فلسفه و تكليف مالايطاق
محسن آزموده
به مناسبت روز جهاني فلسفه، معمولا جلسات و نشستها و سخنرانيهاي مختلفي در دانشگاهها و موسسات برگزار ميشود. در اين محافل عموما اساتيد و پژوهشگران فلسفه و ساير علوم انساني در ستايش فلسفه و اشاره به ضرورت و اهميت آن داد سخن سر ميدهند. فلسفهورزي با نگرش انتقادي گره خورده است و اهل فلسفه بيش از آنكه به تحسين و تمجيد پديدهاي بپردازند، تمايل دارند آن را نقادي كنند. براي نمونه، عقل و مشتقات آن يعني عقلانيت و تفكر عقلاني و امور معقول و... از ارجمندترين امور در عالم فلسفه است، اما احتمالا مهمترين كار ايمانوئل كانت، انديشمند برجسته آلماني و يكي از پنج فيلسوف بزرگ سراسر تاريخ، نقادي همين عقل است، يعني نشان دادن مرزها و حدود آن در حيطههاي فلسفه، اخلاق، زيباييشناسي و حكم.
بر اين اساس، ارج گذاشتن به فلسفه شايد نقادي آن به معناي كانتي كلمه باشد، يعني نشان دادن حد و حدود فلسفه و نشاندن آن در جايگاه راست و درستش. اين معنا بهويژه در جامعه ما اهميت بسياري دارد. از اين جهت كه در جامعه ما تصور رايج آن است كه فلسفه را چنان در صدر مينشانند و به ستايش آن ميپردازند كه انگار همه مشكلات و بدبختيهاي ما از فقدان فلسفه يا دقيقتر بگوييم، از ضعف تفكر فلسفي است. به عبارت ديگر بسيار ميشنويم و ميخوانيم كه مشكل جوامع توسعهنيافته اين است كه فكر و انديشهشان مشكل دارد و حتي برخي معتقدند زوال و انحطاط تاريخي اين جوامع در سدههاي ميانه، از زماني شروع شد كه به دلايل مختلف فكر فلسفي از رونق افتاد و به ورطه تكرار و حاشيهنويسي فرو غلتيدند. معتقدان به اين ديدگاه، در مقابل مدام بر اين تاكيد ميكنند كه علتالعلل و عامل اصلي پيشرفت و ترقي جوامع توسعه يافته، رونق فلسفه و فلسفهورزي در آنها و بسط و گسترش انديشه انتقادي است.
البته شكي نيست كه فلسفه به معناي تفكر آزاد عقلاني و رها از هر قيد و بندي جز هنجارهاي عقل و منطق، اهميتي اساسي در رشد دانش و معرفت در يك جامعه دارد و نقش كليدي و بنيادي در اين زمينه ايفا ميكند. در اين سخن هم ترديدي نيست كه يكي از نمودهاي يك جامعه منحط و رو به زوال و ايبسا زواليافته، فروبستگي ذهني آن، يعني فقدان انديشه انتقادي فلسفي است. جامعهاي كه در آن نتوان آزادانه فلسفه ورزيد و بدون هراس و واهمه، با ميزان و معيار عقل به پرسشهاي بنيادين پرداخت، از نظر فكري بيمار است و ناگفته پيداست كه از انديشه بيمار نيز نميتوان انتظار ايدههاي بديع داشت.
سخن اما بر سر آن است كه از فلسفهزدگي بپرهيزيم و همه مشكلات را به فلسفه تقليل ندهيم. فلسفهورزي در هر جامعهاي، خود بر زمينهاي مساعد و مناسب امكان ظهور و بروز مييابد. يكي از مقومات اين بستر، امور مادي يعني شرايط اجتماعي، سياسي و اقتصادي است. در فقدان اين شرايط، فكر كردن آزاد و انديشهورزي عقلاني (و فلسفي) امكانپذير نميشود و آنچه به عنوان فلسفه و فلسفهورزي از آن ياد ميشود، در حقيقت گفتارها و نوشتارهايي پوچ و ميانتهي است. آثاري كه نه فقط به كار توضيح عقلاني واقعيت (وجود) چنانكه هست (يكي از وظايف فلسفه) نميآيند، بلكه بر توهم دانايي نيز ميافزايند و به برساختن برج عاجهايي پوشالين بدل ميشوند كه از افراد فلسفهخوانده از پنجره آن مابقي جامعه را به عنوان افرادي نادان و جاهل تحقير ميكنند و گفتارها و نوشتارهايي پديد ميآورند كه نه فقط معنا و مقصودي محصل ندارند، بلكه براي عموم جامعه نيز قابل فهم نيستند.
كافي است به خاطر آوريم كه يكي از نقدهاي اساسي ماركس به فرهنگ آلماني قرن نوزدهم آن بود كه ميگفت، اين جامعه به ويژه در قرن نوزدهم، در مقايسه با ساير جوامع اروپايي از نظر فلسفي دچار تورم شده است، همچون موجود ناقصالخلقهاي كه سرش در قياس با ساير اندامهايش به شكل ناموزوني بزرگتر است و دستها و پاهايش كوچكتر. بگذريم كه فلسفه آلماني تا آن زمان فلاسفه ژرفانديش چون كانت و هگل و فيشته و شلينگ را به جهانيان عرضه داشته بود كه بهرغم زبان دشوار و شديدا پيچيده به خصوص در جريان ايدهآليسم آلماني، هزاران فرسنگ از سخنان مبهم و پرغلط به مدعيان فلسفهورزي ما دور است. با اين همه ماركس كه خود فيلسوفي درجه يك است، به فيلسوفان همعصر خود خاطرنشان ميكند كه از پايههاي مادي تحولات غافل نشوند و همه پيشرفتها و ترقيها را موكول به فلسفهورزي نكنند. به بيان ديگر تكليف مالايطاق بر گرده فلسفه ننهيم و از آن در همان سطحي كه از آن بر ميآيد، انتظار داشته باشيم.