• ۱۴۰۳ جمعه ۲۵ آبان
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4535 -
  • ۱۳۹۸ شنبه ۲۳ آذر

گفت‌وگو با سعيد عباسپور به مناسبت تجديد انتشار كتاب«راويان روايت تو»

دنياي داستان نوعي‌خودكاوي‌است

رسول‌آباديان

 

 

سعيد عباسپور روانكاوي برجسته است و بر همين‌ اساس، داستان‌هايش‌ هم سمت و سويي روانكاوانه ‌دارند. عباسپور با انتشار نخستين مجموعه‌اش يعني «بوي تلخ‌ قهوه» نشان داد كه روايتگري‌ذاتي ‌است، اثري كه موفق به دريافت جايزه 20سال ادبيات داستاني ايران شد. اين نويسنده با انتشار دو مجموعه ديگر به نام‌هاي «پياده‌روي در هواي آزاد» و داستان بلند «صداهاي سوخته» و«راويان روايت‌تو» جايگاه خود را در ادبيات داستاني محكم‌تر‌ كرد. عباسپور در اين گفت‌وگو از جهان داستاني‌اش گفته و از كارهاي تازه‌اش. گفتني ‌است اين نويسنده به خاطر نوشتن داستان بلند صداهاي سوخته موفق به دريافت جايزه ادبي مهرگان نيز شده است.

 

از نخستين كتاب داستاني شما (بوي تلخ قهوه) تا آخرين كتاب‌تان كه همين پاييز امسال به چاپ دوم رسيد (راويان روايت تو) يكي از موتيوها و دلمشغولي‌هاي شما و داستان‌هاي‌تان موسيقي‌ است. اين دلمشغولي را به دو صورت مي‌توان در داستان‌هاي شما ديد و دنبال كرد. يكي به شكل مستقيم، جاهايي كه شما حرف از دستگاه‌هاي موسيقي مي‌زنيد يا به نام خوانندگان و نوازندگان تراز اول موسيقي اشاره مي‌كنيد و ديگري به صورت غيرمستقيم و تنيده شده در داستان. نثر لحن و زبان شما خيلي جاها ملوديك و شعرگونه است و اين آهنگين بودن لحن و زبان گاه داستان‌ها را به شعر و ترانه و آهنگ نزديك مي‌كند. هر دو اين خصيصه را به صورت توامان و برجسته در آخرين كار شما راويان روايت تو به روشني مي‌توان ديد. پرسش من اين ا‌ست كه اين حضور پررنگ موسيقي تا چه اندازه انتخاب شماست؟ آيا گمان نمي‌كنيد تخصصي بودن بعضي از نام‌ها مثل شور و ماهور و شوشتري موجب فاصله گرفتن مخاطبي كه با اين عبارت‌ها آشنا نيست از كتاب بشود؟

كلمه‌ كليدي پرسش شما واژه‌ انتخاب است! به هر حال هر چه از نويسنده در داستانش سر مي‌زند ناشي از نوعي انتخاب اوست. من فكر مي‌كنم هر چقدر اين انتخاب از سر آگاهي و با حساب و كتاب قبلي باشد مصنوعي و فضل‌فروشانه خواهد بود. هرقدر از آن پشت و پسله روان تو بيايد بيرون، ارزش و اصالت بيشتري خواهد داشت. من وقتي شروع به نوشتن مي‌كنم به جز يك حس و شماي كلي نامعلوم هيچ چيز درباره آن چه بناست نوشته شود نمي‌دانم. من در نوشتن راحتم و تا جايي كه مي‌شود اجازه مي‌دهم آزاد و رها هرچه مي‌خواهد بيايد، بيايد. بله شايد اگر دلمشغولي من نقاشي بود يا مجسمه‌سازي لابد مي‌شد رنگ و بوي قلم و بوم را در داستان‌هاي من به صورت پررنگ‌تر ديد. به هر حال من از زماني كه خودم را شناخته‌ام، زمان‌هاي سرمستي، اندوه، خوشحالي، تامل خلاصه همه‌جا و هميشه موسيقي با من بوده و در من جاري است. خب طبيعي است اين هميشه با من و هميشه در من جاري، در داستان‌هايم هم جاري شود. مي‌ماند نكته‌ درستي كه به آن اشاره كرديد. يك داستان، هر داستاني ممكن است لايه‌هاي مختلفي داشته باشد يا اطلاعات زيادي به ما بدهد. اگر ناآشنايي با اطلاعاتي كه در داستان آمده موجب لكنت اثر شود و بين كتاب و خواننده فاصله‌گذاري كند، خب ضعف داستان محسوب مي‌شود. ما هم وقتي يك داستان انگليسي يا مكزيكي مي‌خوانيم ممكن است بسياري از اشاره‌هاي فرهنگي مربوط به مناسبات آن جامعه را ندانيم.اين ندانستن آسيبي به داستان نمي‌زند گرچه دانستنش داستان را دلپذيرتر مي‌كند. اميدوارم در داستان‌هاي من هم همين طور باشد. قضاوتش با خواننده است.

شما داستان‌نويسيد، روانكاويد و همچنين آواز مي‌خوانيد و گاه كنسرت مي‌دهيد و كساني كه شما را از نزديك مي‌شناسند شور زندگي را در شما مي‌بينند. به نظر مي‌رسد نابينايي نتوانسته مانعي در راه اين شور زندگي باشد. خودتان به اين مساله چگونه نگاه مي‌كنيد؟

اين آخري‌ها با يك پادكست آشنا شده‌ام به نام راديو مرز كه بسيار صميمي اداره مي‌شود و روي مسائلي دست مي‌گذارد كه موجب مرز گذاشتن بين آدم‌ها مي‌شود. مسائلي مثل چاقي، اقليت مذهبي بودن و سن و سال و چيزهايي مثل اين. در آخرين اپيزودي كه در همين آذرماه نود و هشت آمده بيرون به مساله نابينايي پرداخته و مرزي كه اين محدوديت بين انسان‌ها مي‌گذارد. با شنيدن اين پادكست مي‌توانيد با بخش كوچكي از تاثير نابينايي در زندگي انسان‌ها آشنا شويد. نابينايي يك واقعيت است؛ يك واقعيت تلخ. يك محدوديت است؛ محدوديت تلخي كه اگر براي مقابله با آن چاره‌اي نكني، تو را مي‌بلعد. خب براي من هم همين طور بوده و هست. من اين مقايسه را زياد مي‌شنوم كه خيلي‌ها بينايي كامل دارند و هيچ نقش اجتماعي در جامعه ندارند در حالي كه فلان خانم يا آقا نابيناي مادرزاد است و مثلا وكيل شده يا استاد دانشگاه است يا .... اين مقايسه از اساس ايراد دارد. اگر قرار است مقايسه‌اي صورت گيرد آن نابيناي موفق را بايد با يك بيناي موفق در همان زمينه خاص قياس كرد. از قضا آن وقت زحمت و جان كندني كه نابينايان بايد براي به دست آوردن سهم‌شان از زندگي بكشند تا حدي روشن خواهد شد. به قول نابيناي فرهيخته سركار خانم دكتر يوسفيان خيلي‌ها فكر مي‌كنند همين كه چشم‌شان را بستند ديگر نابينايي نابينايان را درك كرده‌اند! شما وقتي نابينا هستيد ديگر نمي‌توانيد به آساني در شهر رفت و آمد كنيد. برويد خريد، هر كتابي را دلتان خواست بخوانيد. به اين همه، اضافه كنيد عدم درك حتي بسياري از پزشكاني كه ما به آنها مراجعه مي‌كنيم. من دوستي دارم به نام جناب معيني. سهيل يك عمر است در عرصه حقوق معلولان اعم از نابينا و معلولان جسمي حركتي فعاليت مي‌كند. مدير مسوول تنها روزنامه ويژه نابينايان در كشور است. روزي تعريف مي‌كرد به علت پادرد به ارتوپد مراجعه مي‌كند. آقاي دكتر ارتوپد يك كلمه هم با رفيق ما حرف نمي‌زند! هرچه سوال دارد از همراه ايشان مي‌پرسد. مثلا مي‌پرسد چند وقت است پاي‌شان درد مي‌كند؟ چرا درد گرفته؟ آيا در خواب هم درد دارد؟ و آقاي معيني به ظرافت و البته طنازي تمام سوال‌هاي آقاي دكتر را خطاب به دوستش پاسخ مي‌دهد. بگو خيلي وقت است درد مي‌كند. بگو نه در خواب درد ندارد. بگو سه چهار ماهي مي‌شود پايش درد مي‌كند. سهيل كه ماجرا را تعريف كرد فكر كردم لابد چاشني‌اش را اضافه كرده تا بيشتر بخنديم. تا اينكه همراه دوستي، گذار خودم به پزشكي افتاد. در حضور خودم از دوستي كه مرا همراهي كرده بود مي‌پرسيد، سن‌شان چقدر است؟ سوزش ادرار هم دارند؟ به هجم يك جنگ و صلح تولستوي مي‌توانم براي‌تان از اين جور مثال‌ها بزنم. اما چيزي كه فرا و وراي همه اينهاست، زندگي، خودِ زندگي است. چاره‌اي نيست. اين زندگي توست. چه نابينا باشي چه ناشنوا. چه كوتاه قامت باشي چه بيمار سرطاني. اين زندگي است؛ خود زندگي با تمام زشتي و زيبايي‌اش. هركس يك جا بايد تمام قد روبروي خودش بايستد و تصميمش را بگيرد. اگر بناست در باغي قدم بزني و نمي‌تواني از تماشاي درختان سر به فلك كشيده و برگ‌هاي تودرتوي‌شان لذت ببري، سعي كن تا مي‌تواني تا مي‌شود به صداي پرندگان گوش بسپاري. من به رغم تمام دشواري‌ها و رنج‌ها و شادي‌ها تصميم گرفته‌ام نگويم مي‌گذرد؛ بگويم مي‌گذرانمش.

