چشمان گريان مادر
پريا درباني
دفتر و كتابم را روي زمين ولو كرده بودم و تندتند مينوشتم. آقاي شجاعيمهر، مودب و اتوكشيده و اميدوار به خانوادهها توصيه ميكرد. مادر از توي آشپزخانه غر ميزد كه چرا مشقهايم را شب قبلش ننوشتهام كه تلفن زنگ خورد. گوشي را برداشت. بعد از سلام، لحن كلامش غيرمعمول شد. سرم را برگرداندم و نگاهش كردم. تلفن را قطع كرد و به اتاق رفت. پرسيدم: «چي شده؟» بعد از مكثي گفت: «پدربزرگت حالش بد شده، بايد ببرمش دكتر.»
معمولا بچهها پدربزرگهايشان را خيلي دوست دارند. من هم يكي از آنها. گفتم: «خيلي بد شده؟ منم ميآيم.»
گفت: «نه، چيزي نيست. تو بيايي كي در را به روي برادرت باز كند؟ مگر مدرسه نداري؟ ناهار آماده است. بخور و برو.»
مادر بدون آنكه نگاهم كند، در را بست و رفت. دو زانو روي زمين نشسته بودم. مداد توي دستم عرق كرده بود. با آنكه موقع رفتن چادر را روي صورتش كشيده بود، اما من اشك را در لحن صدايش ديدم. چرا سر تا پا مشكي پوشيد؟ نكند بلايي سر پدربزرگ آمده؟ مادر آدم كه دروغ نميگويد. گفت حال پدربزرگ بد شده و بايد دكتر برود. مثل دفعههاي پيش كه فشارش بالا ميرفت، سرم وصل ميكردند و قرص ميدادند. مثل چند وقت پيش كه رنگ صورتش يكمرتبه عوض شد.
به كتاب نگاه كردم. يك بند باقي مانده بود. فقط خط آخرش را نوشتم و دفتر را بستم. رفتم سر اجاق گاز. آب قيمه تمام شده بود و از سوراخ ميان لپهها صداي جلز ولز ميآمد. زيرش را خاموش كردم. روي كابينت نشستم. قاشق را در خورش فرو كردم، روي برنج ريختم و بر دهان گذاشتم. فرو نرفت. يك گوله كاموا توي گلوم گير كرده بود. مانتو و مقنعهام را پوشيدم و تا آمدن برادرم گولهگوله اشك ريختم. هي خودم را سرزنش كردم كه ديوانه شدهاي؟ همه لباسهاي مامان مشكي يا تيرهرنگ است. چه رنگي بايد ميپوشيد كه حالا مثل احمقها بشيني گريه كني؟ به خودم گفتم كه مامان همه چيز را بهتر ميداند. مامان دروغ نميگويد. توي مدرسه هم خودم را با بچهها سرگرم كردم. سر كلاس به خودم گفتم كه لابد تا حالا از دكتر برگشتهاند و دارند ناهار ميخورند. هر بار هم كه گريهام گرفت، حواسم را پرت چيز ديگري كردم. زنگ آخر كه خورد، معلم يكي از كلاسهاي ديگر از پنجره دفتر من را ديد و برايم دست تكان داد. جلو آمد و پرسيد: «تو ميداني براي پدربزرگت سوم زنانه هم گرفتهاند يا نه؟»
آن روز من مثل هميشه به مدرسه رفتم. زنگ تفريح از دكه كلوچه خريدم. مشقهايم را نشان معلم دادم. در دفترنمره غيبت نخوردم. از امتحانم، از درس جديد رياضي و علوم عقب نماندم. اما حالا كه بيش از بيست سال از آن روز ميگذرد، هنوز وقتي خبري از بيماري كسي ميشنوم، ترس به جانم ميافتد. تا صداي طرف را نشنوم دلم آرام نميگيرد. هر بار به صد قسم متوسل ميشوم و آخر خيالم راحت نميشود. دل به تكانم. نگرانم.
آن روز كه مادر با چشماني قرمز و پفدار، با ساكي انباشته از لباس مشكي، دم در مدرسه منتظرم ايستاده بود، لابد نميدانست كه شنيدن حقيقتي محرم از زبان يك نامحرم، چه تلخ، چه هولناك و چه جانكاه است.