كوتاه درباره فيلم «درد و افتخار»
مرد رنگها
احسان صارمي
هرگاه قرار است فيلمي از پدرو آلمودوار ببينم يك چيز مسلم است. قرار است فيلمي از رنگها ببينم. مرد اسپانيايي گويي در راسته نقاشان سوررئاليست و كوبيست اسپانيايي، يك دهنه مغازه ابتياع كرده است و رنگ هبه ميكند. تصاوير فيلمهايش به ما ميگويد در جهان پر رنج بشري، رنگها اميدبخش هستند. آسمان فيلمهايش چنان آبي هستند كه خانه زيرزميني سالوادور مالو و مادرش از سفيدي ميدرخشد. خانهاي كه با تمام فقيرانه بودنش چون كاخ ميدرخشد. رنگها هر چيزي را دگرگون ميكنند.
داستان ساده «درد و افتخار» يك حسرت است. سالوادور، كارگردان شاخص، بيمار و انزواطلب در موقعيتي قرار گرفته است تا پس از 3 دهه براي نسخه اصلاح شده يكي از مهمترين آثارش سخنراني كند. او كه شايد تا مرگ فاصلهاي ندارد به گذشته ميرود تا ريشههاي اكنونيت خود را بيابد. او مستغرق در خاطراتش با مادر به كشف و شهودي ميرسد كه ترميمگر روابط امروزياش ميشود. از فردريكو تا آلبرتو، او در موقعيتي است كه تا آلام دروني خويش را با خاطراتش درمان كند. دردهايي كه برايش افتخار ميآفرينند. دردهايي كه در انتها به آخرين فيلم او بدل ميشود.
آلمودوار رنگها را به استخدام درميآورد تا دردها را به محسوسات ما بدل كند. از قرمزهايي كه در عين شادآوري، دال بر شكنجههاي دروني سالوادور است تا زردهاي تيز و تند حاكي از جهان مملو از نور كه در سوي ديگر گواه بر تنهايي هنرمند منزوي است.
آلمودوار همه چيز را در همان عنوانبندي نخستين فيلم بيان ميكند. آميزهاي از رنگها كه در هم تنيده ميشوند و تصويري بديع ميآفرينند. رنگها از اشكال انتزاعي به تصويري ملموس از زندگي بدل ميشوند. دوربين، چشم روايتگر سالوادر ميشود و از يك دعوت تا يك تصميم را به تصوير ميكشد. دوربين ما را محرم ميداند، ما را با خود همراه ميكند تا سفري ميان نورها و رنگها، حقيقت سالوادور را دريابيم. حقيقتي كه بر خود او نيز آشكار نيست. ما با او همدل ميشويم. او به ما اعتماد ميكند و نتيجه اين اعتماد دو ساعت دلانگيز است. آلمودوار فيلمساز صادقي است و گويا نميخواهد چيزي از ما نهان كند؛ حتي نگاه تبدار سالوادور كودك و راز يك نقاشي دوباره يافته شده.
آنچه در اين جريان آرام فيلم، طبع تند ما را كنترل ميكند، همين صداقت فيلم است. همين فقدان پنهانكاري و عدم تمايل به ركب زدن به مخاطب. آنجا كه سالوادور پشت تلفن براي هوادارانش از مشكلاتش براي ساختن فيلم «مزه» ميگويد با آنكه بيانش مستقيما به سوي بازيگر معتاد فيلمش بوده؛ اما آن را چنان انساني بيان ميكند كه نتيجه كدورت، اثر هنري ديگري در يك سالن تئاتر ميشود. گويي بيشيلهپيلگي شخصيتها همواره به سوي جهان مثبت سوق مييابد. جهاني كه رنگها آن را ساختهاند. در اين جهان خبري از سياهي نيست حتي خاكستري را به آن راهي نيست. با آبي رودخانه آغاز ميشود و با قرمزي كاشيكاري يك خانه تمام ميشود. آدمهاي فيلم فارغ از برساختههاي امروزي ما با طبيعت رنگ زيست ميكنند و با آن يكي ميشوند. در آن فرو ميروند و خود را با آن تعريف ميكنند. همانند خانه زيرزميني سالوادور كه شايد با دوربين هر كسي جز آلمودوار بدل به يك زندان مخوف ميشد.