«اي ز وصلت خانهها دارالشفا»
سعيد خاقاني
يكبار و فقط يكبار بود كه مادرم از ما چنين كاري خواست. سال رفتن مادرش، «جواهر» بود و روز قبل از يلدا. مادرم از ما خواست تا خانهاي را كه حالا خالي از مادربزرگ بود از سر تا پا بشوييم و كرسي را در اتاق طاق و چشمهاي مادربزرگ علم كنيم. ما هم كرسي را با آن لحاف هزار كيلويي و منقل ورشابياش راه انداختيم. هر چند اصل كاري يعني تخت مادربزرگ خالي بود، اما خانه يكبار ديگر بوي زندگي گرفته بود. ساعتي پس از ظهر بود كه عمه نازي آمد، پيرزني نقلي و پرحرف كه از آن سر اصفهان ميآمد تا براي ما و چندتا از همسايهها نان بپزد. مادرم آنروز تا شب يك لحظه هم ننشست. كار نميكرد، ميرقصيد. نان را كه پخت، چند ماهيتابه كوكوي سبزي هم زير خاكستر كرد كه وقتي بيرون آورد خوشبوترين كيك سبز جهان بود. شب يكييكي سر و كله داييها و خالهها پيدا شد و شد عروسي ما بچهها. تا نصفه شب خورديم و گفتيم و خنديديم. آخر شب مادرم سر خواهرم «زيبا» را كه خواب رفته بود در بغل گرفته بود و با برادر و خواهرش قصه روزگار قديم گفت. هيچوقت او را اينطور خوشحال نديده بودم. انگار آن شب براي مادرم جشن خداحافظي مادربزرگ بود. نه ديگر سراغ خانه مادرش رفت و نه ديگر عمه نازي اين همه راه را براي پخت نان آمد. سالهاي زيادي گذشت تا اينكه من ازدواج كردم. مادرم يكبار ديگر كرسي را گوشه اتاق علم كرد، اينبار كرسي كوچكتري و البته با لحاف سبكتر و خوش بروروتري. «مهسا» را كنار خودش نشاند و انارهاي سرخ درشت را كه قبلا جدا كرده بود براي او گذاشت و همه ريز و شكستههايش را هم به ما داد. مادرم آن شب هم جور ديگر ميخنديد. فهميدم كه ما هم امتداد تاريخ خانه شديم. اولين سالي هم كه «نيكو» پا در زندگي ما گذاشت، به اسم جشن مادربزرگ، يلدا ميزبان جشن ورود دخترم شد. انگار يلدا همين جشن ورود و خروجهاست. هر بار كه دختري و پسري ازدواج ميكند، يلدا انگار شب مخصوص اين نورسيدهها ميشود. در برابر جشنهايي كه شهر ميزبان آنهاست و شلوغش ميكنند، يلدا جمع آرام تن، خانه و شب است. سرو صدا ندارد اما آتش جاويد معبد خانه است. نطفه بهار است كه در دلها كاشته ميشود تا سردي چلهها بگذرد و روزگار نوي نوروز پيدا شود. دل كه گرم شد، زمستان قصه زودگذر بيروني ميشود. يادگاري كهن است كه بگويد بلندترين شب سال و اول زمستان، آغاز حضيض تاريكي است. نويد امتداد زندگيست، امسال هم كه من رد سرخ انار را بر لبان دخترم، رقص خانه در دستان همسرم و خنده را بر لبان «جميله» مادرم ديدم، هر چند سرماي سياه پشت در خانه نشسته است، دلم كمي به امتداد زمان و خانه گرم شد.