• ۱۴۰۳ شنبه ۳ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4538 -
  • ۱۳۹۸ سه شنبه ۲۶ آذر

كوري

پريا درباني

از پياده‌روي پهن و خلوت خيابان اميركبير كاشان شروع شد. آن‌وقت‌ها بساط گوش كردن به آهنگ و فايل صوتي به آساني حالا نبود. به خاطر اينكه راه بگذرد، طرح يك بازي سرانداخته بودم. در مسير برگشت از دانشگاه، به خودم مي‌گفتم «مثلا كوري» بعد پلك به هم مي‌گذاشتم و مسافتي را چشم‌بسته مي‌رفتم. اوايل كج مي‌رفتم. پام به سكوها و ميله‌هاي عمود مي‌گرفت و سكندري مي‌خوردم. اما كم‌كم خبره شدم. بازي را از توي پياده‌رو برداشتم و به راه‌پله خانه و دالان دانشكده و حتي به هنگام تايپ كردن هم بردم.

شروع فصل سرد بود و تنم ژاكت سرخابي را مي‌خواست. انباري آنقدر تنگ و پر بود كه بايد در را مي‌بستم تا بتوانم جم بخورم. يك پام را فرو كردم ميان كيسه و چمدان، پاي ديگرم را لاي كارتن و قفسه قديمي. ياد بازي‌ام افتادم. چشم‌هام را بستم و سعي كردم بتوانم از طريق لمس‌كردن، ساك مورد نظر را پيدا كنم. لاي لباس‌ها دستم به يك بافته كاموايي به زبري ژاكتم خورد. بيرونش كشيدم. وقتش بود كه چشم باز كنم و ببينم بازي را برده‌ام يا نه؟ باز هم كردم، ولي هيچ نديدم. پلك‌هايم را به هم فشار دادم و دوباره با شدت باز كردم. مالاندم و گشادشان كردم. سرم را تكان دادم. نمي‌ديدم. در شب تاريك هم آدم هاله‌اي از اشيا را مي‌بيند، من هيچ. سياهي محض بود. دست و پام را گم كردم. زمين خوردم. پنجه كشيدم به كيسه‌ها و به زحمت سر پا شدم. چون هيچ تخميني از فاصله‌ام با در نداشتم، دستم را ناشيانه و دايره‌وار بر ديوار كشيدم. پا بلند كردم و فرود آوردم. كليد لامپ را بالا و پايين كردم. اثر نكرد. دستم را آنقدر تكان دادم كه به دستگيره خورد. پوستم خراشيده شد. در را كه باز كردم، نور ريخت توي انباري. نفسم ناي بالا آمدن نداشت. فهميدم در همان مدتي كه چشم‌بسته دنبال ژاكت مي‌گشتم، لامپ سوخته و نور هيچ روزن ديگري براي ورود پيدا نكرده.

بعد از آن ديگر بازي را تكرار نكردم. چون فهميدم كه چقدر در درك كردن ديگران، عاجز و ناتوانم. فهميدم «خودت را بگذار جاي فلاني» چه خواسته‌ بلندپروازانه و دور از دسترسي است. از آن به بعد پرسش‌هايي از قبيل «اگر تو جاي او بودي چه مي‌كردي؟» را با خنده و سر تكان‌دادني از سر خود باز كردم. ديدم كه من حتي براي خودم قابل پيش‌بيني نيستم. بارها از خودم انتظاراتي داشته‌ام كه از پسش بر نيامده‌ام، يا گاهي واكنشي نشان داده‌ام كه تصور نمي‌كردم توانش را داشته باشم.

فهميدم نمي‌توانم فكر كنم كه جاي كس ديگري هستم و دليل گفتار و كردارش را بفهمم. يا با همين فرمول كسي را سرزنش كنم كه چرا چنين نكرد و چنان نگفت؟

برخلاف باورم، از وقتي مطمئن شدم كه نمي‌شود كسي را درك كرد، نمي‌شود جاي ديگري بود، زندگي برايم راحت‌تر شد. ديگر سر اينكه چرا مربي تعويض انجام نداد، حرص نخوردم. مدير چرا فلان كار را كرد؟ آن مسوول چرا اين اشتباه را كرد؟ فرزند چرا با پدرش اين‌طور رفتار كرد؟ همه را با يك «نمي‌دانم» پس زدم. فكر مي‌كنم اگر به جاي آنكه سعي كنيم همديگر را درك كنيم، بپذيريم كه قدرتش را نداريم و دست از نسخه نوشتن بكشيم، صلح به ما نزديك‌تر مي‌شود. اگر بپذيريم هيچ‌وقت نمي‌شود ديگري را تمام و كمال فهميد، بسياري از مشكلات خانه‌ها، روابط، اجتماع حل مي‌شود. اين را در گوش شمايي كه تا اينجا قدم رنجه كرده، منت بر من گذاشته و آمديد، مي‌گويم كه من حتي فكر مي‌كنم همين كه آدم‌ها بدانند نمي‌شود همديگر را فهميد، براي حل مسائل خاورميانه كه هيچ، براي مسائل تمام دنيا كافي است.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون