بهاره حتما تا حالا مرده است. بهاره، احمد، صمد و فرزاد حتما تا حالا مردهاند....
بهاره، احمد، صمد
خاتون منتظر ما نبود. وقتي رسيديم، مددكار كميته امداد، از پشت نردهها صدا زد «همسايه». خاتون از پشت تيغه پستوي ته حياط سرك كشيد و ما را كه ديد كنار نردهها، از پستو آمد بيرون با همان آستينهاي تا آرنج بالا جسته. انگشتهاي سرخش از كف و آب و چنگمالي لباس را در هم پيچاند و به دامن پيراهنش كشيد و «بفرمايين، بفرمايين»، هولزدهاي گفت. مددكار، سراغ «بچهها» را گرفت. سمت راست حياط، «خانه» خاتون بود. با همان چهره «خانه»؛ ديوار دوغابزده و در آهني قفلدار و رديف شيشههاي ترشي و مربا روي درگاه پنجرهها و بوي پياز تفتخورده كه از درز لولاي در، ميدويد به حياط. سمت چپ، «اتاق» بچهها بود؛ اتاق كوچك نوساز كه لبه شيب جاده ايستاده بود با درهاي مردني آبي و چهارگوشهاي 20 در 20 توي ديوار؛ مثلا پنجره كه رو به آفتاب هم نداشت.
«اتاق»، يك 20 متري تو در تو بود. «توي» بزرگتر، مال احمد و صمد بود، يك سوم اتاق را تيغه كشيده بودند و رختخواب بهاره، پشت همين تيغه بود. «اتاق» بوي تند ادرار و عرق تن و تعفن زخم ميداد، بوي عصبهاي پوسيده و پاهاي فلج، بوي لبهاي مجبور به لبخند و چشمهاي خيس از اشك. تلويزيون لامپي، گوشه اتاق روشن بود و وزوز ميكرد. احمد و صمد، پسرهاي 42 ساله و 34 ساله، رو به ديوار نشسته بودند؛ رو به صفحه برفكزده تلويزيون، ساكت، فلج، با نگاههاي خيره خالي از حس حيات،روي تشكهاي لاغر، پايين پاي همان چهارگوشهاي 20 در 20. كف اتاق، زير يك ورق موكت نازك بود و حريم دو برادر را يك كلمن پلاستيكي آبي تعيين ميكرد. زور هوايي كه از همان چهارگوشهاي 20 در 20 در اتاق ميدويد، به غلظت بوي تعفن نميرسيد. خاتون ميگفت احمد و صمد، از وقتي «مرض»، به كمرشان رسيده، كنترل ادرار و مدفوعشان را هم از دست دادهاند و خيلي وقتها، تا با آن پاهاي بيحس، روي آرنج و سينهخيز، به مستراح برسند، زير شلواري و ملحفه كثيف است كه ميماند روي دست خاتون كه ببرد پشت پستو، چنگ بزند و آب بكشد. براي برادرها، پوشك بيفايده بود چون پاهايشان كج شده بود و زخم بسترشان آنقدر عميق شده بود كه تا مقعد هم رسيده بود و چرك و كثافت، با هم بيرون ميريخت. بهاره ولي پوشك داشت. بهاره، هنوز گردي زخم بسترش، از يك نعلبكي بزرگتر نبود. هنوز ميتوانست سر لگن بنشيند، خاتون لگن ميآورد پشت همان تيغه، بهاره دستهايش را ستون ميكرد كف زمين و خودش را ميكشاند روي لبههاي لگن. وقتي خانه خودش هم بود، آن آخرها، قبل از اينكه شوهرش طلاقش بدهد و پس بفرستد خانه مادرش، ياد گرفته بود به جاي اينكه زور بزند كه با پاهاي بيحس، از پلههاي بلند مستراح خانه مادر شوهر خودش را بالا بكشاند، يك لگن ميگذاشت كف انباري؛ پشت مهمانخانه، همانجا كارش را ميكرد. شوهر بهاره به خاتون گفته بود نميتوانم خرج چلاقي دخترت را بدهم. گفته بود تو زن عليل انداختي گردن من. هرچه خاتون قسم خورد كه اين مرض، ناخواسته بود و بهاره سالم بود و عليل نبود، شوهر بهاره باور نكرد. يك روز هم نسخه و كيسه دارو و عكس راديولوژي