حيرت و عادت
غلامرضا طريقي
انسان پيش از آنكه بنده عادت باشد، آفريده حيرت است؛ حيرتي كه از ابتداي حيات با خود به دنيا ميآورد، با او زندگي ميكند و به مرور بزرگ و بزرگترش مييابد.
حيرت كودك از اينكه ديگران چگونه به هر طرف كه ميخواهند ميروند با اولين گامهايي كه خود برميدارد به پايان ميرسد. اما برخي حيرتها هيچ وقت به پايان نميرسند، چون كسي پاسخي برايشان نيافته كه كودك نيز با همان روشهاي معمول به پاسخي درخور برسد.
تنها اتفاقي كه ميافتد، اين است كه به مرور ياد ميگيريم سوالهايمان را نپرسيم. به مرور ميآموزيم كه درباره هر حيرتي حرف نزنيم و چون دربارهشان حرف نميزنيم به تدريج فراموششان ميكنيم. عادت ميكنيم به پذيرفتن آنچه ميگويند.
درست در همين نقطه پرونده حيات روحي انسان به گمانم بسته ميشود. روزمرّگي دقيقا از همين جا آغاز ميشود.
آنيل دختر برادر من كه تازه از ايستگاه يك سالگي گذشته همانگونه است كه بايد باشد. او ميداند كه پدربزرگ و مادربزرگ به همه خواستههايش توجه ميكنند و شبانهروز در اختيار او هستند. اما دقايقي هست كه به او توجهي نميكنند. روي پارچهاي رو به جهتي مينشينند و با خودشان چيزهايي زمزمه ميكنند. اولين عكسالعملهاي او شايد از سر حسادت بوده باشد اما حالا دقيقا روبهروي پدر و مادرم مينشيند و به آنها زل ميزند. انگار ميخواهد از راز نماز خواندنشان سر در بياورد. جالب اين است كه نسبت به هر يك حس و عكسالعمل متفاوتي دارد. مادر كه نماز ميخواند آنيل سريع در آغوشش مينشيند و پدر كه به نماز ميايستد به چشمها و دهانش خيره ميشود. همراه با او و به نوبت سجده نيز ميكند. الان اما حساش حسادت نيست. انگار ميخواهد سر در بياورد از اينكه آنها چه ميكنند. با چه كسي حرف ميزنند و سوال مهمترش اين است كه مخاطب آنها كيست كه از آنيل هم عزيزتر است.
به گمان من كه حيرت مجسمم، اگر ما به اندازه همين كودك تا پايان عمرمان دقيق بوديم و دنبال پاسخ ميگشتيم به سرنوشت امروزمان دچار نميشديم، زيرا نه ايمان باوركردگانمان چنان است كه رخنهاي در آن راه نداشته باشد و هميشه پاسخي قانعكننده داشته باشد و نه كفر منكرانمان چنان است كه دليلي براي از ميان برداشتنش پيدا نشود.
تنها مزيت آنان كه به عظمتي در راه شناخت هستي و معرفت رسيدهاند، اين بوده كه حيرتشان را پنهان نكردهاند.
كاش من هم مثل آنيل حداقل چند دقيقه در روز به ماهيت هستي ميانديشيدم كه اگر ميانديشيدم امروز يقينا اينچنين نبودم.