دل خجسته
سيد علي ميرفتاح
مشهور است كه حاكم چين با كنفوسيوس چپ افتاد و به زندانش انداخت تا در اسرع وقت اعدامش كند. كنفوسيوس مرد موقري بود كه گرچه كم حرف ميزد اما بجا و خردمندانه و حسابشده حرف ميزد. او همين كه وارد محبس شد، زندانبانش را خبر كرد تا بيايد و پروانه زيبايي را كه روي ديوار نشسته ببيند. كنفوسيوس كه با ذوق و وجدي تمام به رنگ بالهاي پروانه خيره ميشود و در لذت زيباييشناسانه فرو ميرود، دلش ميخواهد زندانبان را نيز در اين لذت شريك كند. زندانبان اما نگاهي از سر ترحم مياندازد و زبان به ملامت زندانياش ميچرخاند كه «بيچاره مردمي كه تو را حكيم و فرزانه ميپندارند و بيخبرند از اين همه الكي خوشي و غفلت. جلاد تو مشغول تيز كردن تيغي است كه به زودي سر از تنت جدا ميكند، آنوقت تو مسحور زيبايي رنگهاي بال پروانه شدهاي؟»
زندانبان البته چيزي از درك زيباييشناسانه و «در آن زندگي كردن» و لذتجويي از محسوسات و كاميابي از مقدورات نميدانست. هر كدام از ما هم اگر جاي زندانبان بوديم حتي اگر به زبان، سرزنش نميكرديم، در دل توقعمان اين بود كه حكيم چيني در بادي امر از شدت اضطراب بر خود بلرزد، به در و ديوار محبس بزند، به فكر چاره بيفتد، نهايتا اگر نتوانست و نشد كه بلا را از سرش بگرداند، لااقل در گوشه تاريك محبس غمبرك بزند و افسوس بخورد و دريغ بگويد... من اين داستان را از استاد ملكيان شنيدم كه در بحث كاميابي، مفهوم بلند و شگفت، «دم غنيمت شمري» را شرح ميكرد. براي اينكه فرجام قصه را از دست ندهيد عرض ميكنم كه پادشاه چين خيلي زود سرِ عقل آمد و از خون كنفوسيوس گذشت و حكيم بيآنكه خم به ابرو آورده باشد و خاطر خود را تلخ كرده باشد، بر سر عمل خود برگشت. اما زندانبان را اندرزي داد كه آن اندرز به كار من و شما هم ميآيد. اندرز كنفوسيوس را شاعران و متفكران مسلمان هم به زبانهاي ديگر گفتهاند و ما را به زندگي در لحظه دعوت كردهاند.
كنفوسيوس درون زندان كاري از دستش برنميآمد، پيغام و پسغامي هم نميتوانست براي كسي بفرستد. اما زانوي غم بغل گرفتن و غصه خوردن هم جز اينكه واپسين ساعات زندگياش را تلختر كند، كمك ديگري به او نميكرد، چه بهتر كه فرصت را مغتنم بشمرد و چشمش را از زيبايي مقدور پر كند. ما آنقدر ذهن و ضمير خود را از اتفاقات و اخبار عمدتا تلخ سياسي و اجتماعي پر كردهايم كه ديگر جايي براي تماشاي زيباييها و درك لذات مشروع نميماند.
امروز كه بارانكي خرد ميباريد و زمين تر گونه ميبود گذرم به پارك لاله افتاد؛ آنقدر برگريزان پاييزي توام با لطافت باران خوشايند بود كه دلم ميخواست مسيرم طولانيتر شود و زمان كش بيايد و اين حال خوش آكنده از خنكاي آذرماه تمام نشود. اولين چيزي كه با خود گفتم اين بود كه زودتر برسم روزنامه و اين التذاذ روحي و جسمي را با شما شريك شوم... اما بلافاصله ترسيدم و تمام عصبانيتها و پرخاشها و سوءتفاهمهاي سياسي اين روزها را به ياد آوردم.
از لشكر ناكامانِ نااميدِ ستيهنده ترسيدم كه تمام تلخيهاي اين ايام را و همه خشم و عصبانيت سياسي اين دو سه هفته را توي سرم بزند كه «چه دل خجستهاي داري تو؟» اين روزها دور دور تلخنويسان و آتشافروزان و درشتگويان است. بازار سوءتفاهم و دعوا گرم است و ما بيآنكه بر عواقب چنين حجمي از ناكامي و نامرادي و نارضايتي واقف باشيم مداوما با گفتهها و نوشتهها و عكسهايمان بر آتش خشم و نااميدي نفت ميپاشيم... اما آيا جهان چيزي جز بنزين و اغتشاش و اعتراض و انتخابات ندارد؟ آيا چيز ديگري شايسته توجه نيست؟
آيا من و شما حرف ديگري جز آنچه در اين ده، پانزده روز گفتهايم و شنيدهايم، نداريم كه به يكديگر بگوييم و از هم بشنويم؟ اشتباه نشود. زيبايي، مخدر نيست كه آلام و دردهاي من و شما را به بوته فراموشي بسپارد. عرضم اين نيست كه وسط معركه خشم و هياهو مسكن پروانه و برف و باران بزنيم و عرصه را براي قدرتطلبان خالي كنيم. نه سرراست و بيپردهپوشي عرضم اين است كه همچنان ميشود از زندگي و لحظات ارزشمندش لذت برد و به كمك زيباييهاي پايانناپذير از دردها و رنجهاي آزارنده كاست. بيخود كه خواجه حافظ نفرموده «از ازل تا به ابد فرصت درويشان است».
فرصت درويشي يعني همين كه در كنار همه ظلمها و تعديها و مصائب ريز و درشت، دم را غنيمت شمريم و با عالم از در آشتي برآييم و از زندگي خود كه يك بار بيشتر اتفاق نميافتد، لذت ببريم.