بهاره را برد دادگاه و گفت اين زن عليل است و پول ندارم خرجش كنم. شوهر بهاره دستفروش دورهگرد بود. با موتور قراضهاش، بين روستاهاي «تنگ ارم» ميچرخيد و خردهريز ميفروخت. بعد از سه ماه، دادگاه حكم طلاق داد. آن روز، سهشنبه بود. ظهر بود. بهاره براي ناهار مرغ پخته بود. صداي موتور شوهرش را شنيد و پشت سرش، حياط پر شد از خاك. بهاره خودش را كشيده بود تا مهمانخانه كه شوهرش در را باز كرد و آمد تو. به بهاره نگاه كرد و گفت برود خرت و پرتهايش را جمع كند. گفت طلاقش داده و ميخواهد زن بگيرد. گفت وانت آورده بهاره را پس بفرستد خانه مادرش. همانوقت بود كه پسر بهاره از مدرسه برگشت؛ مرتضي. مرتضي كلاس دوم دبستان بود. آويزان آستين پدرش شد، گريه كرد، پدرش دست مرتضي را پيچاند و هلش داد كه برود وسايل مادرش را جمع كند. مرتضي كه لباسهاي مادرش را وسط چادر شب ميريخت، بهاره كف مهمانخانه نشسته بود و نگاه ميكرد. نگاه ميكرد، به آن پيراهن قرمز، به آن شلوار زريدوزي، به آن چادر نماز آبي، به آن كفش پاشنه صناري كه از وقتي پاهايش فلج شد، افتاد گوشه يخدان ..... خاتون براي بزها آب ميريخت كه موتور وانت روي شيب غريد و پيچيد وسط حياط و جلوي پاي خاتون و بزها از نفس افتاد. مرتضي از اتاق وانت پريد بيرون و خاتون را بغل كرد. خاتون سرك كشيد به اتاق وانت و بهاره را ديد با چادر شب شكم پر كه سر جهاز داده بود.....
بهاره، ميدوني چه مرضي داري؟
چند ثانيهاي طول ميكشد تا معني جملهاي كه شنيده را بفهمد و جواب بدهد. زبانش راحت نميگردد، كلمات، تركيبي از حروف جدا از هم است كه به سختي تلاش ميكند طوري ادا كند كه يك كلمه شكل بگيرد. بهاره ميداند چه مرضي دارد. خاتون ميگويد دكتر به خودش گفته كه او هم مثل برادرهايش، مغز او هم دارد آب ميرود، گفته كه هر وضعي برادرهايش دارند، او هم همانطور ميشود، همانطور، بيحسي، ذرهذره از نوك انگشت پا، ريشه ميدهد و در تمام تنش ميدود، گفته كه زود ميميرد. احمد، 4 سال است، صمد، سه سال است كه زمينگير شدهاند. بهاره، يك سال است. گوشه پيراهنش را بالا ميزند كه زخم بسترش را ببينم. پايينتر از مهره انتهايي كمر، سمت چپ، زخم عميق سياهرنگي درست شده؛ كوچكتر از سر ليوان، مثل يك چاله تو خالي. اطراف زخم، خيس از ترشحات زرد رنگ است؛ ترشحاتي با بوي لجن. كار هر روزه خاتون، غروب كه از كارگري در باغهاي گوجه برميگردد، اين است كه اطراف زخم پسرها و بهاره را با دستمال خيس، تميز كند و روغن بمالد كه زخمها، از اينكه هست، ناسورتر نشوند. دكتر گفته بود زخمها، به مجاري ادرار و رودهها كه برسد، عفونت زخمها كه قاطي خون و صفرا شود، همهچيز «تمام» است. خاتون، اول معني اين كلمه را نفهميده بود. نفهميده بود كه بچههايش ميميرند. فكر ميكرد بچههايش قرار است همينطور فلج به زندگي ادامه بدهند بعد از مردن او. اوايل، اول كه احمد از پا افتاد و پسر 38 ساله را كول گرفتند و بردند برازجان، وقتي دكتر گفت پسرش مرض فلج مغزي دارد، خاتون نفهميد. وقتي دكتر گفت فلج ميرسد تا قلب و ريه، باز هم خاتون نفهميد. دكتر توي چشمهاي خاتون نگاه كرد.
