به بهانه استقبال از مستند «خط باريك قرمز»
روزي كه «زندگي» روي صحنه معنا شد
بابك احمدي
همهچيز از روزي شروع شد كه خبر رسيد قرار است نمايشي با نقشآفرينيِ مددجويان كانون اصلاح و تربيت اجرا شود؛ اتفاقي قابل توجه در جدول سيوششمين جشنواره تئاتر فجر و براي من يكي، شايد مهمتر از هر اجراي ديگري كه در آن دوره جشنواره روي صحنه رفت. همين شد بهانهاي كه همراه همكاري عزيز، از گروه اجتماعي روزنامه براي نوشتن درباره اين اتفاق به محل رفتيم. تمام لحظاتي كه چشمانتظار رسيدن بچهها بوديم، نميدانم چرا تپش قلب داشتم، هيجان اجازه نميداد روي پا باشم. سكوت و آرامش عجيب موجود در محيط سينهام را سنگين كرده بود، از اوضاع ديگران خبر ندارم. سكوتي وجود داشت كاملا بيربط و غريبه با فضاي جشنوارهها، از جنس دقايقي كه به خانوادهاي عزادار سر ميزنيد. اتمسفر متفاوتي بر كل فضا حاكم بود. حس و حالي كه جايي ميان نگراني، اضطراب و خوشحالي ميايستاد؛ در خنكاي خاكستريِ بهمن. قضيه طوري بود كه انگار صداي اين بچهها پيش از رسيدن به من و جمعيت چشمانتظار در زمين و زمان ميپيچيد كه: «ما گناهكار نيستيم. ما معلوليم نه عامل» و اگر شما هم مثل ما بين شاهدان آن روز بهخصوص حضور داشتيد، با ديدن چهره خانوادههاي مظلوم مددجويان همين را فرياد ميزديد. به ياد سكانس دادگاه فيلم «جدايي نادر از سيمين» كه شهاب حسيني در دادگاه به ما جماعت و جناب قاضي ميگفت: «مشكل ميدوني چيه آقاي قاضي؟ مشكل اينه كه من نميتونم مثل اين آقا (پيمان معادي) حرف بزنم. من زود جوش ميارم.» راست ميگفت، كارگر بود، گرفتار معيشت و فرزند از دست داده، اما شريف. آن خانوادهها هم گرفتار بودند و حالا فرزند از دست داده، اما شريف. اصلا نميدانستند تئاتر چيست؟ هميشه صحنه نمايش در چنين شرايطي به آني برايم معنا پيدا ميكند. باري، آمده بودند تا ببينند نوجوانان حالا گرفتار بند قرار است با صورتهاي گريم شده روي صحنه چه تصوير كنند. مينيبوس كه پيچيد، دلم ريخت! قرار نانوشته داشتيم براي دقايقي هم شده نقش «قاتل» را از نمايشنامه زندگيِ اين بچهها حذف كنيم و اجازه دهيم روي صحنه سياه نمايش، نور سفيد زندگي بتابد. از ميانه اجرا صداي حق حق مادران و پدران به گوش ميرسيد، پايانبندي هم شد باراني از گلبرگ و شاخههاي گل سرخ روي سر ما و آن چند نوجوان. بعد از اجرا هم كه بعضي محكم در آغوش خانواده. تشويقها حتي وقتي بچهها براي بازگشت سوار مينيبوس ميشدند ادامه داشت. شنيدم بعدها تعدادي از اين بچهها با تلاش هنرمندان و مردم خير به جامعه بازگشتهاند. ديروز خواندم، فيلم مستند «خط باريك قرمز» كه همان روزها در حال ساخت و ساز بود مورد توجه قرار گرفته و بذر اميد تاسيس اولين مدرسه سايكودرام ايران را در دلها كاشته است. كاش بشود آنچه بايد و اين سياهي روي سر، زير پاي همه فرش شود تا ببينيم چطور ميتوان جاي مرگ، روي صحنه تئاتر زندگي معنا كرد.