نكته ‌بسيار نو و بكري كه شما آغازگر آن در داستان هستيد، واكاوي ذهنيت نابينايان است. يعني شما نويسنده‌اي هستيد كه نوعي ديگر از نوشتن را به ادبيات داستاني پيشنهاد كرده‌ايد. پرسش ‌من اين است كه در ميان نابينايان هم مخاطباني وجود دارند كه كارهاي‌تان را خوانده‌ باشند و اگر خوانده‌اند عكس‌العمل‌شان چه بوده؟

در رمان‌ها، داستان‌ها و فيلم‌هايي كه من ديده‌ام يا خوانده‌ام رفتاري كه با نابينايان شده، بي‌شباهت به رفتاري كه در گذشته با زن‌ها مي‌شد نيست. زن اثيري يا زن لكاته. نابينايي كه سر و وضع چرك و كثيفي دارد و مشغول گدايي است. يا نابينايي كه انگار از عالم غيب خبر دارد و خيلي چيزها را مي‌بيند و پيشگويي مي‌كند كه ديگران نمي‌بينند. چيزي كه در داستان‌هاي من جاري است زندگي و ذهنيت نابينايان است به عنوان انسان. همانطور كه ممكن است يك نفر بدجنس، مهربان، حسود، پرتلاش، خنگ يا باهوش باشد؛ يك نابينا هم مي‌تواند از همه اين صفات بهره‌اي برده باشد. نابينا نه فرشته است نه شيطان. انساني است كه چشمش نمي‌بيند يا كم مي‌بيند همين. نكته ديگري كه بايد به آن اشاره كنم اين است كه هنگام نوشتن داستان‌ها اصلا متوجه حضور نابينايان در داستان‌ها نبودم. كتاب كه آمد بيرون، بيشتر ديگران مرا متوجه حضور پررنگ نابينايان در تعدادي از داستان‌ها كردند. اما واكنش دوستان نابينا. راستش بازخوردي كه به من داده‌اند بسيار مهرآميز و در عين حال انتقادي بوده. يعني تفاوت معناداري بين واكنش خوانندگان بينا و نابيناي كتاب‌هايم احساس نكردم. انتظاري هم جز اين نداشتم.

شما در جايي گفته‌ايد كه اگر بنا باشد بين داستان‌نويسي و برگشتن بينايي‌تان يكي را انتخاب كنيد، قطعا داستان را انتخاب مي‌كنيد. سخني كه بسيار براي من جالب بود و مدت‌ها درباره‌اش فكر مي‌كردم. اين اعتقاد به داستان چرا تا اين اندازه در وجود شما ريشه دارد و اصولا در داستان‌نويسي به دنبال چه‌چيزهايي هستيد؟

