بحرطویلهای هدهدمیرزا / 17
ابوالقاسم حالت
مرحوم «ابوالقاسم حالت» (1371–1298)، ملقب به «ابوالعینک»، از شاعران و طنزپردازان چیرهدستی است که آثار ماندگاری از او به یادگار مانده. بخشی از آثار او، «بحر طویل»هایی است که چندین دهه پیش سرود و تعدادی از آنها سالها بعد، یعنی در سال 1363 در کتابی با عنوان «بحر طویلهای هدهدمیرزا» از سوی انتشارات توس انتشار یافت. خودش در مقدمه همین کتاب مینویسد: «این کتاب حاوی قسمتی از بحرطويلهایی است که نگارنده در طی مدتی متجاوز از سیسال همکاری با هیئتتحریریه هفتهنامه فکاهی توفیق سروده و در آن نامه به امضای هدهدمیرزا منتشر کرده است.» البته او خود را در این کار، ادامهدهنده مسیر «حسین توفیق» میداند و بعد از نقل روایتی مینویسد: «ساختن بحر طویل و امضای هدهدمیرزا، درواقع میراثی بود که از آن مرحوم برای من باقی ماند و این کار تقریبا تا آخرین سال انتشار توفيق ادامه يافت؛ زیرا هروقت که دنباله آن قطع میشد اصرار خوانندگان توفیق ادامه آن را اجتنابناپذیر میساخت.»
در ادامه مقدمه، زندهیاد حالت درباره قالب مهجور «بحرطویل» هم نکاتی را یادآور میشود که خواندنی است.
در ستون «طنز مستطاب» صفحه «غیر قابل اعتماد»، برخی از بحر طویلهای ابوالقاسم حالت را خواهیم آورد تا نمونههایی خواندنی از سرودههای طنزآمیز یک استاد طنزپردازی در یک قالب مهجور اما جذاب را عرضه کرده باشیم. بحر طویل این شماره، سرودهای است با عنوانِ «پیروی از دزد».
آدمی سخت نگونبخت، زنی داشت بداخلاق، درشت و یوقور و چاق، قویهیکل و دیلاق، که چون شیر ژیان نعره همیزد به سر شوهر بیچاره، بدانگونه که میشد جگرش آب و نبود اینقدرَش زهره که حرفی بزند، شرّ وی از سر بکند. مردك بدبخت که بیزار ز دیدار زن سنگدل و جاهل خود بود و نمیخواست که بیند رخ او، هیچ شبی زود سوی خانه نمیرفت و همیرفت پی دیدن یاران و عزیزان و پس از نیمهی شب خوشدل و مسرور همیرفت سوی خانه و میخواست بدانگونه شود وارد منزل که نگردد به شب تار، زنش باخبر از آمدنش؛ ليك، ز بخت بد او هیچگه این کار نمیگشت میسر؛ همهشب آن زن عیار، به چشم و دل بیدار، زبرگشتن آن یار، همیگشت خبردار و در آن نیمهشب تار، بهمانند سگ هار، چنان عقرب جرّار، به مشت و چك بسیار، همیکرد دلش زار. ندانم چه بگویم، چه بگویم که خداوند الهی نکند هیچ زمان قسمت کس همچو زنی عربدهجو را!
این زن و شوهر دعوایی و کینتوز، به يكروز، چو از خواب گران چشم گشودند، نگاهی بنمودند به اطراف و بدیدند که شب دزد زبردست، در آن خانه نهادهاست قدم، هرچه که بوده است، ربودهاست ز اسباب، بسی کاسه و بشقاب، کت و دامن و جوراب، غرض دست چپاول بگشادهاست و در آنجا ننهادهاست نه فرش و نه لحاف و نه گلیم و نه پتو را.
هر دو گشتند از این واقعه مغموم و پریشان و پکر، خاكبهسر، خونبهجگر، مرد شد از خانه بهدر، در عقب کار خود و، ظهر چو برگشت سوی خانه زنش مژده بدو داد که آن دزد گرفتار شده. مرد از این واقعه خوشحال شد و جست ز جا خندهزنان رفت به آگاهی و درخواست نمود اینکه دهند اذن بدو تا برود در بر آن دزد و چو گفتند که: «منظور تو از دیدن او چیست؟» بگفتا که: «مرا مسئلهای هست که بایست از آن دزد کنم پرسش و این نکته بدانم که شب پیش، توی منزل این بندهی درویش، چطوری شده وارد که زنم هیچ نگردیده خبردار و نفهمیده در آن نیمهی شب آمدن و رفتن او را؟!».