مدتها بود که در شرکت اتوبوسرانی شهر ما سوءاستفادههایی میشد، آنهم سوءاستفادههای کلان و دزدیهای بزرگ. این شرکت تعداد زیادی اتوبوس در اختیار داشت و وظیفه این اتوبوسها آن بود که مسافران را سوار کنند و به مقصد برسانند. معلوم نبود چه دستهایی در کار بود که روزانه مبالغ هنگفتی زیان متوجه صندوق شرکت میشد، بهطوریکه در اواخر کار شرکت تهدید به ورشکستگی و تعطیل شده بود. متصدیان و رؤسای شعب و دوایر مختلف و ذیحسابهای متعدد شرکت، دست بهدست هم داده و برای پیدا کردن «دزد» شرکت فعاليت میکردند و چهارچشمی مراقب اوضاع و احوال بودند، ولی این تلاشها و فعالیتها بینتیجه بود و هرروز زیان تازهای با مبلغ هنگفتتری متوجه شرکت میشد. همه اعضای شرکت کار هم را زیرچشمی کنترل میکردند، مراقب هم بودند، زاغسیاه هم را چوب میزدند، ولی متاسفانه مسبب اصلی یا مسببین اصلی پیدا نمیشدند. ناچار عدهای بازرس انتخاب کردند و با فوقالعاده روزی سیچهل تومان، مأمور پیدا کردن سارق اصلی شرکت کردند که موجب ورشکستگی شرکت شده بود. این بازرسان با لباس مبدل و قیافههای ساختگی در ساعات مختلف در اتوبوسها مینشستند و رانندگان و رورکابیها و مسافران را زیر نظر میگرفتند بلکه موفق به دستگیری دزد شرکت شوند.
شب قبل، برف سنگینی باریده بود. سوز کشنده غروب روز بعد از برف، عابران را به درون اغذیهفروشیها و خانهها، و کسبه را به انتهای دکان و زیر پوستین کشانده بود... ساعت دهونیم که سرما به نهایت شدت خود رسیده بود و سوز کشنده آخر شب، مثل سوزن به گونه و چانه و پشت گردن عریان تكوتوکی از عابران پیاده فرومیرفت، «سیهروز»، پیرمرد دربهدر شهر ما هم در حالی که ديگ رویی خالی از باقلاپختهاش را روی چنبره پارچهای سرش گذاشته بود، گلچین گلچین از سجاف پیادهرو خیابان میرفت تا به اولین ایستگاه اتوبوس برسد. سرما مثل لوله لاستیکی یخکرده، از سوراخ پارگی لباسش به درون میرفت و بدن استخوانی و نیمهگرمش را قلقلک میداد و از سوراخ دیگر سر بهدر میکرد. سیهروز، دستهای یخکردهاش را در جیبهای بیآستر کتش فرو برده بود و ضمن اینکه با انگشتهایش حساب دخل و خرج آن روزش را میکرد به این وسیله انگشتهای یخزده بیخونش را هم گرم میکرد و بهاصطلاح انگشتهایش را ورزش میداد که سرما را کمتر احساس کند، یعنی خودش را گول میزد! عین همین فعالیت هم بین انگشتهای پایش در داخل کفشهای پاره و نیمتختخورده و بغلشکافتهاش درگیر بود. گاهی انگشتهای کوتاه و كبرهبستهاش را با مهارت سوار هم میکرد و چون از این کار برای گرم کردن پنجههای یخکرده و سرشدهاش نتیجهای نمیگرفت، آنها را از دوش هم پایین میآورد و با مهارتی که در این کار داشت، پنج انگشتش را با يك فرمان جمع میکرد و به زیر سینه کف پایش میبرد. چند قدمی که به این طریق راه میرفت خسته میشد و انگشتهایش درد میگرفت. ناچار سوز سرما را به این درد ترجیح میداد و انگشتهای پایش را در داخل کفش آزاد میگذاشت، چند قدم که میرفت بدون اینکه خودش بخواهد سرما آنها را سوار هم میکرد. آب بینی سیهروز به علت اشتغال دستهایش در داخل جیب، راه افتاده بود و قسمتی از آن بر نوك بيني و بقیهاش لابهلای سبیلهای پرپشت و جوگندمیاش یخ زده بود. گاهگاهی لب بالا را پایین میکشید و همزمان با این کار، محتویات بینیاش را هم به طرف ملاجش بالا میکشید؛ در این عمل چندین فایده بود! یکی اینکه موقتاً و بدون دخالت دست، از سرازیر شدن آب بینیاش از سوز سرما جلوگیری میکرد و فایده دومش اینکه یخهای لابهلای سبیلش را میشکست و گوشت لبش را که در زیر موهای سبیل بههم کشیده شده و جمع شده بود، آزاد میکرد و دیگر اینکه با این حرکات و تکان دادن عضلات صورت، خون نیمگرمش را در پکوپوزش به جریان میانداخت و فکر میکرد که گرم شده. این نبرد احمقانه سیهروز برای مقابله با سرما، در همه اجزای جانش به شکلهای مختلف ادامه داشت.
سیهروز به ایستگاه اتوبوس رسید و وقتی چشمش به دکمه بلیتفروش افتاد گرمی و حرارت زایدالوصفی توأم با شور و نشاط در رگهایش دوید و قدمها را سریعتر کرد. وقتی مقابل دکه بلیتفروشی رسید و فانوس را خاموش و دکه را خالی از بلیتفروشی دید، غم عالم بر دلش نشست، استخوانهایش درد گرفت و نفسش به شماره افتاد.
«هوم... حالا بیا درستش کن! خوب با چی برم خونه؟ یعنی میگی پونزهزار پول تاکسی بدم؟ باركالله! از صبح عليالطلوع پدر خودمو سوزوندم، تو هرچی خیابون بوده پرسه زدم و پونزده تومن فروش کردم؛ هفت تومن پول باقالیهاس، دو تومن خرج نمك و فلفل و پختن و کوفت و زهرمارش، دو تومن هم خرج و گدا! و متفرقه و این چیزها! میمونه چهار تومن! اونوقت از این چهار تومن، پونزهزار پول تاکسی بدم؟ پس بچهها کوفت بخورن؟! نه بابا... من برای تجارت کردن خوبم! خدابیامرز ملانصرالدین هم همین کارو میکرد؛ صنار میگرفت سگ اخته میکرد، سیصنار میرفت حموم غسل میکرد!... ولی آخه نامسلمون، پیاده هم که نمیشه رفت خونه... خون توی انگشتای دست و پام مرده و خشک شده؛ چه جوری از اینجا تا ته مولوی پیاده برم؟ سرمایی میمیرم !... ای بهدرك که مُردم! خیال میکنی وقتی من مُردم، آسمون به زمین میاد یا خدا دلخور میشه؟ پیاده میرم. زوره که آدم از چهار تومن پونزهزار پول تاکسی بده... ولی یكکمی دیگه صبر میکنم، خدا بزرگه، شاید اتوبوسی چیزی پیدا بشه و منو سوار کنه... هوم، مارو باش!... مثل اینکه تازه بهدنیا اومدیم که اینقدر خوشبینیم. مرد حسابی! اولا که ماشینسواریهای شخصی تو رو سوار نمیکنن، دندون طمع اینو که بکنی، به فرض که اتوبوسی اومد؛ کی تو رو سوار میکنه؟ کو بلیتت؟... خب حالا وایمیسیم، شدشد نشد نشد! خودمو که نباید بکشم، بالاخره یه جوری میشه!»
...چند دقیقه بعد سر و کله اتوبوسی زوزهکشان از پیچ خیابان پیدا میشود. سیهروز نفسی بهراحتی میکشد: «نگفتم اتوبوس هست؟! خدا کنه یا بلیتفروش توی اتوبوس باشه یا شوفره لوطیگری کنه و ما رو همینجوری بیبلیت سوار کنه.» اتوبوس مقابل سیهروز و در ایستگاه ایستاد، رورکابی یکدستش را با اکراه از داخل پیراهن و زیر بغل گرمش بیرون کشید، شاسی در را فشار داد و در عقب اتوبوس با قر و غربیله مخصوص بهخود باز شد.
