاف را برود؛ اما حسام اعتقاد دیگری دارد. او معتقد است به اینخاطر اسمش را اصل حمار گذاشتهاند که این کار، کار خر است و آدم، کار خر را تکرار نمیکند!
او در همه تصمیمگیریهای زندگیاش یک قانون دارد و آن استفاده نکردن از اصل حمار است. مسیر صاف برای حسام، راه حمار است و او در راهی که یک خر برود، نمیرود.
همینکه پایش را از بیمارستان بیرون گذاشت، افتاد دنبال کارهای بیمه. در تصادفی که داشت تقریبا چیزی از پراید نازنینش نماند اما خودش به شکل معجزهآسایی نجات یافت و با مختصری کوفتگی از بیمارستان مرخص شد. در راهروهای اداره بیمه متوجه شد که اگر جایی از بدنش شکسته بود میتوانست پول بهتری از بیمه بگیرد. بیآنکه لحظهای فکر کند به خانه رفت و به عماد گفت تا با مشت توی دماغش بکوبد. عماد هم انگار سالها منتظر این لحظه بود، فرصت عوض شدن تصمیم حسام را نداد و با مشت دماغش را خرد کرد. دو برادر به بیمارستان رفتند. با کلی شامورتیبازی و کارهای نگفتنی، پرونده جدیدی باز نشد و در ادامه همان درمانهای تصادف، دماغ حسام عمل شد. همه فرض را بر این گرفتند که دماغ حسام در آن تصادف کذایی شکسته است. چند هفتهای زمان برد اما حسام همه دوندگیها و کاغذبازیها را انجام داد و روزها منتظر اساماس واریز پول از بیمه نشست. همینکه پیام بانک رسید و مبلغ را دید، بشکنی زد و به عماد خبر داد که: «پاشو بریم سفر که الآن وقتشه.»
حسام سربازیاش را در غرب گذرانده بود و در همان دوسال بهاندازه صد سال دوست و رفیق مختلف پیدا کرده بود. از همان زمان، نقشه پول تقلبی در سرش افتاده بود اما هیچوقت پول درستوحسابی در دستوبالش نداشت؛ خودش بود و کلیههایش. اما چندباری که در قضایای مختلف اسم کلیه را آورده بود، مادرش تهدید به عاقکردنش کرده بود. روزی که بیمه پول را به حسام داد، همان روزی بود که سالها برای رسیدنش نقشه کشیده بود.
پیدا کردن جاعل اسکناس برای حسام، با آن تعداد فراوان از دوست و آشنا، کار سختی نبود. جاعل را خیلی زود پیدا کردند. در قهوهخانهای قرار و مدار گذاشتند.
جاعل پول را نقد میخواست؛ شش میلیون پول واقعی نقد میگرفت و ده میلیون پول جعلی تحویل میداد. موجودی حساب حسام، ده میلیون بود، دو میلیون هم عماد گذاشت و دونفری با بیست میلیون تومان تراول و اسکناسهای تقلبی برگشتند. اگر پولهای تقلبی را آب میکردند، هشت میلیون کاسب میشدند.
حسام فکر همهجایش را کرده بود. دوره افتاد در روستاهای اطراف و تندتند گوسفند خرید. چندنفری متوجه نشدند و پولهای نو حسام را گرفتند و گوسفندها را فروختند. گوسفندها را هم در جاهای دیگر میفروخت و پول واقعی میگرفت. کمکم شکها شروع شد و بعضیها گفتند پول نقد نمیخواهیم و برایمان کارتبهکارت کن. این ایده را کنار گذاشت و جلوی عابربانکها ایستاد. بهجای عابربانک به مردم پول میداد و مردم پولهای واقعی را برایش کارتبهکارت میکردند. اما این حجم از پول نقد، آنهم تقلبی، کار را سخت میکرد و آبکردنش سخت بود. سهم عماد را همان روزهای اول داد که زیاد مزاحم برنامههایش نباشد. کلی تلاش کرده بود و هنوز هشت میلیون مانده بود. تلاشهایش او را به همان پولی که روز اول داشت رسانده بود. از اینجا به بعد دیگر سود خالص بود.
