سكوت فلسفه
محسن آزموده
«آنچه دربارهاش نميتوان سخن گفت بايد دربارهاش خاموش ماند.» (لودويگ ويتگنشتاين، رساله منطقي- فلسفه، ترجمه ميرشمسالدين اديب سلطاني، واپسين بند)
مارگوت بيكل، شاعر آلماني ميگويد «سكوت سرشار از ناگفتههاست»، شاعر اما خود ميداند اين گونه گرفتار تناقضي شده است چراكه در ستايش سكوت زبان گشوده است. سكوت را تعريف كردن در غلتيدن به همين تناقض است، البته به شاعر نميتوان ايرادي گرفت زيرا سخن شاعرانه سرشار از ضد و نقيضهاست و از دل همين ناسازههاست كه زيباترين اشعار پديد ميآيند. اما فيلسوف نيز به همين اندازه گرفتار اين مشكل است. از يك نگاه، كتاب او سراسر در جهت نشان دادن آنچه ميتوان گفت و آنچه ناگفتني است به نگارش درآمده است. او در بندهاي آغازين كتابش با زباني خشك و منطقي ميكوشد نشان دهد كه از چه چيز ميتوان سخن راند و چگونه تلاشي در راستاي پالايش زباني. اما در پايان اين اثر سترگ و البته كوتاه بيانش به شعر نزديك ميشود چراكه به آن چيزي نزديك ميشود كه نميتوان از آن سخن گفت: امر مقدس، شعر و اخلاق. نظم منطقي كتاب به يكباره فرو ميريزد و توالي بندها آن نظم پيشين و قابل حدسي كه ابتدا داشتند را ندارند. گزارهها كوبنده و همچون بيان قاضيان بدون چرا بيان ميشوند و مرز سخن منطقي و فلسفي را درمينوردند. ويتگنشتاين خود در مقدمه انگار به اين ناهمشوند آگاه است، مينويسد آن كس كه بنمايه سخن مرا دريافته است، ميداند كه پس از خواندن اين كتاب آن را بايد چون نردباني كه از آن براي بالا رفتن بهره جسته است به دور بيندازد. متني كه در مرز ميان امر گفتني و امر ناگفتني گام برميدارد و ميكوشد مرزهاي زباني را مساحي كند. به سكوت برگرديم: هايدگر ديگر فيلسوف همزبان ويتگنشتاين معتقد است كه سكوت پيش از آنكه امري قابل تعريف و زباني باشد، وضعيتي هستيشناختي است كه با نفي هر گونه زبان شروع ميشود پس بهتر است پيش از آنكه به سكوت بينديشيم به زبان و توانشهاي نهفته در آن گوش بسپاريم. در فلسفه جديد و پس از چرخش زباني كه همه مباحث فلسفه را دگرگون كرده است، زبان پيش از آنكه مجموعهاي از لغات و صرف و نحو باشد، عبارت است از همه استعدادها و توانشهاي انسان در «برونفكني» خويش به جهان. زبان برگشودگي ما به هستي و فهم ما از جهان است. از اين روست كه مورخان تاريخ زبان را به درازناي تاريخ انسان دانستهاند. والتر بنيامين، فيلسوف و متفكر آلماني مينويسد: «هر تجلي يا بياني از حيات ذهني انسان را ميتوان به منزله نوعي زبان فهميد... هر نوع همرساني محتواهاي ذهن، معادل زبان است». در اديان نيز همين نقش مركزي و بنيادين براي زبان در نظر گرفته شده است: «بخوان به نام پرودگارت...»، «در آغاز كلمه بود و كلمه خدا بود». والتر بنيامين تا آنجا پيش ميرود كه زبان را وجود معنوي چيزها ميخواند و مينويسد:«خلقت در كلمه تحقق يافت و وجود زباني خداوند همان كلمه است». اما گذشته از اين زبان رفيع، هستيشناسانه و تا حدودي مقدس، زباني نيز هست كه زبان بيان هر روزه است. زبان «هر كس»كه از فرط استفاده فراموش ميشود و چون ابزاري در دست استعمال ميشود. به سادگي ميتوان اين زبان را تحقير كرد و آن را نافي گشودگي هستي و تحقق آن خواند. اما نميتوان انكار كرد كه بدون آن ضرورتيترين و اوليترين نيازهاي ما برآورده نميشود. اين زبان، ابزار روزانه و شبانه ماست براي رفع احتياجات و برقراري سادهترين ارتباطها. شكي نيست كه استفاده بيمورد از آن و ولنگاري در بيان و زيادهگويي به وراجي منجر ميشود. آفت زبان. اما شاعرانه سخن گفتن چيست؟ فهم و گسترش توانشهاي نهفته در زبان و آشناييزدايي از زبان هر روزه به جهت خلق امكانهاي نوين بودن. به بيان هايدگر زبان خانه بودن ماست و شاعران سازندگان و بنيادنهندگان آن. زبان به اين تعبير مساوق و همسان انديشه است. بپردازيم به سكوت. سكوت اگر به مفهوم خاموشي از تامل باشد البته لغو و بيهود است. اين سكوت مساوق گنگي و ناتواني از بيان تفكر است، همان كه موجود بيجان بدان مبتلاست. اما گاهي سكوت از مواجهه با وضعيتي هستيشناختي پديد ميآيد. شبيه حيرت فيلسوف يا واماندن از بيان يك وضع وجودي مثل ترس، هيبت و... در اين وضع شاعر بهتر از هر كس ميتواند، وضعيت پارادوكسيكال(متناقض) را به تصوير بكشد و با امكانات زبان از آن سخن بگويد حتي اگر با قواعد منطق شناخته شده، سازگار نباشد. سكوت در برابر فاجعه نمونهاي از اين وضع است. اين سكوت حتي دعوت به انديشيدن كه همان زبان است نيز نميكند. اين سكوت ناشي از موقعيتي دشوار از برابر شدن با «ضد هر گونه عقلانيت» است. ماكس هوركهايمر ميگويد «بعد از آشويتس ديگر نميتوان شعر گفت». اين سخن هوركهايمر ناظر بر نابخردانه بودن جنايتهايي است كه در قالب هيچ گفتمان و زباني به بيان نميآيند و بيان آنها به جهت كوشش در عقلاني كردنشان همدستي با جنايت و مشاركت در رخداد فاجعه است. فاجعهاي چون زلزله بم يا جنايتي چون نسلكشي رواندا نمونههايي از اين وضعيتها هستند. در اينجا سكوت وضع اگزيستانسيال(وجودي) انساني است كه از بيانگري و انديشيدين سر راست، وامانده است و ديوانهوار و هاج و واج به اطرافش مينگرد و هيچ نشانهاي از خود مبني بر بيانگري و زبانورزي نشان نميدهد يا نميتواند نشان دهد. چنين است وضع نيچه در 10 سال سكوت آخر عمر خود يا حال شمس تبريزي. زبان در اين وضع در بهترين حالت بدل به شطحيات ميشود و حتي عنوان تاملات نابهنگام براي آنها درست نيست. اما اينكه دور از موقعيت است، ميتواند كه قصهپردازي و زبانبازي كند. اين چنين است كه شارحان نيچه و شمس سالها در شرح ايشان سخنسرايي كردهاند. اين در حالي است كه جان آزاده آن كس كه وضعيت سكوت را زيسته است از بند متافيزيك حضور رهيده و سرمستانه و ديونيزوسوار رقص و پايكوبي سر ميدهد. سكوتي اينچنين آغازگاه پرسشگري و ترديد است، آغاز تلاشي براي يافتن زباني ديگر براي گشودگي به رخداد.