«تو چشمام نگاه كرد گفت مادر، بچهات ميميره. ميفهمي؟ بچهات از اين مرض ميميره. ميفهمي مادر؟ اون موقع فهميدم .... 3 سال بعدش، صمد كه لنگ افتاد، صمد كه شد عين احمد، فهميدم صمدم هم ميميره. ديگه وقتي بهاره بهم گفت پاش لنگ ميزنه، عادت كرده بودم. عادت كرده بودم به اينكه بچههام ميميرن. اون موقع بود كه فهميدم گرفتار زنده بودن شدم.»
بهاره، چه آرزويي داري؟
كنار تشك بهاره، يك ميز پايه كوتاه بود و روي صفحه ميز، يك برس مو بود و يك كيف پول قرمز و يك لاك ناخن و عكس قاب گرفته بهاره و پسرش. بهاره 8ماه بود پسرش را نديده بود. 5 ماه بود وقتي به شماره پدرشوهرش تلفن ميزد و سراغ مرتضي را ميگرفت، دست به سرش ميكردند و گوشي تلفن را به بچه نميدادند .... .
من را نگاه كرد. طول كشيد تا معني جملهام را بفهمد. قاب عكس را از روي صفحه ميز برداشت؛ عكس خودش و مرتضي. روي صورت مرتضي، روي چشمهاي بچهاش دست كشيد. من را نگاه كرد. آرزويش اين بود كه قبل از مردن، يك بار ديگر بتواند براي بچهاش قصه بگويد.
خاتون و جميله
خاتون ديگر چشمهايش اشك ندارد. جميله ديگر چشمهايش اشك ندارد. تا حالا در چشمهاي مردم جنوب نگاه كردهاي؟ مثل يك جفت تيله سياه، قهوهاي، عسلي براق كه آنقدر زلال، زير پلكهاي بلند، جا افتاده در كاسه چشمهاي گود كه وقتي نگاهت ميكنند، انگار كيلومترها دور از دسترس. چشمهاي خاتون و جميله همينطور بود؛ زلال، انگار دور از دست. به جميله گفتم: «چشمات خيلي قشنگه.» با چشمهايش خنديد و تيلههاي سياه براق، لرزيد. يك دفعه، خندهاش جمع شد، نگاهش را انداخت به ديوار؛ به عكسي كه فرزاد كنار حرم امام رضا (ع) گرفته بود وقتي هنوز پاهايش سالم بود. فرزاد توي عكس را نگاه كرد و گفت: «گاهي وقتا از مرگ ميگه. هي ميگه. هي ميگه. ميگم خفه شو. انقدر كفر نباف. اونوقت خودشو رو زمين ميكشه. مياد چشماي منو ماچ ميكنه. ميگه ميدوني من كي ميميرم؟ اون وقتي كه تو ديگه منو دوست نداشته باشي...»
اين گوشه جنوب، پشت نخلستانهاي سوخته، نزديك دريا، مادرها، بچههايي ميزايند كه نوجوان ميشوند، بازي ميكنند، مدرسه ميروند، جوان ميشوند، عاشق ميشوند، ازدواج ميكنند، بچه ميزايند و يكدفعه، پايشان ميلنگد، زمين ميخورند، پايشان ميلنگد، زمين ميخورند، زمين ميخورند، زمينگير ميشوند، با مادرها ميروند پيش دكتر عمومي بوشهر و برازجان و دكتر، به مادرها ميگويد: «مغز بچهتان دارد آب ميرود. بچهتان زودتر از شما ميميرد.»
خاتون و جميله اين جمله را شنيدند. خاتون 3 بار شنيد. اول، احمد، دوم، صمد، سوم، بهاره. جميله 4 بار شنيد. وقتي بچههاي بزرگتر از فرزاد، ربابه و سميرا و نادر، يكييكي، از پا افتادند، جميله هربار يك بچه را به كول گرفت و ماشين نقدعلي؛ پسر همسايهشان را كرايه كرد تا برازجان. مددكار كميته امداد نشاني آقاي دكتر را داده بود. ربابه، اولي بود، بعد نوبت سميرا بود، نادر سومي بود، فرزاد آخري بود....
خانه جميله دو كيلومتر پايينتر از خانه خاتون بود. حياط خانهاش، قشنگتر از حياط خانه خاتون؛ پر از بوتههاي گل سرخ. بوتهها را به خاطر فرزاد كاشته بودند، به خاطر فرزاد از بوتهها مراقبت ميكردند. فرزاد عاشق آن دختري بود كه سه سال قبل، آمد روستاي آنها. ليلا؛ غريبهاي كه رنگ چشمهايش به رنگ آسمان بالا سر روستا بود. آبي و پر از موج. يك مسافر ساده كه يك استكان چاي با جميله خورد و موقع خداحافظي، به فرزاد گفت: «خداحافظ عزيزم.»
آن سال، فرزاد هنوز زمينگير نشده بود. هنوز زبانش فلج نشده بود. هنوز ميتوانست كلمات را كامل بگويد. ليلا كه رفت، فرزاد به جميله گفت عاشق شده، عاشق همين غريبه چشم آبي كه تصويرش ماند پشت چشمهاي فرزاد. فرداي آن روز، همسايهشان را صدا كرد و خواست همه حاشيههاي حياط را بوته گل سرخ بكارد. غروب آن روز، به جميله گفت اينبار كه ليلا آمد، برايش گل سرخ ميچيند. دهها شاخه، از همين بوتههاي حياط. حالا سه سال گذشته. بوتهها، اول زمستان، از خواب بيدار ميشوند، پر گل ميشوند. كف حياط را گلريزان ميكنند... و ليلا، ديگر نيامد...
فرزاد
خواهرش ريز ريز ميخندد و ميگويد: «از صبح تا شب با خودش حرف ميزنه. هر ساعتي ميخوابي و بيدار ميشي داره با خودش حرف ميزنه.»
نشسته بوديم دورتادور مهمانخانه. به ديوار اتاق، عكسهاي بيقاب زده بودند. عكس جواني جلوي ضريح حرم امام رضا(ع)، عكس جواني ايستاده پاي دامنه كوه. همه، عكسهاي فرزاد بود؛ فرزاد سالم. جميله و خواهر و برادرهاي فرزاد نشسته بودند كنار ما. از اتاق كناري صداي حرف ميآمد. همهمهاي نامفهوم. صدا، گاهي اوج ميگرفت و گاهي به سختي شنيده ميشد.
خواهرش ميگفت: «نصفه شب ما رو از خواب بيدار ميكنه ميگه من ميخوام برم امريكا.»
جميله 5 بار عزادار بچههايش شد؛ دو تاي اول، نوزاد چند هفتهاي بودند. قابله روستا نفهميد درد بچهها چه بود. جميله ميگفت وقتي مردند، انگار يك تكه چوب. ميگفت دست و پاي بچهها، هر دو، چند روز قبل از مرگشان، مثل شاخه درخت، خشك شد و يك روز هم، وسط هقهق گريه، نفسشان ديگر بالا نيامد. اما ربابه كه مرد، 18 ساله بود، سميرا كه مرد، 24 ساله بود، نادر كه مرد، 28 ساله بود. فرزاد هم 39 ساله است ....
جميله حرف ميزند و نگاهش به لنگه در چوبي اتاق كناري است. لنگه در كه باز ميشود، به دامادش اشاره ميزند و مرد از جا بر ميخيزد و ميرود كمك فرزاد. يكسال است كه فرزاد از هر دو پا لنگ شده. «مرض» هر چه بوده، از انگشتان پا شروع شده و بند به بند تن، از حس افتاده و حالا رسيده تا قفسه سينه، رسيده به دستها و انگشتها. ربابه، ريهاش فلج شد و از دم و بازدم افتاد. سميرا، قلبش فلج شد و از تپش ماند. نادر، چند روز قبل از مرگ، كور شده بود ....
داماد، زير بغل فرزاد را گرفته و مرد 115 كيلويي، با لبخندي ماسيده گوشه لب، با چشمهايي كه هنوز از جواني برق ميزند، ساقهاي لنگش را سايه به سايه قدمهاي داماد، دنبال هيكلش ميكشد؛ هر بار كه ميخواهد پاي نيمه لنگ را از جا بلند كند براي قدم جديد، انگار كوهي از جا كنده ميشود. بعد از هر قدم، به داماد تكيه ميدهد، مثل يك پرانتز به عقب خم ميشود تا رنجور و سنگين، هوا را به ريهها بكشد براي قدم دوم. فاصله دو اتاق، 8 قدم بود، 20 دقيقه طول كشيد تا فرزاد به مهمانخانه برسد. در آستانه اتاق، داماد، با كف دستها به ستون فقرات فرزاد فشار آورد انگار بخواهد سطح ناصافي را هموار كند. اينطوري بود كه فرزاد، دانه به دانه مهرههاي تنش را خم كرد و مماس با ديوار، خودش را سر داد و نشست. سعي كرد حروف را به هم بچسباند و «سلام» بگويد. فرزاد اينطوري حرف ميزند؛ س ل ا م. حروف، جدا جدا روي زبانش ميآيد. جميله ميگويد دو ماه قبل، دكتر برازجان گفت تا چند وقت ديگر، زبانش هم مثل پاهايش، مثل دستهايش لنگ ميشود ....
اينجا، اين گوشه جنوب، زنها، تنها جور زندگي را به دوش ميگيرند، وقتي مردشان ميرود زن دوم و سوم ميگيرد و طلاقشان ميدهد. بينشان، زياد پيدا ميشود كه شوهر، طوري كتك زده كه دست زنش شكسته، پاي زنش شكسته، سرش شكسته. خاطره تكراري زنهاي اين گوشه جنوب، ازدواج دوم و سوم مردشان است و كتك خوردن با شلنگ و چوب؛ كتك خورده، رها شده، تنها، فقير، با كولهبار خيلي خيلي سنگيني از دردهاي نگفته، آنقدر در تمام سالهاي فقر و كتك و تنهايي، زبانشان بسته مانده كه سكوت، عادتشان شده. جميله هم سال 70، شد مطلقه. وقتي هنوز جوان بود و فرزادش را حامله بود ولي مردش؛ پسرعمويش، رفت از 5 خانه بالاتر، زن دوم گرفت و همه روستا خبردار شد كه «صفر»، دختر ابراهيم را عقد كرده. آن موقع، پاهاي ربابه و سميرا و نادر، هنوز لنگ نشده بود.
«همه بچهها از اول سالم بودن. فرزاد تا كلاس هفتم مدرسه رفت. 15 سالش كه شد، گاهي ميافتاد زمين. نادر كه رفت، پاي فرزاد شد عين پاي شكسته. يواش يواش راه ميرفت. انگار پاش رو روي گِل ميكشه. سنگين شده بود. برديم مريضخونه، دكتر گفت شايد خوب بشه. از پارسال حواسش به هم ريخت. ديگه اختيار همه چي از دستش رفت. دوباره كه رفتيم مريضخونه، دكتر گفت مادر، فرزادتم مغزش فلج شده. رفتنيه. مثل اون سه تا بچهات.»
جميله هيكل درشتي دارد. بازوهاي پهن، مچهاي قطور، شانههاي پهن. ولي آنقدر ربابه و سميرا و نادر را، آن سالهاي آخر كه زمينگير شده بودند، كول گرفت و كف اتاق وانت نقد علي خواباند و درمانگاه برازجان و بوشهر كه رسيدند، كول گرفت و بالا و پايين برد و روي همان تشك نازك كف اتاق مهمان خانه، اينطرف و آنطرفشان كرد كه به خيال سادهاش، با زخم بسترهايشان كه كمكم به قد يك پياله ماست خوري گود ميشد و چرك پس ميداد، بجنگد كه حالا خودش هم كه ميخواهد روي زمين بنشيند، دستش را به ديوار تكيه ميدهد تا دانه به دانه مهرهاي كمرش، مثل كمر فرزاد، روي هم سر بخورد و صاف شود. وقتي حرف ميزند، فرزاد، همه وجودش، همان باقي ماندهاي كه هنوز فلج نيست، چشم ميشود و گوش ميشود. آدمها ميفهمند چقدر تا مرگ فاصله دارند؟ فرزاد ميفهميد؟
«حرفا ميزنه كه خيلي با حرفاي ما فرق داره. نه پا به اختيارشه، نه دست به اختيارشه. ولي عشقش خارج رفتنه. يه وقتا هم نميشه بفهمي چي ميگه. كفر ميگه. ناسزا ميگه. از درد استخون ميناله. از درد پاي فلج ميناله.»
جميله عكس جوانيهايش را ميآورد. عكس عروسي فهيمه؛ دختر همسايهشان. وقت عروسي فهيمه، جميله 35 سالش بود. پيراهن محلي آبي به تن كرده و چادر حرير آبي زريدوزي به سر. پسركي از كنار عكس سرك كشيده، چشمهايش، چشمهاي فرزاد است. ميشي مورب، پر از ترديد. ترديد به ادامه زندگي همان موقع هم سايه به سايهاش بوده؟ كنار مادر، دو دختر نوجوان ايستادهاند. جميله انگشت ميگذارد روي گل سفيد پيراهن عنابي توي عكس و ميگويد: «اين ربابه بود. دختر بزرگم، خيلي دوسش داشتم.» انگشت ميگذارد روي حاشيه زريدوزي چادر صورتي توي عكس و ميگويد: «اين سميرا بود. دختر دومم، سميرا تو همين اتاق تموم كرد.»
خواهر فرزاد ميشمرد؛ خانوادههايي كه در اين منطقه، بچههاي مثل فرزاد دارند؛ بچههايي كه زودتر از مادر و پدرشان ميميرند؛ بچههايي كه ميميرند از فلج: «دختر يوسف كه خونهشون اول روستاست. شهرياري كه خونهاش توي جاده است، اونم دو تا پسر داشت از فلج مردن. خاتون احمدي كه دو تا پسرش و يه دخترش اين مرض رو دارن. پسرعموي خودم، اول كوه ميشينه. 4 تا پسرش اين مرض رو دارن. يه پسرش رفت بوشهر مهندس شد حالا فلج، افتاده گوشه خونه. يه همسايه هم چند سال قبلا داشتيم. بچهاش كه مرد، از اينجا رفتن. آخرا، بچهاش غذا هم نميخورد. دكترا ميگفتن حلقش فلج شده. ...»
زندگي جميله و پسرش از مستمري كميته امداد ميگذرد. بهزيستي هم به فرزاد عصا و پوشك ميدهد.
برادر بزرگتر ميگويد: «6 ماه ديگه اگه اومدي خونه ما، ديگه فرزاد دراز افتاده. از جا هم نميتونه بخيزه.»
خواهر بزرگتر ميگويد: «جوري از حركت ميافته كه ديگه نميتونه تنش رو از اين پهلو به اون پهلو كنه.»
داماد ميگويد: «نادرم همين طور شد. از زخم بستر مرد.»
جميله ميگويد: «يه نوار داره، يه طرفش 10 تا آهنگ پر كرده، توي هر آهنگ صد دفعه اسم ليلا مياد.»
خودش را ميكشاند تا كنار پاهاي فرزاد، دستهاي پهن و بزرگش را دور شانههاي فرزاد حلقه ميكند، سرش را ميبوسد. فرزاد، دستهايش را به سختي بالا ميآورد و دور صورت جميله ميگيرد و پيشاني مادر را به پيشاني خودش ميچسباند.
جميله همانطور كه دست دور شانه فرزاد دارد، برايش شعر ميخواند: «جوون اون است كه لب پر خنده باشد / جوون اون است كلاه افكنده باشد / جووني كه نداره مال دنيا / بميره بهتره تا زنده باشد»
فرزاد ميخندد و ميگويد ميخواهد برود ونيز. خواهر بزرگتر از اتاق كناري، دفترچهاي ميآورد كه روي ورقهايش، عكسهاي بريده شده مجلات و روزنامهها از نقاط ديدني كشورها چسبيده و زير هر عكس هم، با خط ناخوش و پر از غلط، اسم آن منطقه، نوشته شده. ونيز با آن خيابانهاي آب گرفتهاش، پاريس و آن بناي يادبود سرباز گمنامش، مسكو و زمستانهاي زيباي يخزدهاش، نيويورك و خيابانهاي بيآسمانش ... فرزاد، وقتي دستهايش سالم بوده، تا يكسال قبل، تمام تفريحش در اين روستاي دور از آباداني همين بوده؛ به نقد علي سفارش ميكرده هر وقت ميرود شهر، مجلهها و روزنامههاي كهنه برايش بياورد كه او گوشه همين اتاق بنشيند و عكسهاي ديدنياش را ببرد و روي ورقهاي دفترش بچسباند كه هر بار دفتر را ورق ميزند، خودش را تصور كند كه دست در دست ليلا، راهي سفر هستند. سفر به مقصد درياها و جنگلها و دشتها و رودخانهها، به آنجايي كه هيچ خبري از درد و مرگ نباشد ....
فرزاد، ميدوني ديگه هيچ وقت نميتوني راه بري؟
با همان زبان از نا افتاده، حروف را به سختي به هم ميچسباند تا هيبت يك كلمه، يك جمله به تجسم برسد.
«ا ز م ع ك س ب گ ي ر (ازم عكس بگير)، ب ر ا ي ل ي ل ا ب ف ر س ت م (براي ليلا بفرستم) ب ر ا م د ا ر و ب ي ا ر (برام دارو بيار) خ و د م م ي د و ن م (خودم ميدونم) م ي د و ن م د ي گ ه ن م ي ت و ن م ر ا ه ب ر م (ميدونم ديگه نميتونم راه برم)».
جميله، اين پسرتم ميميره.
نگاهش را ميگيرد سمت بوتههاي گل سرخ. حياط پر شده از عطر گل. يك شاخه گل از بوته كنار دستش ميكند و به من ميدهد. نگاهم نميكند.
«كمكم همه تنش بيجون ميشه تا آخر ميرسه به قلب و گردن و ... ديگه هم تموم.»