داشت به راههای دیگری فکر میکرد که عماد نقشه جدیدی کشید؛ یک تصادف جعلی دیگر و اینبار شکستن دماغ خودش.
پراید حسام را بهقدری که بتواند راه بیفتد سرپا کردند و عماد با آن در جاده چپ کرد. این خانواده شانس عجیبی هم دارند؛ عماد هم صحیح و سالم از بقایای پراید بیرون آمد. حسام قبل از زنگ زدن به اورژانس، سریع مشتش را حواله دماغ عماد کرد که اینبار درگیر مشترک کردن پروندههای پزشکی نشوند.
یکیدو ماه دوندگی کردند و بیمه عماد را هم گرفتند. باز هم غرب و باز هم دوست جاعل. اینبار هرچه حسام زبان ریخت که با جاعل اسکناس هم طرح دوستی بریزد تا شاید کار مشترکی کنند، راه به جایی نبرد. فکر میکرد با دوبار خرید عمده اسکناس تقلبی، باب رفاقت باز میشود اما خبری نبود.
حسام هرروز ترفند و حقه جدیدی را امتحان میکرد اما حجم زیادی از پولها روی دستش مانده بود. کارتهای بانکی کار را خراب کردهاند و دیگر مردم کمتر پول نقد استفاده میکنند، اما حسام پولها را خردخرد خرج میکرد. وقتی دید این خردهخرجکردنها جوابگویش نیست وارد فاز جدیدی شد؛ خودش فروشنده اسکناس تقلبی شد؛ خیلی محدود و زیرزمینی. با چندبار خرید اسکناس و تراول تقلبی، چیزهایی از سبک و سیاق کار را یاد گرفته بود. عروسیها را نشانه گرفت و خوب هم شد. آنهایی را که باید شاباش میدادند پیدا میکرد و پیشنهادش را میگفت؛ پول شاباش را هم که کسی پس نمیآورد. هرکسی هم میرود پول تقلبیاش را یکجوری نقد میکند. چندباری با موفقیت پولها را نقد کرد اما همینکه پولهای تقلبی در شهر زیاد شد و همه مغازهدارها حواسشان را جمع کردند، دست از این نقشه کشید.
وضعش مثل قبل شده بود. دوباره پراید دستدومی خرید اما اینبار دور تصادف را خط کشید. از همه پولهای تقلبی هم، ده میلیون مانده بود. پولها را برداشت و به سفر رفت که پس بدهد. آنجا فهمید که در تجارت اسکناس جعلی هم، جنس فروختهشده پس گرفته نمیشود. دستآخر یکی از رفقای حسام راضی شد موتورش را بدهد و ده میلیون پول تقلبی را بگیرد و او هم شانسش را امتحان کند.
همانروز پراید را فروخت و با موتور به خانه رفت. موتور را که به خانه آورد صدای اعتراض مادرش بلند شد که موتور بیموتور! حسام گفت: «پراید برای ما بدشانسی میاره. عوضش موتور عالیه. یه کاپشن چرم عالی هم دیدم، میرم اونم میخرم، ببین رو موتور چه تیپی بههم ميزنم!» مادرش گفت: «خط قرمز من سه چیزه: اول هر کاری میکنین بکنین، فقط خون نریزین. دوم اسم فروختن کلیه رو نیارین. سوم موتور بیموتور. حیفِ اون پولی که بابت این موتور دادی! حالا چقدر سرت رو کلاه گذاشتن؟» حسام خندید و گفت: «باورت میشه پول بابتش ندادم؟» عماد که از اواسط نصیحتهای مادر رسیده بود، گفت: «بیمه هم داره؟» حسام گفت: «شیش ماه تهِ بیمهاش مونده!».