زندگي بدفرجام نادرشاه
مرتضي ميرحسيني
يك: طبق نوشتههاي رضا شعباني در كتاب تاريخ ايران در عصر افشاريه، به تقويم خودمان سال 1067 در چنين روزي، نادرشاه افشار در حوالي دره گز خراسان متولد شد. سالهاي طولاني در گمنامي زندگي كرد و بعد در روزهاي زوال و سقوط پادشاهي صفوي قدم به بخش مشهود تاريخ گذاشت. در مقام يكي از فرماندهان سپاه صفوي به حكومت نيمبند افغانها در جنوب ايران پايان داد، روسها را از ولايات شمالي بيرون كرد و عثمانيها را نيز از مناطقي كه اشغال كرده بودند بيرون راند. او به اعتبار اين كاميابيهاي بزرگ به مهمترين مرد آن روزگار تبديل شد و به عنوان نايبالسلطنه شاه صفوي دست يافت.
اما بيشتر ميخواست. پس گامي رو به جلو برداشت و تاج و تختي را كه بيش از دو قرن، نسل پشت نسل در ميان پسران خاندان صفوي دست به دست ميشد تصاحب كرد.
دو: نادرشاه با پيروزيهاي نظامي به دورهاي از بينظمي و بيثباتي پايان داد و حتي فاتحانه به هند لشكر كشيد، اما بعد با افراط در نظاميگري و سياستهاي اشتباه و دشمنتراشيهاي نسنجيده خود، زمينهساز آغاز دوره ديگري از شورش و وحشت شد.
نبوغ او به امور نظامي محدود ميشد و از آنچه در انتهاي ماجراي او رخ داد ميتوان استنباط كرد كه حزم و تدبير اداره كشوري به آن پهناوري را نداشت. در آغاز فقط هواداران سنتي خاندان صفوي ضد او ميكوشيدند، اما هرچه جلوتر رفت شمار مخالفان و دشمنانش بيشتر و بيشتر شد. تا مدتي با سركوب و ارعاب و كشتارهاي دستهجمعي، گوشه و كنار قلمرو پهناور خود را يكپارچه نگه داشت و با بلاهت ناشي از تكبر، ريشههاي بحران را ناديده گرفت. اما سرانجام رشته امور پاره شد، آشوب و بينظمي همهجا را فراگرفت و جنگ داخلي ديگري در سرزمين ما آغاز شد.
سه: ماههاي پاياني عمر نادرشاه در ترس از خيانت احتمالي نزديكان و اطرافيانش گذشت. برنامههاي خود را هم شكستخورده ميديد و به بيشتر سردارانش بياعتماد شده بود. چند نفر از آنها را به دار آويخت، اما اين تصميم نه به آرامش او منتهي شد و نه احتمال خطر و توطئه را كاهش داد. حتي اين ترس را در دل برخي ديگر از سردارانش انداخت كه شايد خود آنها قربانيان بعدي خشم و بياعتمادي نادرشاه باشند. خودش هم روزهاي آخر، هميشه اسبي زين كرده و آماده سواري را نزديك چادرش ميبست تا هنگام ضرورت و احساس خطر به تنهايي از اردو بگريزد.
چهار: شبي از شبها با شماري از سرداران خود به گفتوگو نشست و نقشهاي براي تصفيه سپاه پيشنهاد كرد. اما اين نقشه پنهان نماند و جمعي از مرداني كه نامشان در فهرست سياه نادرشاه وجود داشت از آن باخبر شدند. آناني كه جان خود را در خطر ميديدند، در اقدامي پيشدستانه به چادر شاه ريختند و او را به ضرب خنجر و تبر از پا درآوردند؛ گويا سرش را نيز از تنش جدا كردند. اردوگاه با انتشار خبر قتل نادرشاه به هم ريخت و سپاه بزرگي كه با محوريت ابهت او يكپارچه مانده بود از هم متلاشي شد.
دو بيت زير كه به محمدعلي طوسي منسوب ميشود، اشارهاي است ظريف به ماجراي آن شب تاريخي:
سر شب، سر جنگ و تاراج داشت/ سحرگه نه تن سر، نه سر تاج داشت/ به يك گردش چرخ نيلوفري/ نه نادر به جا ماند، نه نادري.