از فريدالدين عطار تا توماس هابز
محمد بقايي ماكان
اگر دانش و فرهنگ و مدنيت غرب را به آسمانخراشي تشبيه كنيم و يكايك اتاقهاي آن را بكاويم بيگمان نشاني از انديشه شرقي يا شباهتهاي تام و تمامي با افكار برآمده از شرق در آنها خواهيم يافت؛ چندان كه بايد گفت، پايههاي آن از مصالح شرق استحكام يافته يا به عبارت ديگر اعياني آن از غرب است كه بر عرصه مصادرهاي شرق بنا شده. اين سخني است كه فرهيختگان واقعنگر غربي نيز بدان معترفند. ستايش هگل از شيوه سررشتهداري پادشاهان هخامنشي به عنوان نخستين امپراتوري واقعي جهان ناشي از همين تعمق است. غربيان ميگويند، نخستين كسي كه توانايي انسان را در عقل و دانش دانسته، فرانسيس بيكن است حال آنكه اين انديشه را اول بار فردوسي مطرح كرد و گفت كه دانايي و خردورزي اين توانايي را به انسان ميدهد تا جهان را آنگونه كه ميخواهد، بسازد. همچنين بيكن را پايهريز منطق استقرايي ميدانند. حال آنكه اولين كسي كه در اين باب سخن گفت، يعقوب كِنْدي بود كه 800 سال پيش از او ميزيست. محمد غزالي 700 سال پيش از ديويد هيوم با شيوه ديالكتيك خاص خود انگشت بر اصل عليت گذاشت. مُثُل افلاطون هم چنانچه متاثر از ديدگاه زرتشت نباشد بسيار به آن نزديك است. اگر به نظريهاي كه هانري برگسون، فيلسوف فرانسوي تحت عنوان Elan vital
مطرح كرده با دقت بنگريم همان تعريفي است كه در آيين باستاني ايران از فروهر شده است. طبيعي است كه شرح يكايك انديشههاي شرقي آسمانخراش فرهنگ غرب در يك مقاله نميگنجد. ولي غرض از اين مقدمه با توجه به تنشهاي دهههاي اخير در جهان به خصوص در شرق اسلامي كه به قول عبدالواسع جبلي، مروت و وفا در آن معدوم و منسوخ شده، اشارتي است به ديدگاههاي انساندوستانه عارفان شرقي كه به عالم و آدم عشق ميورزيدند و خونريزي و ستيزهجويي را اعمال حيواني ميدانستند و معتقد به زندگي محبتآميز بودند. امروزه غربيان در تعريف ستيزهجويي موجود ميان برخي از جوامع گفتهاي مختصرتر و مفيدتر از اين جمله معروف توماس هابز نمييابند كه «انسان گرگ انسان است» (Homo homini lupus). اين جمله را توماس اول بار در كتاب شهروند ذكر كرد كه در سال 1642 منتشر شد و به صورت مثل سائر بر زبانها افتاد. هابز معتقد به همزيستي مسالمتآميز بود و آن را «نخستين قانون طبيعي» ميخواند. به عقيده او اين قانون زماني محقق ميشود كه آدمي دست از اخلاق گرگي بشويد ولي شگفت اينكه امروزه برخي از آناني كه خود را انسان ميخوانند، مفتخرند به اينكه گرگ زادهاند و سر ستيز با كساني دارند كه با منشي عارفانه يا به عبارت ديگر رفتاري مدني، قلم بر خلق و خوي گرگي كشيدهاند.
به نظر ميرسد، پيروان خلق و خوي گرگي با ادب عرفاني يا به بيان ديگر با عرفان برآمده از اين ديار چندان كه بايد آشنا نيستند و حتي آن را نفي ميكنند، وقتي چنين شد آدمي بدل به گرگي ميشود در لباس ميش. نكتهاي را كه توماس هابز نزديك به 4 قرن پيش در كتاب شهروند بيان داشت همان است كه فريدالدين عطار 500 سال پيش از او به صورتي ديگر در منطقالطير مطرح كرد با اين تفاوت كه گرگ در نگاه عطار ميشود خوك زيرا خوك در فرهنگ اسلامي از ناپاكترين موجودات است. شاعر بزرگ ادب فارسي در داستان نمادين شيخ صنعان همان انديشهاي را مطرح ميكند كه 5 قرن پس از او توماس هابز به قلم ميآورد. عطار در حكايت شيخ صنعان بر اين نكته تاكيد دارد كه براي دستيابي به ارزشهاي انساني راهي جز پي سپردن طريق عشق و از ميان بردن خوك درون نيست:
در نهاد هر كسي صد خوك هست/ خوك بايد كشت يا زنار بست
عطار مانند هابز همزيستي مسالمتآميز آدميان را در پالودگي نهاد انسان ميداند منتها چگونه رسيدن به آن را هم به خلاف هابز شرح ميكند كه پاي نهادن در معرفت شرقي است ولي شرق از نظر او نه شرق جغرافيايي بلكه شرقي است كه سرچشمه نور است. اين انديشه بعدها در آثار نويسندگان غربي مانند آندره ژيد، هرمان هسه، توماس مان، گوته، كربن، يونسكو، ماسينيون، شيمل، ولتر، امرسون، روسو و بسياري ديگر به تلويح و تصريح بيان شده است. در آثار همه آنان ميتوان اشارتي يافت به مضمون اين بيت از عطار كه:
محتاج به دانه زمين نيست/ مرغي كه به بام لامكان رفت
البته توماس هابز از نخستين مادهگرايان جديد است و نميتوان او را در دايره عارفان جاي داد و منزلتي آن هم برابر با عطار در اين زمينه براي او قايل بود ولي به هر حال هر انساني هر چند مادهگرا كه هفت شهر عشق را نگشته باشد دستكم از خم يك كوچه آن گذشته است.