باور كنيد پيش و بيش از اينكه يك اعتقاد باشد يك اعتياد است. راستش در داستان‌نويسي هيچ هدف خاصي را دنبال نمي‌كنم. دنياي داستان براي من نوعي خودكاوي است. نوعي كشف بازيگوشانه‌ جهان. روزي دوستي به انتقاد گفت: در داستان‌هاي تو خيلي اسم خاص وجود دارد. اسم آدم‌ها، مكان‌ها... فكر نمي‌كني اينها به داستان آسيب مي‌زند. گفتم نمي‌دانم فقط راستش دلم نمي‌خواهد در اين دنيا كه متعلق به من است هم، قيد و بند، دست و پايم را بگيرد. لابد در داستان‌هاي من متوجه ارادت نويسنده به جناب سعدي شده‌ايد. ديگران را هم دوست دارم اما با سعدي جور ديگري صفا مي‌كنم. انگار رفيقي است كه فقط جمعه‌ها با من استخر نمي‌آيد. سعدي پر از طنز و تناقص و شيطنت است. بيم و باكي هم از بيان آنچه در او جاري است ندارد. صاف و روراست مي‌گويد: ترس تنهاييست ورنه بيم رسواييم نيست. آنقدر رند و هوشيار بوده كه اگر مي‌خواسته مي‌توانسته چهره‌ منزه و بي‌آلايشي از خودش باقي بگذارد اما خب حتما جز آن خواسته كه جز اين كرده. حالا كه بيشتر فكر مي‌كنم انگار داستان و حتي آواز از كودكي نوعي پناهگاه من بوده‌ و هست. همه‌ ما از اين دست پناهگاه‌ها داريم. گاه اعتياد و فراموشي، گاه نقاشي و موسيقي و ادبيات. هرچه هست هرچه باشد من داستان را دوست دارم. چه بنويسم چه بخوانم. همين آخري‌ها از نويسنده‌اي به نام احسانو كه بوشهري است و فاميليش را حالا به خاطر ندارم، دو سه تا داستان خواندم كه حالم آورد يا آخرهاي سال پيش هفت خاج رستم را از يارعلي پورمقدم خواندم يعني در حقيقت شنيدم كه مدت‌ها با آن صفا كردم و به هر كس كه مي‌شد پيشنهادش كردم. بارها شنيدمش و هر بار لذت اوليه را داشت. به خصوص اينكه خيلي حرفه‌اي خوانده شده بود. خلاصه صفايي دارد دنياي داستان كه مپرس!

شما از آن‌جمله نويسندگاني هستيد كه كميت را فداي كيفيت نكرده‌ايد و با انتشار هر كتاب توانسته‌ايد به حجم ‌مخاطبان‌تان اضافه كنيد. من حس مي‌كنم شما نويسنده ‌كم‌كاري نيستيد اما در گزينش آثارتان براي چاپ به‌شدت حساسيت داريد. برداشتم درست‌است؟

درست مي‌گوييد. چيزي كه هست اين است كه گاه اين حساسيت خودم را هم اذيت مي‌كند. خيلي وقت‌ها ديگر حساسيت ادبي نيست از مرز وسواس هم رد مي‌شود. اما خب اين‌است ديگر. بخشي از من‌است با من‌است.

به تازگي داشتم داستان «يك كاف بي‌سركش» را مي‌خواندم. داستاني كه به‌شدت در نماياندن عينيت و ذهنيت موفق است. نكته جالب توجه براي اين بود كه شما در توصيف فضاها و شرح‌شخصيت‌ها به گونه‌اي عمل كرده‌ايد كه خواننده به جاي‌ اينكه با كلمه طرف باشد با تصويرهاي زنده ‌طرف است. اين داستان محصول چه دوراني‌است و چگونه موفق به خلق‌ آن شده‌ايد؟

يادم مي‌آيد تازه بوي تلخ قهوه در آمده بود. غروب يك روز تلفن زنگ خورد. آن طرف خط ‌زني داشت گريه مي‌كرد. زن از شمال كشور زنگ مي‌زد. مي‌گفت يك كاف بي‌سركش حديث زندگي اوست. روايت زندگي‌اش را كه شنيدم ديدم داستان ناب در زندگي آن زن رنج‌ديده جاري است. يك كاف بي‌سركش گمان مي‌كنم نوعي اداي دين من باشد به سال‌هاي سياهي از زندگي من و نسل من. به هر حال خوشحالم كه خوانده‌ايد و خوشحال‌تر كه پسنديده‌ايد.

به نظر مي‌رسد داستان‌هاي شما آغاز و پايان مشخصي ندارد. آيا اين به نگاه نويسنده برمي‌گردد كه هيچ چيز را قطعي نمي‌بيند و نمي‌داند؛ آيا با نوعي عدم قطعيت مواجهيم؟ نوعي سياه و سفيد نديدن جهان؟

گمان نمي‌كنم بشود براي هيچ پديده‌اي يك نقطه‌ آغازين يا پاياني قطعي معين كرد. داستان هم از اين قايده مستثنا نيست. انگار بشر قرن‌هاست از زير گنبد كبود يكي بود يكي نبود عبور كرده. پس از اين منظر هيچ نقطه اتكاي مشخصي وجود ندارد. اما عدم قطعيت! تا جايي كه من مي‌فهمم به جز در مورد حقوق اوليه بشر كه به نظرم جاي چون و چرا ندارد هيچ چيز ديگري قطعيت ندارد.

يكي از نكاتي كه معمولا پيرامون داستان‌هاي شما به آن اشاره مي‌شود، ابعاد روانكاوانه ‌است. شما از آن‌جمله داستان‌نويس‌هايي هستيد كه علاقه ‌به نوشتن را با حرفه‌خودتان يعني روانكاوي گره زده‌ايد كه البته كار آساني هم نيست. اين گره‌خوردگي روان آدم‌ها با روايت داستاني را چگونه با هم تلفيق مي‌كنيد؟

وقتي از انسان حرف مي‌زنيم از همه‌چيز حرف مي‌زنيم. از جغرافي حرف مي‌زنيم، از تاريخ، از آب و هوا، از جامع‌شناسي و روانكاوي خلاصه وقتي از آدم حرف مي‌زنيم، مقصودمان همه‌چيز است همه‌چيز. دارم از نوعي نگاه گشتالتي به داستان حرف مي‌زنم. نوشتن براي من نوعي بازيگوشي كودكانه است. نه هنگام نوشتن نه بعد از آن به هيچ تئوري ادبي يا روانكاوانه فكر نمي‌كنم. خيلي ساده حسي مي‌آيد ذهنم را مي‌گيرد مي‌نويسمش يا داستاني از آب در مي‌آيد يا نه، همين. بله به هر حال داستان زاييده فرآيند خلق و خيال من است اما در اين فرآيند، مني كه داستان مي‌نويسد چندان منِ هوشياري نيست. درست مثل فوتباليستي كه مي‌خواهد توپي را سانتر كند. او در آن لحظه به اين فكر نمي‌كند كه مثل مسي سانتر كند يا مثل مهدي مهدوي‌كيا. تمام انرژي او صرف سانتر توپ‌است و بس. بله تمرين‌هاي قبلي او آموزش‌هايي كه ديده الگوهايي كه داشته در او جاري‌ست. چيزي كه هست او در لحظه به داشته‌هاي خود آگاهي ندارد. اشراف ندارد. او فقط دارد بازي مي‌كند همين. داستان هم دست‌كم براي من همين حال را دارد.

اين روزها مشغول چه ‌كارهايي هستيد و كي ‌منتظر اثري تازه از شما باشيم؟

يك مجموعه داستان چند ماهي‌است به نشر ثالث داده‌ام كه هنوز براي نمونه‌خواني برنگردانده‌اند. اميدوارم دست‌كم به نمايشگاه كتاب سال آينده برسد. يك مجموعه داستان ديگر در دست دارم كه تمامش گفت‌وگو است. يعني بار هر داستان فقط بر عهده گفت‌وگو‌هاست. اين هم يك پروژه‌ از پيش تعريف شده نبوده كه مثلا نشسته باشم فكر كرده باشم كه چنين مجموعه‌اي را بدهم بيرون، نه. وقتي داشتم داستان‌هايم را سر و سامان مي‌دادم متوجه شدم بعضي از داستان‌ها فقط گفت‌وگو است. پيش‌تر هم در بوي تلخ قهوه و پياده‌روي در هواي آزاد از اين قبيل داستان‌ها داشتم. اين بود كه فكر كردم بهتر است يك مجموعه مستقل از داستان‌هاي مبتني بر گفت‌وگو منتشر كنم. به هر حال يك تلاش است و يك تجربه.

حرف آخر؟

دلم لك زده براي خواندن يك داستان گرم و گيرا. از آن داستان‌هايي كه وقتي دست مي‌گيري ديگر تا تمامش نكني نمي‌تواني بگذاريش زمين. از آن داستان‌هايي كه وقتي تمام شد تا روزها يا حتي هفته‌ها ديگر نمي‌تواني هيچ كتاب ديگري را دست بگيري. دلم لك زده براي چنين داستاني.

 


باور كنيد پيش و بيش از اينكه يك اعتقاد باشد يك اعتياد است. راستش در داستان‌نويسي هيچ هدف خاصي را دنبال نمي‌كنم. دنياي داستان براي من نوعي خودكاوي است.

يادم مي‌آيد تازه بوي تلخ قهوه در آمده بود. غروب يك روز تلفن زنگ خورد. آن طرف خط ‌زني داشت گريه مي‌كرد. زن از شمال كشور زنگ مي‌زد. مي‌گفت يك كاف بي‌سركش حديث زندگي اوست. روايت زندگي‌اش را كه شنيدم ديدم داستان ناب در زندگي آن زن رنج‌ديده جاريست.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون