«داراب افسر بختیاری» که بود و چه کرد
بر لب جویی بنشینیم شاد
سیدعمادالدین قرشی
«داراب افسر بختیاری» در سال 1279ش در چقاخور از توابع استان چهارمحال بختیاری، در یک خانواده اصیل بختیاری بهدنیا آمد. او در دامان ایل تربیت یافت و از سیسالگی به سرودن منظومههای عاشقانه و حکمتآمیز همت گماشت. افسر از سال 1320 مقیم اصفهان شد. رابطه قوی او با حوزه فرهنگی-ادبی اصفهان، از او شاعری آگاه به مسائل هنری و اجتماعی ساخت و بهعنوان هنرمندی مبارز و نکتهدان، در کانون توجه بختیاریهای ایلنشین و شهرنشین واقع گشت. افسر با سرودن منظومههای بلند و غزلهای دلنشین، افق روشنی به روی گویش لری گشود. در وصفش سروده بودند: «بر فرق شاعران سخندان نکتهسنج/ داراب افسر، افسر شعر و ادب بوَد». شعر طنز و جدی او با توجه به شرایط خانوادگی، اصالت ایلی و شرایط اقلیمی و اجتماعی دیار بختیاری سروده شده است. ملکالشعراء بهار در توصیفش گفته بود: «کاری که فردوسی در زبان فارسی کرد، افسر در زبان بختیاری انجام دادهاست.» افسر با زبان لطیف شعر و بیان شیوای نثرش در دورهای از تاریخ معاصر ایران، به بازسازی و واکاوی زبان و فرهنگ بختیاری در مقوله شعر پرداخت و میان بختیاریها، بهسبب سرودن منظومههایی ازجمله «رستاخیز مسجدسلیمان» که بعدها به ترانه عام بختیاریها مبدل گشت، شخصیتی ممتاز شد. این منظومه 250بیتی، واقعیت تلخ غارت و چپاول سرمایه ملی ایران (نفت) توسط دولت انگلیس را بیان میکند و از جفا و ستمی که بهدلیل اکتشاف نفت و برهمزدن بافت سنتی عشایر بختیاری رخ داد، پرده برمیدارد. افسر این موضوع مهم را در قالب منظومهای بلند در بستری طنزآمیز به نظم کشاند تا مردم منطقه را نسبت به حقوقشان آگاه سازد و توانست نقش مهمی در روشنگری ایل بختیاری ایفا کند. در اشعار گویشیاش سعی کرده عبارات و اصطلاحات و واژههای لری را بهگونهای بهکار ببرد که بیشتر فارسزبانان، منظور و مفهومش را درک کنند. «دیوان اشعار»، «ترانههای محلی» و «گُلسعادت» (به نثر، منتشرنشده) آثار مکتوب بهیادگارمانده از اوست. افسر دوبار ازدواج کرد و صاحب پنج فرزند شد. بدن تنومند افسر در سال 1337 بر اثر سکته فلج شد و دیگر تراوشهای فکریاش کاهش یافت. سرانجام داراب افسر بختیاری در 21مهرماه 1350 به رحمت ایزدی پیوست و در قبرستان تختفولاد اصفهان به خاک سپرده شد.
نمونهای از اشعار طنزآمیز او چنین است:
عزتی، ای دخترک ماهرو!/ از تو جهانی شده پر گفتوگو/ ماه مشعشع شده از چهر تو/ مهر فروزان شده از مهر تو/ بس طربانگیز سر کوی تو/ مشک، معطر شده از موی تو/ چهره خود ار بنمایی عیان/ رنگ نماند به گل ارغوان/ همچو بهشتی تو پر از خواسته/ ملک جهان از تو شد آراسته/ عشوه و تدبیر به افسون کنی/ تا ز کفم صبر تو بیرون کنی/ چند زنی لاف ز مهر و وفا/ چند زنی حرف ز صدق و صفا/ چند کنی عشوه تو در کار من/ تا بربایی تو دل زار من/ گفتهای از مهر به بندت کشم/ زلف گشایم به کمندت کشم/ هرچه تو از خویش بگویی خطاست/ جنس زنی، زن به جهان بیوفاست/ مکر و فریب است همه کارتان/ حضرت ابلیس جلودارتان/ فتنه آفاق به دست شماست/ راستی و زن به جهان کیمیاست/ هیچ ندانیم حساب شما/ فوج اجنه به رکاب شما/ با همهی حال که پندت دهم/ سر نتوانم به کمندت دهم/ قصهی چندی است روایت کنم/ حال برای تو حکایت کنم/ تا که بدانی تو که مجنون راد/ سر، به سر مهر و محبت نهاد/ هرچه ستم بود ز لیلی کشید/ عاقبت کار ز لیلی چه دید؟/ ای که ندیدی به جهان سرد و گرم/ هیچ ندانی تو که شیرین چه کرد/ مهر و وفا را همه بر باد داد/ وه، چه عجب مزد به فرهاد داد/ این به سر کوی محبت بمرد/ او دل و دین هردو به خسرو سپرد/ ملک کیان را چو سکندر گشود/ ظلم به ما رفت ز چرخ کبود/ مطربهای بود به همراه او/ سروقد و سیمبر و ماهرو/ مشعلهای از رخ خود برفروخت/ ملک کیان را همه از بن بسوخت/ وه که در آن روز چه بیداد رفت/ رنج سلاطین همه بر باد رفت/ آه برآمد همه را از نهاد/ عشق زنی داد جهانی به باد/ چشم و دل و دیده بههم دوختند/ خرگه جمشید ز بن سوختند/ حکم قضا بود به ما زور کرد/ دست قدَر، دیده شه کور کرد/ زشتزنی بود که این کِشت کرد/ نام زنان را به جهان زشت کرد/ مر تو ندانی که سیاووششاه/ بود جوانی چو فروزندهماه/ چهره او رشک بهشت برین/ باشرف و باصفت و پاکدین/ بر دل سودابه از او مهر بود/ پادشه از بسکه پریچهر بود/ ساغر می خواست به کامش کشد/ از ره تدبیر به دامش کشد/ شاه نیفتاد چو در دام او،/ رام نشد از طمع خام او/ قصه او را که تو فهمیدهای/ کرد به او آنچه تو بشنیدهای/ چشم خرد دیده انصاف دوخت/ تا ز غم او دل عالم بسوخت/ قصه مشهور زلیخا بخوان/ تا شوی آگه تو ز مکر زنان/ یوسف بیچاره چو کامش نداد/ هیچ جوابی به سلامش نداد/ کام، زلیخا چو ز یوسف نبرد/ عاقبتش برد و به زندان سپرد/ از ره بیداد چو کین میدهند/ مزد به معشوق چنین میدهند/ صبر و تحمل به دلش برفزود/ تا که خداوند عزیزش نمود/ در عوض آنهمه اندوه و درد/ حال ببینید که یوسف چه کرد/ برد و به مشکوی عزیزش نشاند/ بر سر و پایش همه گوهر فشاند/ هرچه به دل داشت از او در نهفت/ یک سخن تلخ به رویش نگفت/ با همه مکر و فریب و ریا/ تا چه بگویید جواب خدا/ تا که خداوند خدایی کند/ زن به جهان میل جدایی کند/ گفته بُدی عهد کن ای شوخ و شنگ/ پشت سرم هیچ نگویی جفنگ/ هرچه به دل بود درانداختم/ جان عزیزت سپر انداختم/ تا به جهان گذران زندهام/ ناز کن و نازکشت بندهام/ بارکش هندوی بام توام/ جان به فدای تو، غلام توام/ بِه که درآییم به صلح و صفا/ به که بگوییم ز مهر و وفا/ .../ چون که جهان گذران بگذرد/ چون که زمانه دم ما بشمرد/ خواهی اگر آنکه ز غم وارهیم/ دست بههم داده به صحرا رویم/ چون که جهان جمله فسون است و باد/ بر لب جویی بنشینیم شاد.