- بپر بالا پیرمرد!
- ببخش داداش، این بلیتفروش نیست، مام بليت نداریم، اگه میشه ما رو...
- خب بابا، یه بلیت اضافی برای اینجور وقتها بخر بذار جيبت.
- والله وسعم نميرسه، اینه که هروقت میخوام اتوبوس سوار شم به بلیت میخرم... حالا چیکار کنم؟
رورکابی فکری کرد... «چیکار میخوای بکنی؟ بلیتفروش که نیست تو بلیت بخری، اینجام که وایسی سرما خشك میشی... بیا بالا بابا! اینهمه میخورن و میچاپن، بذار یهدفعه هم تو مجانی سوار اتوبوس بشی.» سیهروز گفت: «خدا خیرت بده جوون! برو که حضرت علیاکبر نگهدارت باشه.»
- خب بیا بالا دیگه!...
سیهروز یکدستش را به کنار دیگ رویی روی سرش گرفت و دست دیگرش را روی زانویش گذاشت... «یا علي!.. آخی... خدا خیرت بده پسرم!»
... آقایی موقر و کتوشلواری با کراوات گرهنخودی که وسط اتوبوس بهتنهایی روی يك صندلی نشسته بود، در کیف دستیاش را باز کرد و يكدسته یادداشت سفید بیرون آورد و با خودنویس روی کاغذ یادداشت کرد: «مقارن ساعت یازده شب... مورخه... رورکابی اتوبوس شماره... یك مسافر بیبلیت سوار کرد.»
در روز بعد کمیسیونی مرکب از اعضای عاليرتبه و بازرسان مخصوص شرکت اتوبوسرانی و رؤسای دوایر و نماینده مخصوص دادستان تشکیل شد. این کمیسیون درحقیقت یك دادگاه اداری بود. جوانکی لاغراندام، زرد و استخوانی که کثافت پیراهنش از پارگیهای کتش پیدا بود، در گوشه جلسه کز کرده و چشم به هیئت قضات دوخته بود و اصلا نمیدانست قضیه چیست و چرا احضارش کردهاند. رییس جلسه با نواختن زنگی رسمیت دادگاه را اعلام کرد. منشی دادگاه، گزارش آقای «صداقتپیشه»، بازرس «خفیه» شرکت را با صدای بلند برای حضار در جلسه قرائت کرد:
«شماره ۷ سیار، مورخه... به عرض برسد: با نهایت احترام عطف به امریه شماره... مورخه... دایر به ماموریت اینجانب برای رسیدگی به وضع اتوبوسرانی و نحوه عملیات کارکنان شرکت و روشن شدن چگونگی انجام سوءاستفادهها بهوسیله افراد، اینجانب پس از یکهفته تلاش مداوم و دقت و تیزبینی که از خصائل ذاتی اینجانب است، موفق شدم پرده از این راز برگیرم و یکی از عاملين سوءاستفادههای شرکت را بشناسم. باشد که دستگیری و محاکمه فرد خاطی مزبور، کلید کشف سایر اعضای باند گردد. مقارن ساعت یازده شب مورخه... که بهطور ناشناس در اتوبوس شماره... نشسته بودم، با دو چشم خودم دیدم که «خدازده»، رورکابی اتوبوس مزبور، با تبانی قبلی مسافری را بیبلیت سوار کرد و از قراین پیداست که خدازده، عضو باندی است که از این طریق سوءاستفادههای کلانی میبرند و زیانهایی که اخیرا متوجه شرکت شده است ناشی از وجود این باند خطرناک میباشد./ امضا صداقتپیشه- بازرس خفيه».
رییس: خدازده!
جوانك مفلوك که در گوشه سالن ایستاده و چرت میزد، با بانگ آمرانه رییس دادگاه بهخود آمد و دستوپایش را جمع کرد: «بله قربان؟»
رییس: گزارشی را که منشی دادگاه قرائت کرد شنیدی؟
خدازده: بله قربان!
رییس: اگر رفقایت را هم معرفی کنی و سایر اعضای این باند را نام ببری، مجازاتت کمتر است والّا...
خدازده: کیو آقا معرفي کنم؟
رییس: همین همکارا... تو!
خدازده: اینکه قربان کمیسیون لازم نداشت، همینجوری که میفرمودین ما اسماشونو میگفتیم.
رییس: آفرین پسرم، بگو ببینم.
خدازده: (با انگشتهایش حساب میکند) نقی، اکبر، قربان دیگه عرض کنم، ممد و رجب قربان! جلال و رحمت و اسمال... همینهان، همهشون هم بچههای محل خودمونن!
رییس دادگاه اسامی را بهسرعت یادداشت کرد؛ «خب... باركالله خدازده! حالا بگو ببینم چیکارا میکنین؟».
خدازده: عرض کنم که قربان، بیشتر اوقات که سر کاریم و همدیگه رو نمیبینیم، ولی بعضیوقتها که فرصت داریم آقا، میریم قهوهخونه اشرفزاغی، جای شما خالی یه دوسهتا چایی میخوریم. اگه نقال قهوهخونه سر کیف باشه و نقل بگه که نقل گوش میکنیم و اگرم نباشه قاپسرپا بلند میشیم، یا میریم خونههامون میکپیم، چطور مگه؟
رییس: (با عصبانیت) خودتو به خریت نزن! چه جوری سوءاستفاده میکنین؟
خدازده: چی میکنیم قربان؟
رییس: سوءاستفاده!
خدازده: سود استفاده... سود استفاده! والله نمیفهمم چی میگین، یهخرده واضحتر بگين، قربون شما، خیلی ممنون میشم، میدونین که ما سوات نداریم...
رییس: پس نمیخوای راستشو بگی!
خدازده: گفتم که آقا...! راستی گاهی هم شاغلام میاد همونجا، ولی کسی باهاش پاسور نمیزنه، چون به طرف برگ ميزنه و تهدستو عوض میکنه.
رییس: پرت و پلا نگو پسر! میگم گزارش آقای بازرس رو که منشی دادگاه خوند شنیدی؟ گوش کردی؟
- بله قربان!
رییس: چی ازش فهمیدی؟
- هیچی!
رییس: هیچی؟!
- بله قربان، هیچی.
رییس: بسیار خوب، بشین!
خدازده روی صندلی نشست و اعضای دادگاه به اتاق دیگر رفتند و پس از چند دقیقه شور به جلسه بازگشتند و رأی بر محکومیت خدازده بهعنوان عامل فساد و یکی از اعضای باند تبهکاران شرکت دادند. پرونده در دادگاه اداری تشکیل شد و پس از تنظیم صورتجلسه، خدازده را با پرونده متشکله برای کشف حقیقت و دستگیری سایر اعضای باند دادسرا فرستادند و به پاس انجام وظیفه و خدمت صادقانه صداقتپیشه، بازرس خفیه و جدی شرکت، مبلغ پنجاههزار ریال پاداش به بازرس اعزامی و کاشف این جرم پرداخت شد و همان شب نیز به افتخار این موفقیت، ضیافت مجلل و باشکوهی با شرکت رؤسا و اعضای شرکت در هتل نقرهای ترتیب داده شد.
اکثر شبهای سرد زمستان که با دو برف مثل اره صورت و پشت گردن پابرهنگان را میبرد، سیهروز، پیرمرد باقلافروش درحالیکه دیگ رویی خالی از باقلایش را روی چنبره پارچه سرش گذاشته و اعضای بدنش برای دفع سرما مطابق عادت مشغول مبارزه دامنهدار و خستگیناپذیر میشود، در همان ایستگاه اتوبوس میایستد و خداخدا میکند که همان جوانك نیمهعریان آن شبی با اتوبوس برسد و او را سوار کند.
... ولی هنوز که هنوز است، «سیهروز» موفق به دیدار مجدد «خدازده» نشده است!
(از: مجموعهداستان «کور لعنتی»، چاپ دوم: 1343، نشر کتابهای پرستو)