• ۱۴۰۳ يکشنبه ۴ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4530 -
  • ۱۳۹۸ يکشنبه ۱۷ آذر

گفت‌وگو با سيد علي محمودي درباره رابطه روشنفكر و قدرت سياسي

روشنفكر در قلمروهاي ممنوعه حركت مي‌كند

مريم گنجي- محسن آزموده

مناظره ميان مصطفي تاج‌زاده و احمد زيدآبادي در آستانه يازدهمين دوره انتخابات مجلس شوراي اسلامي، بارديگر زمينه‌ساز بحث و گفت‌وگوهاي بسياري در مورد ضرورت نقادي قدرت و جريان‌هاي سياسي و سازوكارهاي حضور و فعاليت سياسي شد. در اين مناظره، تاج‌زاده در مقام يك فعال سياسي اصلاح‌طلب بر ضرورت، اهميت و اجتناب‌ناپذيري حضور جريان اصلاح‌طلبي در عرصه قدرت سياسي و تلاش براي كسب مناصب سياسي تاكيد داشت، حال آنكه زيدآبادي در جايگاه روشنفكر منتقد با واكاوي پيشينه جريان اصلاح‌طلبي در منازعه قدرت، معتقد بود حضور جنبش اصلاحات در قدرت به بن‌بست رسيده است و بر ضرورت انفعال فعال در ساحت مدني و عدم ورود به قدرت سياسي پاي مي‌فشرد. اين مناظره بهانه‌اي شد براي بازپرداختن به مشكله ديرينه رابطه روشنفكران و قدرت. براي بحث و گفت‌وگو درباره اين مساله تاريخي پاي صحبت‌هاي دكتر سيد علي محمودي، استاد دانشكده روابط بين‌الملل وزارت امورخارجه نشستيم.

 

با توجه به پيشينه پرمجادله مفهوم روشنفكري و رابطه اش با قدرت، شما چه تعريفي از چيستي روشنفكري و مرزهاي اين رابطه به دست مي‌دهيد؟

مفهوم روشنفكري را مي‌توان طي دو دوره در نظر گرفت؛ دوران پيشامدرن و دوران پسامدرن. با اين ملاحظه كه در دوران پيشامدرن، مفهوم مدرن روشنفكري جايي ندارد. برخي از سقراط در دوران پيشامدرن نام مي‌برند. من هم مي‌توانم از حافظ نام ببرم كه نقش روشنگري، آگاهي‌بخشي و نقد سياسي و اجتماعي را بيرون از دايره قدرت در اشعار خود بازتاب داده است. اما به نظر من روشنفكر دوران مدرن را با پنج ويژگي مي‌توان تعريف كرد: 1) زيستن در دوران مدرن كه به‌طور خاص از سده شانزدهم ميلادي آغاز مي‌شود و تا زمان ما تداوم دارد، 2) نقد هر متن و وضعيت انساني، 3) برخورداري از استقلال فكري و سياسي، 4) دليري و ازخودگذشتگي و 5) طلايه‌داري و پيشگامي. چنين شخصي را «روشنفكر اصيل» مي‌نامم. در مورد رابطه روشنفكر و سياست بايد گفت كه اساسا كار روشنفكرِ اجتماعي، فرهنگي يا سياسي در بيان ديدگاه‌ها، تاملات و ارزيابي‌هاي خود از وضع جامعه و سياست، در قالب گفتار و نوشتار، سياسي است. كار روشنفكري ماهيتا كار سياسي است. روشنفكر در حريم شخصي خود مي‌خواند، مي‌نويسد، مي‌انديشد، ارزيابي مي‌كند، ايده‌هايي در ذهن او خلق مي‌شود و از طريق نوشتار و گفتار اين انديشه‌ها و ايده‌ها را مطرح مي‌كند. طرح اين انديشه‌ها و ايده‌ها حتي اگر محتواي آنها دغدغه‌هاي فرهنگي، اجتماعي، ادبي و ... باشد، يك كار سياسي است. اكنون پرسش اين است: آيا هركسي كه كار سياسي مي‌كند در حكومت و قدرت سياسي حضور دارد؟ بر اين اساس چه رابطه‌اي ميان قدرت و روشنفكري وجود دارد؟ روشنفكر با خلق فكر و انديشه، قدرت مي‌آفريند و كار او از جنس قدرت است، منتها بيرون از حكومت. حكومت داراي قدرت سخت و نرم است اما روشنفكر براساس دو اصل آزادي و استقلال، بيرون از حيطه قدرت، كار روشنفكري خود را از طريق زايندگي انديشه و نقد انجام مي‌دهد. اين انديشه‌وري و نقادي، از جنس قدرت است كه باعث دگرگوني مي‌شود. اينجاست كه بازي روشنفكر و قدرت سياسي درمي‌گيرد. روشنفكر از طريق قدرتي كه مي‌آفريند با قدرت سياسي يا نظام سياسي گلاويز مي‌شود، انتقاد مي‌كند، خواسته‌هاي شهروندان را مطرح مي‌كند و صداي هشدارباش را بلند مي‌كند. بنابراين در اين وضعيت، هم با سياست سروكار داريم و هم با قدرت. قدرت به اين معنا كه كار روشنفكر در عرصه عمومي و بيرون از ساختار قدرت شكل مي‌گيرد. روشنفكر تا زماني روشنفكر است كه در عرصه عمومي به‌طور آزاد و مستقل، نقد قدرت مي‌كند. حكومت، «كنشگر سياسي» و روشنفكر، «نظاره‌گر سياسي» است؛ البته نه ناظرِ صِرف بلكه نقاد و ارايه‌دهنده نظر و انعكاس صداي بي‌صدايان. صاحبان صدا از طريق رسانه‌هاي جمعي، احزاب، نهادهاي مدني و امكانات ديگر، حرف خود را مي‌زنند اما كار روشنفكر اين است كه پژواك صداي نهفته در نهاد و بطن جامعه، صداي بي‌صدايان يا صدايي كه شنيده نمي‌شود، صدايي كه ناديده گرفته يا به حاشيه رانده مي‌شود، باشد. كار روشنفكر متفاوت از كار احزاب سياسي است. احزاب سياسي براساس ايدئولوژي و مرامنامه خود براي احراز جانشيني و جايگزيني در قدرت به عنوان جايگزين اعلام نظر و نقد قدرت مي‌كنند، اما روشنفكر دغدغه به قدرت رسيدن ندارد. روشنفكر با پيام‌ها، انديشه‌ها و راه‌گشايي‌هاي خود به عنوان چهره‌اي انديشمند، پيشرو و دلير كه بدون چشمداشت ايفاي نقش مي‌كند و كيسه‌‍‌اي براي كار روشنفكري ندوخته است، نقش روشنفكري را به عنوان يك وظيفه اخلاقي انجام مي‌دهد. او در صدد است صداهاي خاموش را به گوش حاكميت و شهروندان در عرصه عمومي برساند و راه درست را نشان دهد. اگر قدرت حاكم از مسير قانون و اخلاق منحرف شود، صداي هشدارباش روشنفكر بر مدار آزادي، عدالت و قانون در جامعه بالا مي‌گيرد. اين صدا فقط براي حكومت بلند نمي‌شود، بلكه دانشگاه، احزاب، نهادهاي مدني و جامعه جهاني نيز اين صدا را مي‌شنوند زيرا كلام روشنفكر چه در قالب سخن و چه در قالب نوشته، راه ورود به زيست‌جهانِ مردمان را مي‌گشايد.

تعريف شما از روشنفكر يادآور و تداعي‌كننده تعريف آل‌احمد از روشنفكر و به تبع آن پيوند ميان روشنفكر و تعهد است كه در دهه‌هاي چهل و پنجاه در ايران متاثر از فضاي جهاني، غالب بود. آيا چنين مشابهتي را مي‌پذيريد؟

بحث تعهد و رسالت روشنفكري را بسياري از فيلسوفان و روشنفكران مطرح كرده‌اند. البته ممكن است آنچه امروز مي‌انديشيم و مي‌گوييم، در مواردي قرابت و شباهت با آنچه در گذشته گفته شده، داشته باشد. همان‌گونه كه ممكن است از گفت‌وگوي ما، ديدگاه‌هاي ادوارد سعيد در مورد روشنفكر نيز تداعي شود. اما در اين ميان موارد افتراق و اختلاف هم زياد است. من در فصل «ارزيابي كارنامه فكري جلال آل‌احمد» در كتاب «نوانديشان ايراني» نوع نگاه او به روشنفكران را مورد نقد و ارزيابي قرار داده‌ام و مي‌توانم بگويم موارد افتراق، بسيار زياد است.

از بحث شما مي‌توان دو معناي سنتي و گفتماني قدرت را برداشت كرد. كساني مثل حميدرضا جلايي‌پور به اين قايل هستند كه يك فرد مي‌تواند ساحت‌هاي متفاوتي داشته باشد؛ توامان روشنفكر، فعال سياسي و آكادميسين باشد و در هر كدام از اين عرصه‌ها نقش‌هاي متفاوتي را ايفا كند. آيا شما موافق اين ساحت‌هاي متفاوت هستيد؟ آيا تناقضي در روشنفكري و فعاليت حزبي و سياسي درون قدرت وجود ندارد؟

بسياري از كارها را مي‌شود توامان انجام داد اما ناقص و ناتمام. ابوالفضل بيهقي در گزارش «بر دار كردن حسنك وزير»، مي‌نويسد خواجه احمد يكي از بزرگان، در خانه خود به بوسهل ‌زوزني- كه با ورود حسنك به مجلس، «بر خشم خود طاقت نداشت، برخاست نه تمام»- مي‌گويد: «در همه كارها ناتمامي.» اگر مباني، قواعد و پيش‌زمينه‌هايي كه در مورد آزادي و استقلال روشنفكر و عدم تلاش براي كسب قدرت را- كه بيان كردم- بپذيريم، چنين امري ناشدني است. حزب در دوران مدرن نهادي است با هدف اصلي كسب، حفظ و افزايش قدرت و تشكيل دولت. كسي كه عضو حزب است، به يك چارچوب ايدئولوژيك و مرامنامه پايبند و متعهد است و بايد براساس آن عمل كند. نه تنها در جلسات حزب بلكه به عنوان عضو شوراي مركزي، سخنگو يا چهره شاخص حزب، نمي‌تواند از حدود و ثغور تعهدات حزبي خود عدول كند. عضويت در حزب متضمن تلاش براي كسب قدرت براساس هدف‌ها و آرمان‌هايي در راستاي خدمت به شهروندان و كشور است. اين امر با بي‌طرفي و استقلال روشنفكري و عدم التزام روشنفكر به هر قدرتي، غيرقابل جمع و متناقض است. آيا شخصي كه باور دارد مي‌تواند هم‌زمان و به‌طور مستقل كار حزبي و كار روشنفكري بكند، در صورتي‌كه سياست‌ها و مواضع حزب او، چشم بستن روي بي‌عدالتي و تبعيض در جامعه باشد يا سياست‌هايي مغاير با قانون اساسي را آشكارا يا به صورت تلويحي مورد تاييد قرار مي‌دهد يا چشم‌هاي خود را روي آن ببندد، حاضر است با پرده‌برداري از «فرديتِ» خود، در كسوت روشنفكري، عليه حزب خود اعلام موضع مخالف كند و سياست‌هاي حزب را محكوم كند؟ چگونه يك شخص مي‌تواند هم حزبي باشد، هم روشنفكر؟ او ملزم است سياست‌هاي مصوبِ حزب را بپذيرد، حتي اگر با برخي از آنها به ‌شدت مخالف باشد. بنابراين مي‌توان به چنين كنشگران محترمي توصيه‌ كرد كه در برابر نقش‌هاي سه‌گانه‌« حزبي، روشنفكري و دانشگاهي»، رسم قناعت پيشه‌كنند و از خير روشنفكري بگذرند، يا اينكه كار حزبي را رها كنند و هم‌زمان به عنوان «روشنفكر و دانشگاهي» ايفاي نقش كنند؛ وگرنه به قول خواجه احمد، در كارهاي حزبي، روشنفكري و دانشگاهي، «ناتمام» خواهند بود. مي‌توان تصور كرد در دانشگاه درس بدهيم، در حزب كار حزبي بكنيم، در عرصه عمومي كار روشنفكري بكنيم، اما پرسش اين است كه تكليف ما با همنوايي گروهي و التزام‌ به ايدئولوژي و خط‌مشي‌هاي حزبي چه مي‌شود؟ روشنفكري با التزامِ ساختاري سازگاري ندارد. نمي‌توان هم در نقش روشنفكر ظاهر شد و هم به عنوان مثال، رييس‌جمهور، وزير، مدير عامل شركت نفت و رييس فرهنگستان علوم بود. بنابراين ممكن نيست شخصي با نام «روشنفكر» در حالي‌كه التزام‌هاي قدرت او را در برگرفته است، بتواند در كسوت روشنفكر اصيل ايفاي نقش كند. روشنفكر مي‌خواهد نقشي بي‌بديل ايفا كند. اگر مي‌خواهيد كار حزبي بكنيد و عضوِ موثر حزب باشيد، ايرادي ندارد، كار دانشگاهي بكنيد، اما روشنفكر به‌ماهو روشنفكر، كسي است كه كار فكري و آگاهي‌بخشي و راهگشايي در گستره ملي مي‌كند و هيچ التزامي و مزد و منتي هم در برابر هيچ قدرتي ندارد. از آراي ادوارد سعيد درباره نقش روشنفكر، اين‌گونه استنباط مي‌شود كه سقف حضور روشنفكر در ديوان‌سالاري را فقط مي‌توان در سِمت استادي دانشگاه به رسميت‌ شناخت. او خود در عمل تا پايان عمر به اين نظر پايبند بود. او معتقد بود مي‌توان در كنار تدريس و كار علمي، روشنفكر هم باقي ماند. او استادي دانشگاه را به عنوان قدر مُتيقِنِ شغل دولتي مي‌پذيرفت. گمان مي‌كنم ديدگاه سعيد، هم واقع‌بينانه است و هم مرزهاي كار روشنفكري را از مرزهاي كار حزبي و حكومتي به روشني ترسيم مي‌كند. در كنار استقلال و كار متمايز روشنفكر از ديگر نقش‌آفريني‌ها، مرزي به رنگ قرمز وجود دارد. اين مرز ميان روشنفكران اصيل با روشنفكران كاسب‌كارِ حرفه‌اي است، يعني كساني كه در دواير قدرت وارد مي‌شوند، به امتيازاتي دست مي‌يابند و در مقابل، توجيه‌گر وضع موجود مي‌شوند. اين كار به معناي فروختن يوسفِ مفهوم روشنفكري به زرِ ناسره قدرت و نوعي كاسب‌كاري است كه براي روشنفكران و روشنفكري، رفتاري مهمل و شرم‌آور است. در شماري از كشورها و ازجمله ايران، ما شاهد چنين روشنفكران كاسب‌كاري بوده‌ايم كه طبيعتا رفتار، كردار و گفتارشان متنزل و خلاف اخلاق است. اساسا لزومي ندارد هركسي خود را در جرگه روشنفكري قرار دهد. اشخاص شريفي هستند كه در كار علمي متخصص‌اند، تدريس و پژوهش مي‌كنند و برآيند كارشان براي مردم و كشور سودمند است، كسي هم اعتراضي به نقش برگزيده آنان ندارد. اما روشنفكر نقش بي‌بديلي در عرصه عمومي ايفا مي‌كند. اگر مرزهاي كنشگري او به درستي و دقت ترسيم نشود، لاجرم در مباني، مفاهيم و تعريفِ نقش‌ها، دچار آشفتگي و آنارشي خواهيم شد. اين وضعيت به استقبال سردرگمي و پريشاني رفتن است كه نقض‌غرض است زيرا تلاش روشنفكر در راستاي رفع آشفتگي‌ها و ارايه راه‌حل‌ها است. گفتم كه صداي روشنفكر هم‌زمان به شهروندان، حكومت، احزاب، فعالان سياسي، نهادهاي مدني و ... مي‌رسد. آنان به عنوان كنشگران صداي روشنفكر را مي‌شنوند، از انديشه‌ها و آموزه‌هاي او بهره مي‌گيرند، سپس به تدوين سياست‌ها و برنامه‌ريزي مي‌نشينند و آنها را اجرا مي‌كنند. گمان نمي‌كنم از اين ساحت آزادتر وجود داشته باشد. ما همه كم و بيش در دنياي وابستگي‌ها زندگي مي‌كنيم. لازمه كار كردن، پذيرفتن مقررات و چارچوب‌هاي ديوانسالارانه نهادها است. ژان ژاك روسو نگران بود كه نهاد ما را به زنجير نكشند و ماكس وبر از خطر درافتادن در«قفس آهنين» سخن مي‌گفت. تمام اين هشدارها داده شد كه نهادها ما را متصلب و سنگواره نكنند، ما را در گذشته زنداني نكنند و از نوانديشي و آينده‌نگري دور نسازند. در كنار احزاب و نهادهاي مدني، صدايي هم بايد در جامعه باشد كه هيچ‌كدام از اين قيود و بندها را در بر نداشته باشد. من اين صدا را «صداي روشنفكر» مي‌نامم.

خودِ روشنفكر نيز برخاسته از يك موقعيت‌مندي اقتصادي، فرهنگي، سياسي و اجتماعي است. از سوي ديگر، همين تعريف روشنفكري و مرجعيتي كه از سوي جامعه مدني و قدرت سياسي به رسميت شناخته مي‌شود، براي روشنفكر هاله‌اي ايجاد مي‌كند كه ممكن است موضع‌گيري او را تحت‌تاثير قرار دهد. مخاطره موضع‌گيري و حتي منفعت‌طلبي‌هاي گاه پنهان و مرجعيت‌جويي‌ها را نبايد از نظر دور داشت. يك مخاطره شايد جدي‌تر، تبديل شدن روشنفكر به صداي غالب و گفتمان مسلط است كه در عين گفتن سخنِ حق به قدرت، خود را تنها منادي حق مي‌داند و از اين رو صداهاي خاموش و خردتر را به محاق مي‌برد.

اين مخاطره مي‌تواند به‌طور جدي وجود داشته باشد و محور يكي ديگر از تعهدات روشنفكري است كه از آن صحبت كرديم. روشنفكر بايد ملتزم و متعهد به آزادي بيان، گفت‌وگو و چندصدايي در جامعه باشد. اگر اين‌همه را نپذيرد، طبيعتا در دوران مدرن زندگي نمي‌كند و به اردوگاه تك‌صدايي، تصلب و جزميت تعلق دارد. نمي‌توان براي روشنفكر سيطره و استيلا قايل شد. سيطره متفاوت از قدرت است كه در انديشه، كلام و كنش، خود را ظاهر مي‌كند. روشنفكر بايد تلاش كند هم همه صداها را بشنود و هم با قدرتي كه دارد فضا را براي شنيده شدن صداهاي ضعيف باز كند. در مورد مخاطره مرجعيت‌سازي و اتوريته روشنفكران، در ايران روشنفكران چپ را داشته‌ايم كه در عين ميانمايگي، اغلب با هياهو، جنجال و گردوخاك، صداهاي ديگر را خاموش مي‌كردند. شماري از روشنفكران توده‌اي و چپ‌گرا در زمان خود همين‌گونه عمل مي‌كردند كه يكي از سرآمدان آنان جلال آل‌احمد بود كه حزب توده را ترك كرد. البته حضور او در حلقه‌هاي روشنفكري وجوه مثبتي هم داشت. او «آسيدجلال يك‌كلام» بود و با تاكيد بر تصورِ بحق بودن فكر و راه خود - كه سطحي، شتابزده و ناسنجيده بود- سعي مي‌كرد ديگران را هم با خود همراه كند. قرار نيست استيلا و اتوريته‌اي براي روشنفكري يا روشنفكر شكل بگيرد تا به عنوان «ما» جا را براي «ديگران» تنگ كند. قدرتي كه من در مورد روشنفكر از آن صحبت مي‌كنم، قدرت در ظرف انديشه و كلام است كه قدرت سياسي را عندالزوم به چالش مي‌كشد. نمي‌توان بدون قدرت با قدرت وارد چالش شد. اين قدرت‌ها هستند كه با يكديگر جدال، رقابت و هم‌آوردي مي‌كنند و به‌ناگزير، موجوديت يكديگر را به ‌رسميت مي‌شناسند. قدرت روشنفكر در كلام اوست نه در ديكته كردن از بالا. روشنفكر در تصميم‌گيري‌هاي جمعي يك راي بيشتر ندارد. ما بايد روشنفكري را در مناسبات دموكراتيك تعريف كنيم. در صدسال گذشته و در مناسبات غيردموكراتيك، روشنفكرنماياني داشته‌ايم كه آلت دست استبداد، جانبدار و علمدار خفقان و توجيه‌گر خودكامگي و ديكتاتوري بوده‌اند. اين بازيگري بي‌حرمتي به ارزش ذاتي شهروندان به مثابه انسان، خلاف اخلاق و حقوق بشر است كه گرانيگاه آن، آزادي و برابري است. پيش‌فرض‌ اصلي ما در مورد تعريف و نقش روشنفكر اين‌ است كه باورمند به حقوق بشر، به ويژه آزادي و برابري‌ باشد.

براساس مقاله «روشنگري چيست» كانت، روشنگري بلوغي است كه هركسي بايد به دست بياورد. بر اين اساس روشنفكري وظيفه گروه خاصي نيست و همه بايد به آن دست يابند اما برخي به دليل توانمندي‌ها و امكانات برجسته‌تر مي‌شوند، اما همه عهده‌دار وظيفه روشنفكري هستند. بر اين اساس آيا دچار تناقض نمي‌شويم اگر تنها عده خاصي را روشنفكر بدانيم؟

پرسش خوبي است. كانت در مقاله روشنگري از انساني صحبت مي‌كند كه عقل خود را به كار نمي‌بندد. او درباره‌ مفهوم روشنگري مي‌نويسد: «دلير باش در به‌كاربردن عقل خويش.» او مي‌خواهد بگويد انسان كه غايت ذاتي و في‌نفسه است، نبايد دنباله‌رو، منفعل و كارپذير باشد. انسان بايد شخصا بتواند با اراده معطوف به توانايي و با رسيدن به سن عقل، خودش براي خود تصميم بگيرد. كانت در مقاله روشنگري مي‌خواهد اتباع يك كشور را به مقام شهروندان فعال برساند؛ شهرونداني كه به توانايي انديشيدن، تصميم‌گيري و فعال بودن دست‌ يابند. البته «روشنگر» (enlightened) غير از «روشنفكر» (intellectual) است، در عين حال كه اين دو مفهوم با يكديگر همسايه‌اند. افراد زيادي مي‌توانند روشن‌نگر يا روشنگر باشند. امكان رسيدن به اين وضعيت براي همه شهروندان وجود دارد. شهروند در چارچوب ظرفيت‌هاي ممكنِ كنشگري، در برابر وضعيت‌هاي انساني (فردي و اجتماعي)، اعتراض، استقبال، تاييد يا رد مي‌كند و به زندگي ادامه مي‌دهد. اما كار روشنفكر از شهرونداني كه خود مخاطب روشنفكر هستند، بسي دشوارتر است. روشنفكر در برابر نظامات و قواعد مدني تحميل‌شده يا پذيرفته‌شده غيرعادلانه و تبعيض‌آميز، موضع‌گيري مي‌كند و خواهان تغيير و اصلاح مي‌شود. روشنفكر از اين رهگذر ظرفيت‌سازي مي‌كند. شهروند از ظرفيت‌ها استفاده مي‌كند. احزاب، گشايش‌هاي بيشتري در فعاليت‌هاي حزبي خود مشاهده مي‌كنند. روشنفكر ظرفيت‌سازي مي‌كند و اين ظرفيت‌سازي در عرصه عمومي، احزاب، نهادهاي مدني، فعالان سياسي و بالمآل حكومت را زير تاثير خود قرار مي‌دهد. صداي روشنفكر به‌طور مستقيم و از طريق اين رسانه‌ها و نهادها در كاخ سياست به گوش حاكمان مي‌رسد و آنان را به واكنش وامي‌دارد. ممكن است آنان در سخن روشنفكر تامل كنند و به راه تغيير و اصلاح بروند كه مي‌تواند اميدبخش باشد. روشنفكر در قلمروهاي ممنوعه به ظاهر ناممكن حركت مي‌كند. قدرت روشنفكري به او كمك مي‌كند كه در ايجاد توازن و تعادل بين عرصه عمومي و فضاي زيست شهروندان از سويي و قلمرو حكومت از سوي ديگر، تاثير بگذارد. روشنفكر هراسي از پي‌آمدهاي موضع‌گيري‌هاي خود در برابر قدرت حاكم به ‌خود راه نمي‌دهد. اگر دچار اين تذبذب بشود كه آيا در وضعيت پيش آمده كه حقي از شهروندان تضييع مي‌شود، اعلام موضع بكنم يا نه، او هيچ كاري نمي‌تواند بكند و راه افعال و سكوت در پيش مي‌گيرد. روشنفكر اصيل آماده هزينه دادن است. اين هزينه دادن، قانون‌مندي و حساب و كتاب دارد. مفهوم «خودبنيادي» كانت در اين زمينه مي‌تواند به روشنفكر كمك كند. كانت معتقد است انسان خودبنياد، خود را براي تغيير، اصلاح و بهسازي در جامعه، آماده و مديريت مي‌كند. روشنفكر مي‌كوشد در گام نخست، تمام ظرفيت‌هاي ممكن را در جامعه براي ايفاي نقش روشنفكري خود كشف كند. او سپس حضور دانايي‌محور و انساني خويش را در برابر شرايط ناعادلانه و ناهنجار سياسي، اجتماعي، اقتصادي و فرهنگي كشور با در پيش گرفتن مواضع اصولي نشان مي‌دهد. در چنين موقعيت‌هايي، روشنفكر خطر هم مي‌كند، دل به دريا هم مي‌زند و هزينه هم مي‌پردازد. روشنفكر آگاهانه زجر مي‌كشد، به فشار و محدوديت گردن مي‌گذارد تا صداي او در كاخ سياست طنين‌انداز شود و حاكمان پيام او را بشنوند. دليري و ازخودگذشتگي روشنفكر به معناي شجاعت و آمادگي او براي پرداختن هزينه‌هاي لازم است. روشنفكر انساني آزاده است. او سِمت و قدرت رسمي ندارد كه نگران از دست دادن آن باشد. او قدرتمندي است كه فاقد نهاد است. اگر «سازمان‌يافته» (institutionalized) شود، ديگر روشنفكر نيست، زيرا سازمان‌يافتگي منجر به «هم‌شكلي» (uniformity) مي‌شود. دراين‌صورت، او يا عضوحزب است يا سردسته فلان حلقه، يا جاخوش كرده در بنگاه‌هاي پژوهشي، فرهنگي، مشورتي و انتشاراتي رسمي. آزادگي و وارستگي به روشنفكر اين شانس و اقبال را مي‌دهد كه آگاهانه و متعهدانه، هدف‌هاي انساني را به پيش ببرد.معمولا روشنفكر در جوامع در حال گذار به دموكراسي متولد مي‌شود و كنشگري مي‌كند. دموكراسي‌هاي تثبيت‌شده و پيشرفته، ديگر نيازي به روشنفكر به معنايي كه ما مراد كرديم، ندارند، زيرا در اين جامعه‌ها شهروندان مي‌توانند خود صداي خودشان باشند. در دموكراسي پيشرفته صداي بي‌صدايي وجود ندارد. به عنوان نمونه، در فرانسه حزب، عرصه عمومي، دانشگاه، نشريات، گردش اطلاعات، فضاي عمومي براي گفت‌وگو و مباحثه وجود دارد و نارضايتي‌ها در چارچوب خيزش‌ها و جنبش‌هاي محدود يا گسترده، ميان‌مدت يا كوتاه‌مدت اتفاق مي‌افتد. با اين اوصاف، عرصه ديگري نيز براي اعتراض و پيگيري مطالبات شهروندان گشوده است و آن خيابان‌ها و ميدان‎هاي شهر است؛ گويي اين روسو است كه در اواخر دومين دهه سده بيست و يكم به «جنبش جليقه‌‌زرد‌ها» (Mouvement des Gilets jaunes) در پاريس نظاره مي‌كند و مي‌گويد: من در رساله‌ «قرارداد اجتماعي» گفته بودم كه شما راي مي‌دهيد و برگزيدگان شما پس از به قدرت رسيدن، سواره خواهند بود و شما پياده. اكنون شما افزون بر نهادهاي گوناگون شهروندي، با حضور فعال غير نهادي نيز كاخ اليزه را به عدالت و رفع تبعيض‌ها فرا مي‌خوانيد.

هزينه دادن روشنفكر دو ساحت دارد؛ ساحت و دليري شخصي و هزينه اجتماعي كه مخاطب آن را مي‌پردازد. مسووليت اخلاقي روشنفكر را در مقابل مخاطب و هزينه‌اي كه متحمل مي‌شود، چه چيزي تعيين مي‌كند؟

قيد روشنفكري، مبارزه و پويش به شكل غيرخشونت‌آميز است. شايد در گذشته اين قيد به ويژه ميان روشنفكران چپِ دهه‌هاي 1300به بعد معنايي نداشت. روشنفكر مقيد است كه در چارچوب فعاليت‌هاي غيرخشونت‌آميز وارد عمل شود. نافرماني مدني از ظرفيت‌هاي دموكراتيك براي پيگيري مطالبات، شكايات و درخواست‌ها توسط شهروندان به شكل صلح‌آميز است. روشنفكر پيام خود را به عرصه عمومي عرضه مي‌كند. در عرصه عمومي، كنشگراني كه به عنوان شهروند مي‌شناسيم دست به نافرماني مدني مي‌زنند. نافرماني مدني غير از ستيزه‌جويي، ساختارشكني و براندازي است، بلكه ظرفيتي صلح‌آميز، دموكراتيك و غيرخشونت‌آميز است. شهروندان حق دارند صداي بلند خودشان را فرياد بزنند و حكومت را مخاطب قرار دهند. ممكن است در چنين شرايطي قوانيني نقض شود. در اين صورت، شهروندان موظفند جريمه آن را بپردازند. در نافرماني مدني ترتيبات و قوانين غيرعادلانه شكسته مي‌شود اما اين به معني در هم شكستن بنيان قانون اساسي كه شالوده حكومت را تشكيل مي‌دهد، نيست. تلاش و پويش روشنفكر، نوعي دعوت، فراخوان و پيام‌رساني است. روشنفكر شهروندان را مجبور نمي‌كند كه در حركت و پويشي شركت كنند. او آنان را از دست زدن به خشونت بر حذر مي‌دارد.

مرتضي مرديها مقدمه‌اي بر ترجمه خود بر كتاب ريمون بودن «چرا مردم روشنفكران را دوست ندارند»، نوشت. او در آنجا ادعا كرد كه عصر روشنفكري به سر رسيده است و روشنفكران ديگر چندان طرفدار ندارند، زيرا جامعه آزاد شده و حرف‌هاي مهم زده شده است، همه خودشان بلندگو پيدا كرده‌اند و مي‌توانند حرف خود را بزنند. در نقطه مقابل كساني چون يوسف اباذري معتقدند امروز بيشتر به روشنفكر نياز داريم. از آنجا كه روشنفكر در جايي ميان حكومت و جامعه ايستاده است، جامعه امروز بيشتر نيازمند روشنفكر است. آيا رسالت روشنفكر به تعبير سارتر و سعيد يا به تعبير بومي آل‌احمدي و شريعتي‌گونه از بين رفته است، يا هم‌چنان نيازمند روشنفكر هستيم؟

كشورهايي كه در آنها هنوز شهروندان به‌صورت نسبي از آزادي، عدالت و حقوق‌بشر برخوردار نيستند و اِعمال خشونت، قانون‌گريزي، نابردباري، عدم شفافيت و انواع فساد در آنها جريان دارد، در وضعيت پيشادموكراتيك به‌ سر مي‌برند يا در حال گذار به دموكراسي هستند. اين كشورها به نقش‌آفريني روشنفكران نياز دارند تا آزادي‌ها و حقوق شهروندي به ‌تدريج در آنها نهادينه شود، قدرت حكومت محدود شود و تصدي مناصبِ حكومتي به صورت چرخشي و موقت درآيد. نيز فرهنگ صلح در جامعه ترويج شود، احزاب، نهادهاي مدني و بنگاه‌هاي خصوصي مشغول فعاليت شوند، جامعه به تعادل و ثبات و ميزان فساد به حداقل برسد، نظام آموزشي، تربيت «شهروند خوب» را هدف برنامه‌ريزي خود قرار دهد و دانشگاه‌ها به آزادي و استقلال آزاد دست يابند. تا زماني‌كه جامعه در مسير دموكراسي و «به- زمامداري» (good governance) قرار نگرفته، كنشگري روشنفكران و فعاليت مداوم شهروندان، با در پيش گرفتن كوشش‌هاي مدني و كارزار (campaign)‌هاي سياسي- اجتماعي براي پيگيري هدف‌هاي ملي ادامه مي‌يابد. به باور من، تا زماني كه فرهنگ و ساختارهاي دموكراتيك در اين‌گونه كشورها نهادينه نشده است و آزادي، برابري و قانون‌گرايي به‌طور هماهنگ و متوازن به ثبات نسبي نرسيده است، حركت‌هاي روشنفكري ادامه خواهد يافت.

زماني‌كه به اين وضعيت باثبات و پايدار رسيدند، ديگر نيازي به روشنفكر نيست؟

بله. روشنفكر به معنايي كه در فقدان ثبات دموكراتيك و فرهنگ و ارزش‌هاي مدني در نظر داريم، ديگر موضوعيت خود را از دست مي‌دهد. در حكومت‌هاي دموكراتيك ساختارها و نهادهاي قانوني كار خودشان را انجام مي‌دهند. در عين حال كه همه احزاب و نهادهاي مدني فعال هستند، براساس ضرورت، صداي مردم بيرون از اين نهادهاي مستقل و داوطلبانه نيز شنيده مي‌شود. از اين پس، شهروندان ديگر خودشان صداي خودشان هستند و نيازي به روشنفكران براي بيان صداي خويش ندارند. در جامعه‌هاي برخوردار از ثبات دموكراتيك، شهروندان از ظرفيت‌هاي مختلف نهادي استفاده مي‌كنند. ظرفيت‌هاي غيرنهادي هم كارزارها و ابتكار‌هاي خودِ مردم است؛ مانند جنبش‌هاي صلح‌طلبانه، سبز و محيط‌زيست. ديگر لازم نيست روشنفكري كه فلسفه سياسي و جامعه‌شناسي خوانده، سال‌ها تدريس كرده و كتاب‌هاي بسيار نوشته، در اين عرصه‌ها فعال باشد. به عنوان نمونه، در ماه‌هاي گذشته جهانيان ديدند كه دختر نوجواني به‌ نام گرتا تونبرگ، 16 ساله، شهروند سوئدي، به عنوان فعال محيط زيست و تغييرات آب و هوا، صداي بلند اعتراضي كوبنده شد كه اروپا و امريكا را در‌نورديد و به همه جهان رسيد. او در نيويورك خطاب به رهبران جهان گفت: «مردم دارند جان‌شان را از دست مي‌دهند. اكوسيستم‌ها يكجا در حال فروپاشي هستند. انقراض انبوه (گونه‌هاي زيستي) شروع شده و شما فقط مي‌توانيد از پول و رشد بي‌وقفه اقتصادي حرف بزنيد. چطور روي‌تان مي‌شود؟ ما در آغاز انقراض دسته‌جمعي هستيم و تنها چيزي كه مي‌توانيد درباره آن صحبت كنيد پول و افسانه‌هاي ابدي است. شما روياهاي من و كودكي مرا با كلمات خالي خود به سرقت برديد.» در جنبش مدني فرانسه طي يك‌سال اخير كه شهروندان با شعار برابري و رفع تبعيض به خيابان‌ها آمده‌اند، آيا نقش احزاب و چهره‌هاي شاخص در مقام رهبري جنبش به‌ چشم مي‌خورد؟ با نهادينه شدن فرهنگ و نظام دموكراتيك، اين شهروندان هستند كه صداي خودشان هستند، راه خود را پيدا مي‌كنند، هر وقت لازم باشد اعتراض يا سكوت مي‌كنند و دست از ايجاد تغييرات و اصلاحات ملي برنمي‌دارند.

تعريف شما در تعلق روشنفكر به جوامع پيشادموكراتيك تداعي‌گر تلقي از روشنفكر به عنوان قيم مردم است كه مورد نقادي‌هاي بسيار قرار گرفته است. نكته ديگر آنكه هرچند روشنفكر از موقعيت‌مندي اقتصادي، سياسي، فرهنگي، جنسيتي و ... برخوردار است، ما همواره روشنفكر را بي‌طبقه تصور مي‌كنيم. كسي كه عدم تعلق را به حداكثر رسانده است. آيا در جوامع دموكراتيك هم به گروهي نياز نداريم كه تعلقات خود را نسبت به همه‌چيز تعليق داده و صداي وجدان بيدار جامعه باشند؟

شما چگونه به چنين برداشتي از حرف‌هاي من رسيده‌ايد؟ كسي نمي‌تواند روشنفكر باشد و در عين حال ادعاي قيموميت و سروري كند. قيموميت از آنِ ديكتاتور است. هدف روشنفكر ايجاد تغيير و تحول در جامعه است كه لازمه مهم آن، كنار زدن قيموميت، خدايگاني و تسلط (hegemony) است. فراموش نكنيم كه پيام روشنفكر به عنوان صداي وجدان جامعه، فراخواندن و دعوت مردم به مبارزه غيرخشونت‌آميز عليه خودكامگي و بي‌قانوني است. قدرت پيام روشنفكر، ترجمان خواسته‌هاي قانوني و اخلاقي شهروندان است، نه «ديكته كردن» به مردم كه «بايد» چنين كنند و«نبايد» چنان كنند. وظيفه روشنفكر به محاق بردن فرهنگ و راه و رسم «بايد» و «نبايد» از بالا است. در اين‌صورت، چطور مي‌توان پذيرفت كه روشنفكر، خود، قيم، آقا بالاسر و فرمانفرماي شهروندان شود؟ قيموميت و روشنفكري، هرگز با هم جمع نمي‌شوند.در پاسخ به بخش دوم پرسش شما، يك بحث اين است كه سازوكارهاي دموكراتيك، فضا و ظرفيت لازم را براي بيان مطالبات، اعتراضات و صداهاي جامعه مدني فراهم مي‌كنند. نهادهاي مدني، احزاب و رسانه‌هاي گوناگون براي بيان خواسته‌هاي شهروندان، سازمان‌يافته‌اند. اكنون پرسش اين است كه آيا خودِ اين نهادها عرصه را بر شهروندان در راستاي پيگيري حقوق شهروندي تنگ نمي‌كنند؟ آيا سازمان‌ِيافتگي اين نهاد‌هاي آزاد و مستقل مردمي، به «قفس آهنين»- چنان‌كه ماكس وِبِر مي‌گفت- تبديل نمي‌شود؟ پاسخ من اين‌است كه مي‌توان با فراخ‌تر كردن عرضه كنشگري مدني، جلوي اين اتفاق را گرفت. تمام نهادهاي مدني صداها، مطالبات، خواست‌ها و نقدها را منتقل مي‌كنند. آنجا كه اين ساختارها و نهادهاي عمومي به هر دليل و علتي ظرفيت مطرح كردن اين صداها را ندارند، افراد به ‌شكل داوطلبانه و در چارچوب مبارزه بدون خشونت، وارد عرصه مي‌شوند. اين اتفاق در دنيا در حال رخ دادن است كه نمونه‌هاي آن را هم برشمردم. به نظر مي‌رسد اگر جامعه به حدي از بلوغ و رشد دموكراتيك دست‌ يابد كه بتواند سخن خود را مطرح كند و حتي پا فراتر از نهادهاي مدني بگذارد و در عرصه عمومي به صورت خودجوش فعال باشد، ديگر نيازي به سخنگو و روشنفكر ندارد. روشنفكر در جامعه‌هايي ايفاي نقش مي‌كند كه در آن شهروندان در پي رسيدن به آزادي، برابري، حكومت قانون‌، و فراهم شدن فرصت‌هاي لازم در انتخاب سبك زندگي‌اند؛ يعني فرآيندي كه به ثبات كشور، ارتقاي امنيت ملي و منافع ملي كمك مي‌كند. در اين صورت، مطالبات شهروندان پشت ديوار كاخ سياست انباشته نمي‌شود تا موجب درهم شكستن اركان حكومت، هرج‌ومرج و انقلاب شود. كار روشنفكر طبيعتا موضوعيت انقلاب را منتفي مي‌كند. نيازي نيست انقلابي دربگيرد زيرا به كمك روشنفكر و عرصه عمومي، ظرفيت‌هايي فعال مي‌شود كه حكومت مي‌تواند خودش را در گستره آن اصلاح كند، صداي مردم را بشنود، سياست‌هاي كشور را دستخوش تغييرات بنيادين كند و آنها را به اجرا درآورد تا از وضعيت بحران با موفقيت عبور كند. هنگامي كه كشورهاي در حال گذار در انديشه، باور و فرهنگ به دموكراسي دست يافتند، ما به جاي روشنفكران با فيلسوفان سياسي و اجتماعي و نظريه‌پردازان نوگرا مواجه مي‌شويم. جاي روشنفكران را انديشه‌وران و دانشمندان رشته‌هاي علوم انساني مي‌گيرند و ظرفيت‌ها و افق‌هاي جديدي را در برابر جامعه مي‌گشايند كه در هر زمان و موقعيتي، پاسخ‌هاي نو به پرسش‌هاي نوين جامعه است.شما از «روشنفكر به عنوان قيم مردم» سخن گفتيد. اجازه بدهيد به روشنفكران چپ‌گرا به عنوان نمونه‌اي از شبه‌روشنفكران قيم‌مآب اشاره كنم. تصور روشنفكر به مثابه آدم تندوتيزي با موضع چپ‌گرايي و چپ‌روي كه سعي مي‌كند با هياهو و جنجال شخصيت‌ها و تفكرهاي ديگر را تخريب كند، به دوره كمونيستي تعلق دارد و متاثر از نوعي استالينيسم است كه ما نيز در ايران تجربه آن را داريم. كساني كه فكر مي‌كنند با جنجال و هياهو مي‌توانند كار روشنفكري بكنند و در خيال قيموميت مردم باشند، اغلب مورد سوءاستفاده كساني قرار مي‌گيرند كه مي‌خواهند سيطره و قيموميت سياسي خود را به شكل استبدادي بر شهروندان تحميل كنند. روشنفكري لزوما با چپ‌گرايي پيوند ندارد و روشنفكر لزوما كسي نيست كه حرف‌هاي جنجالي و تند و تيز بزند يا به ديگران توهين كند. در گذشته ما، چنين چهره‌هايي بوده‌اند. در «سفرنامه امريكا»- كه پس از سفرنامه «خسي در ميقات» درآمد، كلمات بسيار ركيك و بي‌ادبانه‌اي نسبت به بعضي از شخصيت‌هاي علمي كشور به ‌كار رفته است كه انسان از نقل آنها شرم دارد؛ گويي چنين افرادي آقا بالاسر و قيم مردمند كه هرچه خواستند مي‌توانند بگويند و بنويسند. در دهه‌هاي 1340به بعد، بسياري اين حركت‌ها را به عنوان جسارت و درهم‌كوبيدنِ اين و آن تاييد و تحسين مي‌كردند! اين مساله بايد بررسي شود كه چرا به عنوان نمونه، مطاوي كتاب «تسخير تمدن فرنگي» (1326) سيد فخرالدين شادمان، از آغاز انتشار (72 سال پيش) تاكنون، مورد توجه و امعان نظر قرار نگرفته است، حال آنكه نسبت به «غربزدگي» (1341) آل‌احمد آن‌همه سرو صدا و تبليغات به راه افتاد. من سعي كردم در كتاب «نوانديشان ايراني» اين مساله را تحليل كنم كه چرا انديشه‌هاي بنياديني كه مي‌توانست اساس شكل‌گيري جامعه فرهنگي و تمدني ايران به سوي دموكراسي باشد، مورد اقبال و پذيرش قرار نگرفت. در گذشته، هرچه نوشته‌ها جنجالي‌تر، سخيف‌تر و توام با جسارت بيشتر و بي‌ادبي عريان‌تر بود، بيشتر مورد توجه قرار مي‌گرفت و رواج مي‌يافت. هنوز هم كم و بيش به قول حافظ: «حُقه مِهر بدان مُهر و نشان است كه بود!» اين از ويژگي‌هاي جامعه‌هايي است كه در آنها كثيري از افراد هنوز به مرحله دليري در به ‌كارگرفتن عقل خويش نرسيده‌اند. اكنون در ايران، آن ورق برگشته است. در دهه‌هاي اخير در عرصه عمومي، ادبيات گفتاري و نوشتاري، اخلاقي‌تر شده است و پس‌مانده آن دريدگي‌ها و جسارت‌هاي توام با قيموميت را به چالش مي‌كشند. مي‌توان گفت سن عقل جامعه فرهنگي ايران در دهه‌هاي اخير تا آن اندازه بالا رفته است كه روشنفكران چپ‌گرا و تخريب‌چي در آن به حاشيه رانده شده‌اند و ديگر ميداني براي خدايگاني ندارند. چه اشكالي دارد انساني آزادي‌خواه، عدالت‌جو، برابري‌طلب و ليبرال باشد، روشنفكر هم باشد. روشنفكري امروز همانند زماني نيست كه پارادايم انقلابي چپ در ايران حاكم بود. امروزه شما به عنوان يك آزادي‌خواه، برابري‌طلب و جانبدار حقوق بشر، مي‌توانيد روشنفكر باشيد.

در مساله تلاش براي اصلاح و تحول، يك ديدگاه به سياست‌ورزي دولت‌محور و معطوف به قدرت سياسي متمركزِ تجميع‌شده در دولت (به معناي state) قايل است و ديدگاه مقابل بر تبري‌جويي از دولت و تقويت جامعه پاي مي‌فشارد. چگونه مي‌توان جامعه را تقويت كرد؟ با فرض تقويت جامعه، در صورت عدم همراهي دولت، آيا همواره مخاطره جدي يورش دولت و سلب امتيازهاي به دشواري به دست‌آمده جامعه وجود ندارد؟ آيا اصولا عبور از دولت امكان‌پذير است؟ آيا كساني كه بر سياست رهايي‌بخشي تاكيد مي‌كنند و معتقدند بايد كنار مردم و روبروي دولت ايستاد، درحالي‌كه سازوكارهاي مناسب آن وجود ندارد، دچار خيال‌پردازي نيستند؟

جامعه امروز ايران، هم به سياست‌ورزي دولت‌محور نياز دارد و هم به سياست‌ورزي رهايي‌بخش با بروندادِ ايجاد و تقويت «قدرت مدني». اما يكي از مشكلات اساسي، آشفتگي فكري نيروهاي سياسي در خلط نقش‌ها با يكديگر است. به ‌نظرم لازم است سه نقش متفاوت اما مرتبط با يكديگر از هم تفكيك شوند، به اين شرح: 1. تكميل و تقويت كنشگري مدني در عرصه عمومي، بر پايه مشي صلح آميز و عاري از خشونت، با بهره‌گيري از تمامي ظرفيت‌هاي قانوني؛ به گونه‌اي كه به‌ تدريج به «قدرت مدني» تبديل شود. 2. كنشگري در عرصه سياست‌ورزي دولت‌محور در حد امكان، در صورتي كه لوازم و امكانات قانوني و چشم‌انداز محاسبه‌پذير و فايده‌مندي در پي داشته باشد، با پشتوانه قراردادن «قدرت مدني». 3. تفكيك سرمايه اجتماعي و سياسي در طراحي نقش اول و دوم (ذكرشده در بالا)، به گونه‌اي كه كنشگري در عرصه دولت‌محور، آرام و قرار از كنشگران اين عرصه نستاند و به بهاي اين رويكرد، كنشگري مدني را كه در «قدرت مدني» ظاهر مي‌شود، از ياد نبرند. بدون قدرت مدني، كنشگري دولت‌محور، خواب و خيالي بيش نيست.مشكل كنوني اين ‌است‌كه اصلاح‌طلبان بدون فراهم‌ساختن پشتوانه قدرت به ‌منظور چانه‌زني با دولت، توقع دارند در شرايط تاريخي امروز ايران، به ‌آنان در ميدان سياستِ رسمي كشور، بر پايه قانون اساسي، راه و جا داده شود. سياست ميدان توازن قوا است. اول در توليد قدرت مدني بكوشيد، سپس در چالش و چانه‌زني قدرت با قدرت، سهم قانوني خود را طلب كنيد. قدرت مدني هميشه فقط با استناد به مواد قانون اساسي به‌ويژه «حقوق ملت» به دست نمي‌آيد، بلكه نيازمند شناسايي تمامي ظرفيت‌هاي ممكن، تلاش و پويايي مداومِ جمعي بر مدار سياست‌ورزي بدون خشونت در چارچوب ظرفيت‌هاي قانوني است. قدرت مدني، آسان و راحت به دست نمي‌آيد، بلكه نيازمند نوآوري، تدوين مانيفست، برنامه‌ريزي و پويش مدني همراه با واقع‌بيني، خطركردن و درك امكانات و محدوديت عرصه ‌سياست‌ورزي است. از ياد نبريم كه توليد قدرت مدني، شرط بنيادين كنشگري در عرصه سياست‌ورزي دولت‌محور است. در هماوردي دو قدرت مدني و دولتي است كه سياست مي‌تواند به تعادل در مناسبات ميان ملت – دولت برسد. قدرت مدني- كه بايد به ‌نحو بالنده تداوم و ارتقا يابد- ضامن حفظ دستاوردهايي خواهد بود كه در روند سياست‌ورزي دولت‌محور عايد شهروندان مي‌شود. نمونه اين دستاوردها، شركت در انتخاب رييس‌جمهور، نمايندگان مجلس و شوراهاي شهر و روستا و احيانا حضور در تركيب هيات دولت است. البته- و صدالبته- آنچه اساس تغييرات قانون‌گرايانه و دموكراتيك است، دو شرط اصلي دارد: امنيت ‌همه‌جانبه و تامين معيشت. شرايطي كه ما اكنون در آن به‌ سر مي‌بريم، تحريم، تهديد و فشارهاي بين‌المللي و منطقه‌اي و در يك كلام، وضعيت بحراني و اضطراري است. در چنين وضعيتي صحبت كردن از حدود آزادي‌ها و اجراي قانون، ممكن است اما دستيابي به‌آن دشوار. جامعه به معناي وسيع كلمه، نياز به امنيت دارد. جامعه نياز به رفاه نسبي و تامين معيشت شهروندان دارد. اگر اين دو را نداشته باشيم، تلاش‌ها در عرصه عمومي نمي‌تواند به ‌گونه‌اي موثر شكل بگيرد. مساله اصلي در نيازهاي پايه، امنيت است و بعد غذا، سرپناه و بهداشت و مانند اينها. در مخاطره قرار گرفتن تامين معيشت، منجر به كوچك شدن طبقه متوسط مي‌شود. اتفاقي كه در ايران رخ داده است. طبقه متوسط ما تضعيف شده است. رسيدن به امنيت با تمام جنبه‌هاي آن و تامين زندگي روزمره مردم، به ‌تدريج تقويت و بالندگي طبقه متوسط را به‌ دنبال دارد. بدين‌سان، شهروندان فعال طبقه متوسط به عرصه عمومي مي‌آيند و در زمينه‌هاي فرهنگي، سياسي و اجتماعي به كنشگري مي‌پردازند. شاخص‌هاي توسعه متوازن، همه‌جانبه و پايدار بايد به حدي رشد كند كه جامعه را به ثبات لازم برساند. برآيند اين وضعيت، فراهم آمدن امنيت و معيشت مردم و به‌ تبع آن، فعاليت فارغ‌البال شهروندان در جامعه و فعاليت آزادانه روشنفكران است. البته تامين امنيت و تبديل بحران اقتصادي به ثبات اقتصادي، اولا و بالذات وظيفه حكومت است. شرايط بحراني چندان اجازه كنشگري مدني را نمي‌دهد. تامين امنيت و معيشت مي‌تواند به تقويت گفت‌وگو ميان عرصه عمومي و حكومت بينجامد. گفت‌وگو نه به معناي پذيرش شروط و قيود، بلكه گفت‌وگوي آزاد و متاملانه در جهت تغيير و اصلاح. البته تا سياست‌هاي كلان نظام، بازنگري و اصلاح نشود، نقش و كار روشنفكري در محاق خواهد بود و اين وضعيت زيان‌هاي بزرگي به امنيت ملي و منافع ملي مي‌زند. وضعيت ذكرشده مانند ابري است كه جلوي ماه را گرفته است. لزوما اين ابر هميشه جلوي ماه نمي‌ماند، ولي بايد كنار برود تا روشنايي حاصل شود. اين چيزي است كه جامعه ايران انتظار آن را مي‌كشد و لازمه آن، رسيدن به وفاق و اشتراكات بين شهروندان و حكومت است. در غير اين‌صورت، مخاطرات خردكننده در راه خواهد بود. ما در وضعيت محاق، دهه پشت دهه، فرصت‌هاي زيادي را در جهت استقلال، آزادي، عدالت و قانون‌گرايي از دست مي‌دهيم.تقويت و تحكيم قدرت فزاينده شهروندي در عرصه عمومي براي چالش با حاكميت و برقراري تعادل قدرت بين عرصه عمومي و ساختار سياسي بسيار نيكو است اما پرسش اساسي اين است كه چه مي‌توان كرد تا اين بازيگري سياسي ثمربخش باشد؟ به نظر من امنيت و تامين معيشت دو اصل اساسي در پاسخ به اين پرسش است. در مورد دو طرف مناظره سياست‌ورزي رهايي‌بخش و سياست‌ورزي دولت‌محور، وضعيت متناقض‌نمايي برقرار است. از يك‌سو به اصلاح‌طلبان اين نقد وارد است كه در تلاش براي كسب قدرت، توامان در پي اصلاح و تاييد حفظ وضع موجود‌ند كه فرجام آن تاكنون، تحديد شدن مداوم و ذّره‌اي شدنِ آنان بوده است. از سوي ديگر، دستان سياست‌ورزان رهايي‌بخش خالي است و در وضعيت ابهام به انتظار نشسته‌اند. ما در عرصه عمومي به يك جنبش مدني نياز داريم كه برآيند آن قدرت ملي باشد، نه جنبش‌هاي بي‌بنيادي كه راه به ستيزه‌جويي و به‌كارگيري خشونت مي‌برد. ما نمي‌توانيم معجزه كنيم. بايد با واقع‌بيني در چارچوب امكانات و ظرفيت‌ها، با اميد و پويايي به وظايف اخلاقي و ملي خود عمل كنيم. شايسته است اين رهنمود حكيمانه سعدي نيز همواره در ذهن و ضمير ما باشد كه فرمود:

به راه باديه رفتن به از نشستنِ باطل

وگر مُراد نيابم به‌قدر وسع بكوشم

 


تصور روشنفكر به مثابه آدم تندوتيزي با موضع چپ‌گرايي و چپ‌روي كه سعي مي‌كند با هياهو و جنجال شخصيت‌ها و تفكرهاي ديگر را تخريب كند، به دوره كمونيستي تعلق دارد و متاثر از نوعي استالينيسم است كه ما نيز در ايران تجربه آن را داريم.


از آراي ادوارد سعيد درباره نقش روشنفكر، اين‌گونه استنباط مي‌شود كه سقف حضور روشنفكر در ديوان‌سالاري را فقط مي‌توان در سِمت استادي دانشگاه به رسميت‌ شناخت. او خود در عمل تا پايان عمر به اين نظر پايبند بود.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون