كمتر از يك قرن از انحلال سلسله قاجار ميگذرد، با اين حال هنوز تاليفات و آثار تاريخي اين دوره به خوبي منتشر نشده است و هنوز حفرههاي بسياري درباره برخي حوادث و اتفاقات عصر قاجار وجود دارد. از آن سو ظهور سلسله پهلوي باعث شد هر چه بيشتر به پنهان كردن و سياه نشان دادن تاريخ قاجار بپردازد، حال آنكه رضاشاه سلسله پهلوي را بر اساس توانايي و دانش تربيتشدگان و رجال قاجار بنا كرد و فروغي، تيمورتاش، تقيزاده، داور و بسياري ديگر از مهرههاي كليدي پهلوي در دوره قاجار رشد و نمو پيدا كردند و زير پايههاي حكومت جديد را گرفتند و به جلو بردند، هر چند در نيمه راه قرباني خشم رضاشاه شدند. اگر چه در روزگار ما نيز تاريخ قاجار پوشيده از نگاههاي متعصبانه و غير تاريخي است و در اين ميان دانشگاه كمترين سهم را در تحقيق و نگارش اين دوره داشته است و اگر معدود استادان پژوهشگر و محققي چون غلامحسين زرگرينژاد نبودند، شايد تاريخ قاجار در محاق سياست و نگاههاي غرضورزانه مثبت و منفي ميماند و ما كمتر از رسالههاي آن دوره و رشد و نمو رجال سياستورز قاجار به ويژه در دوره آقامحمدخان و فتحعلي شاه اطلاع درستي پيدا ميكرديم. در واقع زندهياد ايرج افشار، كاوه بيات، نصرالله صالحي و غلامحسين زرگرينژاد و برخي ديگر از پژوهشگران با تلاشي خستگيناپذير بر آن شدند كه تاريخ قاجار را به سبك و سياق پژوهشهاي تاريخمحور منتشر كنند تا بر اطلاعات درست ما از تاريخ قاجار افزوده شود. در اين ميان زرگرينژاد سالهاست به دور از هر هياهو به تحقيق و تاليف درباره آثار تاريخي كمتر ديده شده عصر قاجار مشغول است و چند وقت پيش كتاب دو جلدي «انديشه و سياست در ايران عصر قاجار» را از طريق انتشارات نگارستان انديشه به چاپ رساند. انتشار اين كتاب باعث شد با سماجتي بسيار، پيگير گفتوگويي درباره چند و چون سياست و انديشه در دوره قاجار با استاد شويم كه به رغم امتناع با اصرار ما پاي ميز گفتوگو نشستند.
درباره اهميت قاجار اشاره كرديد به تاريخنگاري دوره پهلوي كه خيلي تلاش كردند دوره قاجار را بكوبند. شما درباره اين فرض صحبت كرديد؟
ابتدا بايد توضيح دهم تاريخنويسي دوره پهلوي فربه نيست، بلكه تاريخنويسي دوره قاجار فربه و غني است، براي مثال در دوره آقامحمدخان آثاري چون «احسن التواريخ»، «تاريخ محمدي»، ترجمه «كشف الظنون حاج خليفه» از تركي به فارسي به دستور آقامحمدخان، «تاريخ معاصر سلطانيه» اثر برجسته عبدالرزاق دنبلي، «زينهالتواريخ» ميرزا رضي مستوفي، «احكام الجهاد و اسباب الرشاد» گردآوري و ديباچه اديبانه ميرزا بزرگ قائم مقام فرهاني، «تاريخ ذوالقرنين»، «تاريخ جهانآراي مروزي»، «تاريخ صاحبقراني»، «مرات محمدي»، «تاريخ ملك آرا»، «اشرفالتواريخ»، «عقداللآلي في نقد المعالي»، «عبره الناظرين و عبره الحاضرين»، «تاريخ نو جهانگير ميرزا»، «اكسير التواريخ»، «تحفه ناصري»، «آثار العجم»، «جام جهاننما»، «تاريخ منتظم ناصري»، «مراه البلدان»، «روضه الصفاي ناصري»، «ناسخ التواريخ» كه اين هر دو كتاب از نسخه خطي خاوري شيرازي رونويسي و انتحال شدهاند. اينها مشتي از خروار خروار آثار تاريخي است كه در عصر قاجار نوشته شدهاند در صورتي كه آثار جغرافيايي و رسالههاي سياسي، سياستنامهها، سفرنامهها و ترجمهها را به اين آثار بيفزاييم شمار كتابهايي كه از صدر قاجاريه تا مشروطه نوشته شدهاند، ميتوان گفت در عصر پهلوي يك صدم اين آثار تاريخي نوشته نشد.
اما آنچه ما ميشناسيم بيشتر مربوط به تاريخنگاري دوره پهلوي است؟
تاريخنويسي يا تاريخنگاري؟
تفاوت اين دو را بفرماييد.
از نظر من تاريخنويسي با تاريخنگاري و تاريخنگري جداست. تاريخنويسي و تاريخنگاري، شيوه نوشتن تاريخ است. گاهي زمانشمار و گاهي سلسلهاي و برخي اوقات هم محلي مينويسند كه متفاوت از يكديگر است، براي مثال «تاريخ منتظم» ابنجوزي و «تاريخ منتظم» اعتمادالسلطنه زمانشمار يا سالشمار است. از آن طرف «تاريخ المرات البلدان» كتابي است كه موضوعي تاليف شده، «تاريخ ذوالقرنين» و «تاريخ جهانآراي مروزي» به شيوه تاريخنويسي يا تاريخنگاري نوشته شدهاند. بنابراين در تاريخنگاري يك انديشه در ذهن مولف است كه بر اساس آن تاريخ را مينويسد و آن را در مقدمه در نظر ميگيرد. تاريخنويسي متفاوت مانند آثار پلوتارك كه «حيات مردان نامي» را مينويسد و از آن سو گزنفون «سيروپدي» را به نگارش درميآورد. همچنين هردوت درباره تاريخ ماد و هخامنشي مينويسد. اين نوع آثار با تكيه نويسنده بر انديشهاي پشت تاريخنگاري است كه با نگاه خاصي سراغ تاليف برههاي از تاريخ ميرود و آن را ثبت ميكند و براي مثال گزنفون با نوشتن سيروپدي قصد دارد تا سلوك شاهان ايران را به يونانيها بياموزد و قصدش از نوشتن تاريخ تربيت است نه شرح حالنويسي يا نگارش شخصيت، پلوتارك هم با نگاهي ديگر تاريخ را «حيات مردان نامي» ميداند.
بر اين اساس معتقديد تاريخنگاري عصر قاجار، تاريخنگاري فربه و خيلي غني است؟
بله، تاريخنويسي دوره قاجار، تاريخنويسي فربهي است.
اما ما اين تاريخنگاري را كمتر ميشناسيم؟ احتمالا به اين دليل كه دوره بعدي يعني پهلوي، نخواستند اين دوره شناخته شود؟
نميدانم، دوره قاجار از زمان آقامحمدخان تا احمدشاه تاريخنگاري بسيار غني دارد و در مقابل دوره پهلوي در حوزه تاريخنگاري حرف چنداني براي گفتن ندارد. از شما ميپرسم دوره پهلوي چه تاريخنگاري دارد؟
دوره پهلوي تاريخنگاراني مثل عباس اقبال، سعيد نفيسي، رشيد ياسمي و چند نفر ديگر هستند كه آثار در خوري دارند.
اين افرادي كه نام برديد اگر چه قابل احترام و فرزانههايي شايسته تقديرند، اما تاريخنگاري نكردند، بلكه تاريخپژوهند. در دوره قاجار آثاري از احمد كسروي داريم كه خود راوي جريانات مشروطه است و بعد از آن «تاريخ بيداري ايرانيان» ناظمالاسلام كرماني است و مهدي شريف كاشاني كه «واقعات اتفاقيه در روزگار»را مينويسد. از آنطرف هروي كه «تاريخ انقلاب طوس» را نوشته است همه اين آثار تاريخنگاري هستند.
چرا با اين اوصاف نگاه به دوره قاجار اينقدر منفي است؟ اغلب شاهان دوره قاجار را افرادي ضعيف برميشمرند؟
به نظرم براي اين موضوع سه علت اساسي ميتوان برشمرد، نخست نگاه انگليسيها به دوره قاجار مطرح است، آنها با زنديه موافق بودند، چون زنديه به آنها امتياز تجارت آزاد در سراسر ممالك محروسه را داده بود، اگر چه بعدا كريمخان فرمان تجارت آزاد را تعديل كرد اما انگليسيها تا آخر دوره زنديه ميتوانستند در همه كشور تجارت كنند. از طرف ديگر زماني كه لطفعليخان زند قصد داشت كه جواهرات جانبي درياي نور را به سر هارد فورد جونز واگذار كند، آقامحمدخان سر رسيد و جونز به شيراز فرار كرد و اين معامله سر نگرفت. علت سومي كه ميتوان براي بدنام كردن عصر قاجار در ذهن جامعه ايران به آن اشاره كرد، دشمني و فعاليت پهلويها براي سياه نشان دادن دوره قاجار است. اين شيوه مختص ايران نيست و در همه جا سلسله قبلي توسط سلسله بعدي خراب ميشود.
با همه اين حرفها ما اكنون در دوره بعد از سلسله پهلوي هستيم، اما هنوز نتوانستيم به تصوير درستي از دوره قاجار برسيم و نتوانستيم از آن عينكي كه پهلوي براي ديدن دوره قاجار براي ما درست كرد، رها شويم. به نظرتان علت اين امر چيست؟
زيرا دوره پهلوي با آموزش و پرورشش در گسترش اين نگاه بسيار موثر بود و توسعه آموزش و پرورش دوره پهلوي باعث شد، افرادي به عنوان تاريخنگار تاريخ عصر قاجار را بنويسند كه در آن دوره و آن سيستم پرورش يافتند و نگاه بدبينانه پهلوي به قاجار را با خود در آثارشان منتقل كردند.
آيا هنوز نگاه پهلوي به تاريخ قاجار با گذشت 40 سال از آن دوره سيطره دارد؟
به نظرم در اين 40 سال كار چنداني درباره تاريخ قاجار انجام نشده است.
در كتاب «تاريخ انديشه و سياست در عصر قاجار» چهار گروه اصلاحگرايان حكومتي، اندرزنامهنويسان، علما و روشنفكران را از هم متمايز كرديد. در اين دستهبندي چه ملاحظاتي داشتيد؟
درباره تاليف اين كتاب نخست بايد بگويم با خودم انديشيدم كه چرا تاريخ ايران چنين فراز و نشيبي داشته است؟ ما دورههايي داشتيم كه ايران در اين فراز و نشيبها در اوج بوده است براي مثال در دوره سه قرن نخست بعد از اسلام برخلاف اينكه گفته ميشود كه خبري نبوده و ايران در سكوت تسلط اعراب به سر برده است، من فكر ميكنم نسبت به دوره ساساني فضاي تنفسي براي علما باز شد. در عين حال كه حكومت حامي آنها نبود با فقدان حكومت حامي فضايي باز شد كه در اين فضاشيمي، فيزيك، هيات، تاريخ، نجوم، جغرافيا، انسانشناسي، فلسفه، سياست و فقه داريم.
در دو قرن نخست؟
بله، فقط در اين دوره شعر نداريم و تعداد شعر بسيار كم است.
امروز آثار اين دو قرن موجود است؟
بله، ما بعد از اين سه قرن شاهد هجوم تركان به ايران هستيم و اين هجوم از سوي قراختاييان آغاز شد. وقتي سامانيان برافتادند در واقع كشور ما به صورت يكپارچه و به مدت دوازده قرن پياپي مورد هجوم اقوام بدوي بود. هنگامي كه سامانيان سقوط كردند، گويي ديواري شكسته و سيلي بيحد به سوي ايران روان شد، انگار با سقوط سامانيان در بسته بدويها براي هجوم به ايران باز شد و جمعيت انبوهي از بدويها كه به دنبال چراگاه بودند، به فلات ايران سرازير شدند. از جمله غزنويان آمدند و هنوز آنها نرفته بودند كه سلجوقيان لشكر كشيدند و امپراتوري تشكيل دادند و سلاجقه بزرگ تا آناتولي پيش رفتند. حداقل از كاشغر و بخارا زير فرمانشان بود تا آناتولي و استانبول. آنها هر چه خواستند در سرزمين تحت نظرشان كردند و هر چه خواستند كوبيدند و از بين بردند. سلجوقيان اغلب مدارس را نابود كردند، كتابخانهها را آتش زدند، اعتنايي به پزشكي، آموزش و هنر نداشتند و فقط شمن ميخواستند از نجوم خواستار ساعت سعد و نحس بودند. با اين اتفاقاتي كه رخ داد و خرابيهايي كه بار آوردند، رفتند و پس از آنها خوارزمشاهيان به ميدان آمدند، آنها دولت مستعجل بودند و از مغولان بدوي. بعد دوره سهمگين مغولان آغاز شد كه 300 سال بر سرزمين ما رحل اقامت افكندند. توجه كنيد 300 سال زمان كمي نيست، اگر توجه كنيد امروز از دوره قاجار تا نظام جمهوري اسلامي 300 سال نميگذرد، حال تصور كنيد مغولان در مدت سيطره بر ايران هر چه خواستند در اين سرزمين كردند، كتابخانهها را آتش زدند و مساجد را ويران كردند، نظاميهها را از بين بردند، اغلب دانشمندان ما را كشتند. بعد از 300 سال آنها رفتند و حالا نوبت به تيموريان رسيد. اين دوره طولاني استيلاي اقوام بدوي بر ايران با تيمور تمام نشد و بعد از آنها تركمنها از راه رسيدند و آققويلونوها و قراقويونلوها آمدند و جالب اينكه پس از اتمام حكومت از ايران نرفتند، بلكه پس از متلاشي شدن حكومتهايشان در ايران ماندگار شدند و به كسب و كار تجارت و كشاورزي پرداختند كه هر در دو كسب محدوديتهايي وجود داشت، بنابراين مزدوري، دزدي و غارتگري را پيشه كردند.
يعني در آن زمان اين اقوام مهاجر به سيستم خراج و ماليات پايبند نبودند؛ اصلا چنين سيستمي فعال بود؟
در شهرها و روستاهاي بزرگ سيستم ماليات و خراج فعال بود، اما اين اقوام مهاجر ساكن شهرها نبودند و گوششان هم به پرداخت ماليات و خراج بدهكار نبود. تصور كنيد تداوم چنين وضعيتي طي دوازده قرن ايران را نابود كرد. كشمكش و ناامني كه سلسلههاي مهاجم پي در پي در ايران رقم زدند، باعث شد كه پزشكي ايران از بين برود، ادبيات محو شد و در اين ميان تنها عرفان و تصوف رونق گرفت. حال با نگاهي به اين گذشته سراغ سياست و انديشه در دوره قاجار رفتم.
آن فلسفهاي كه با فارابي و ابنسينا شكل گرفت، كجا رفت؟
فلسفهاي كه با ابنسينا و فارابي رونق گرفت با هجوم پي در پي اقوام بيگانه از رونق افتاد، بسياري از دانشمندان و اهل علم يا مهاجرت كردند يا در تهاجمات پي در پي كشته شدند، اگر چه ابوريحان بيروني در زادگاه خودش ماند، اما ابنسينا به همدان گريخت، از آن طرف ابنزهره، ابنميثم و ساير چهرههاي شاخص علم و دانش از مملكت رفتند. حال آنكه شكوفايي علم و طب در ايران به شكلي بود كه ما آب مرواريد را عمل ميكرديم، اما تهاجم اقوام بدوي ايران را به روزي انداخت كه جز عرفان برايش نماند. بنابراين در كتاب «سياست و انديشه در عصر قاجار» تحولاتي كه بر ايران گذشت، بررسي كردم بعد سراغ استعمار رفتم، به طوري كه وقتي از شر بدويها راحت شديم، در قرن نوزدهم استعمار به ميدان آمد. اوايل قرن نوزدهم سه قدرت جهاني روسها، انگليسيها و فرانسويها با هم به رقابت پرداختند كه مركز رقابتشان ايران و عثماني بود. حال سوال پيش ميآيد كه چرا ژاپن از بين نرفت و رشد كرد؟ آيا از هوش و استعداد برخوردار بود؟ به قول عباسميرزا خدا به آنها عقل و دانايي بيشتري داده بود؟ اين انگليسيها بودند كه نميخواستند ايران و عثماني قدرتمند شوند، پس به ژاپن فرصت رشد را دادند تا به حدي بزرگ شود كه بتواند در مقابل روسيه بايستد و چنين كردند و در نبرد تسوشيما 1905.م كه ميان روسيه و ژاپن درگرفت، كشتيهاي ژاپني ناوگان روسي را در هم شكستند و اين شكست يكي از شاديهاي مردم ايران شد. حال زماني كه ژاپن به سمت شكوفايي و آباداني پيش رفت، ايران درگير باقيمانده اقوام بدوي و آثار بر جاي مانده آنها بود و در اين سيري كه بر ايران گذشت، بدويها به نوعي مليت را از بين بردند، به چه شكل از بين بردند؟ آنقدر آمدند و رفتند كه زاد و ولدها و امتزاجها همه مليت ايران را رنگارنگ كرد. بنابراين امروز نميتوانيم بگوييم ايراني به معناي آريايي هستيم؛ يا عربيم يا ترك، چه بسا عربي كه تعصب ميورزد كه ايراني است يا ترك! لذا آن هجومي كه طي 12 قرن صورت گرفت و استعماري كه امروز وجود دارد، ايران امروز را شكل داد. براي همين فضاي ميان اين دو را در مقدمه كتاب ترسيم كردم، بعد سراغ جريانهاي مختلف در انديشه سياسي در ايران رفتم.
مهمترين جريان را اندرزنامهنويسي ذكر كرديد؟
از نظر من مهمترين جرياني كه ميتوانست بماند و رشد كند، اندرزنامهنويسي است.
اندرزنامهنويسي را به دو دسته تقسيم كرديد؟
ابتدا بايد بگويم ما جامعه مدني به شيوه اروپاييها نداشتيم، جامه مدني كه بايد از پايين شكل بگيرد و گروههاي اجتماعي پس از پديد آمدن دست به ساختن سنديكاها بزنند و سنديكاها احزاب را تشكيل بدهند و احزاب دولت را به وجود بياورند. اين فرآيند در كشور ما شكل نگرفته و اصلاحات ما هميشه از بالا بوده و به فرموده بوده است. در جنگهاي ايران و روس بود كه خودآگاهي پيدا كرديم و به عقبماندگيمان پي برديم. از اين نقطه حركت به سمت اصلاحات و پيشرفت را شروع كرديم، اما اين شروع به چه شكل بود؟ به فرموده عباسميرزا حركت به سمت تغيير را آغاز كرديم نه بدنه جامعه. لذا طبيعي بود تا زماني كه جامعه زمامداران آگاهي دارد، همراهي ميكند، اما وقتي زمامداران مستبد و منحطي بر سر كار آمدند، حركت به سمت تغيير و فرار از عقبماندگي متوقف شد. بنابراين حركت ما به سمت پيشرفت به صورت زيگزاگي بود و فراز و فرود داشت. من در بررسياي كه در دوره وليعهدي عباس ميزرا داشتم، فروغ خيلي خوبي ديدم، معلم عباسميرزا - ميرزاي بزرگ - فرزانهاي كه درد وطن داشت.
چرا اطلاعات ما از ميرزابزرگ اندك است؟ به طوري كه خيلي كم از او ميدانيم در حالي كه تاثيرات اين شخصيت در تربيت اميركبير هم نقش داشت.
درباره ميرزابزرگ تحقيق و پژوهشي صورت نگرفته است، من كتاب «احكام جهاد» ميرزا را چاپ كردم از آن طرف «پادري» كه نقدي به مسيحيت به چاپ رسيده است، اما با اين اوصاف درباره ميرزا بزرگ تحقيق جدي انجام نشده به طوري كه قائممقام فراهاني پسرش را بيشتر از ميرزا ميشناسند. از طرفي من مقدمه احكام جهاد را در«منشأت» قائممقام دوم پيدا كردم و تا زماني كه رساله «احكام جهاد و اسباب الرشاد» را تصحيح نكرده بودم، به شخصيت ميرزابزرگ پي نبرده بودم. اگرچه بارها آن را خوانده بودم، اما نميدانستيم اين مقدمه احكام جهاد ميرزابزرگ است نه قائممقام فراهاني.
ميرزا بزرگ را به عنوان يك اصلاحطلب و معلم نخست عباسميرزا دانستيد؟
بله، ميرزا به عنوان معلم اول عباس ميرزا فرزند مكتب اصلاحطلبي تربيت كرد و عباس ميرزا با آموختههايي كه از ميرزا آموخت به اصلاحات پرداخت. از آن طرف ناصرالدين شاه، دستور قتل ميرزا تقيخان را در نوجواني صادر كرد و بعد پشيمان شد، زماني كه ميرزا آقاخان نوري بر جاي امير نشست، نتوانست آن كمبود اميركبير را براي شاه پر كند و هر چه زمان گذشت، شاه بيشتر به اشتباه خود پي برد و در فرمان عزل ميرزا آقاخان به تلويح به خدمات زمان وزارت وزير مقتول اشاره كرد. شاه پس از عزل نوري قبل از اينكه به فرنگ برود، بر آن شد تا انديشههاي معلم و مربي خود كشته را زنده كند. براي همين مجلس مصلحتخانه، شوراي دولت، صندوق عدالت، مجلس تنظيمات حسنه را به راه مياندازد. تاكيد ميكنم و سوال ميكنم كه ريشه اصلاحات شاه قبل از سفر به فرنگستان كجاست؟ به باور من براي اين اصلاحات غير از تاثير اميركبير قصد شاه براي اجراي آمال آموختههاي امير نميتوان يافت.
يعني ردپاي پشيماني ناشي از دستور قتل اميركبير در حركات اصلاحگرايانهاش مشهود است؟
بله.
سپهسالار چه نقشي در حركات اصلاحي ناصرالدين شاه داشت؟
سپهسالار نيز مولود همين شرايط است و شاه او را بر مسند صدارت مينشاند تا حركاتي از اين دست را دنبال كند.
اما آنچنان كه از امير تعريف و تمجيد ميكنيد، نقدهايي به سپهسالار داريد؟ اين نگاه انتقادي از چه بابت است؟
به نظرم حركات اصلاحي بعد از عباس ميرزا با اميركبير ادامه پيدا كرد و بعدها ديگران چون سپهسالار همين راه را ادامه دادند، يعني چندان نگاه و حركت نويي را ايجاد نكردند، بلكه در ادامه همان روند اصلاحي كه امير پيش برد، آنها آمدند و ادامه دادند. حتي قشوني كه در دوره سپهسالار با لباس منظم شكل گرفت، همان ايده عباس ميرزا بود. از آن طرف اميركبير نماد اجراي انديشه ترقي شد كه در مكتب ميرزابزرگ پرورش يافت كه شاگرد آن عباس ميرزا بود. پس از آن سپهسالار و افرادي كه افكار وي را دنبال كردند، از جمله پيروان ادامه اين مكتب بودند، اما چون اين مكتب از بالا اداره ميشد و حركت از جامعه آغاز نشد، دوام پيدا نكرد. توجه كنيم كه ما در ايران جامعه مدني مانند آنچه در اروپاست، نداريم كه به تدريج از ستيز با نظام فئودالي آغاز كند و به آرامي به سوي اقتصاد تجاري گام بردارد و پس از ايجاد شهرهاي نوين در سراسر اروپا جامعه مدني و ملت را شكل دهد و در قالب رشد تدريجي شهرها و شهركهاي تجاري و صنعتي و سنديكاها را شكل دهد و احزاب را به وجود بياورد و در پرتو همين شالودهها رونق و توسعه را دنبال كند. به خلاف مغرب زمين كه همواره از متن جامعه مرداني بزرگ ظهور ميكنند و اساس رشد را ميسازند، آهنگ حركت در ايران به ستارههايي درخشان همانند عباس ميرزا، ميرزا بزرگ و ميرزا ابوالقاسم قائممقام و ميرزا تقيخان فراهاني و ميرزا حسينخان سپهسالار اما با با عمر كوتاه و موانع بسيار متكي بوده است.
در بخشي از كتاب به تلاش اميركبير در انتشار روزنامه «وقايع اتفاقيه» براي آگاه و همراه كردن مردم براي پيشرفت اشاره كرديد. اين اقدام در آگاهي جامعه تاثيري داشت؟
100 شماره روزنامه وقايع اتفاقيه را بررسي كردم، امير علاوه بر اين استبداد منور ميخواست تا نظم سياسي را بر كشور برقرار و قدرت ايران را تجديد كند. براي همين هوشيارانه شاه را از اين نظام استبداد منور حذف نكرد و كوشيد شاه را با اصلاحات همراه كند، براي همين در گوشش ميخواند تو شاهي و بايد كشورت آباد باشد، بر خرابه فرمانروايي كردن هنر نيست. شاه نيز پذيرفت. بنابراين نظم سياسي كه امير در كشور به وجود آورد، به قدري تاثيرگذار بود و نظمي را به وجود آورد و دولت منتظم تشكيل داد كه اگر در بخارا كسي ميخواست رشوه بگيرد رو به تهران ميكرد و ميگفت امير ميفهمد. بنابراين امير در اين حد بر سرزمين ايران كنترل داشت. در نظم اميري شاه احترام داشت، اما او هم مواجب معين داشت. امير به روايت اعتمادالسلطنه، مواجب مواجببگيران را كسر كرد اما كسر او بهتر از افزوني ديگران بود.
انديشه استبداد منور اميركبير تعارضي با آن انديشه ناسيوناليستي ندارد؟
خير، امير ميخواهد در قالب استبداد منور نظمي ايجاد كند؛ در قالب اين نظم ميخواهد رشد اقتصادي ايجاد كند و توليد ملي را بالا ببرد. بنابراين ابنيه و امتعه داخلي را تشويق ميكند، خواستار توليد لباس نظاميان از پارچه داخلي ميشود. ميگويند روزي امير در بازگشت از اصفهان به تهران به باغي رسيد و دستور توقف داد و در اين توقف قلياني خواست. چون قليان را آوردند ديد كه ته قلياني ساخت ايران و از جنس گل است. پس به تعريف و تمجيد از آن پرداخت و توليد كنندگان آن را تشويق كرد. آن زمان ته قليان را از روسيه وارد ميكردند و هر خانهاي حداقل 10 ته قليان داشت كه در مجالس عزا و عروسي با قليان از حاضران پذيرايي ميكردند. تشويق و تمجيد امير باعث شد كه كار عظيمي شكل بگيرد و ساخت ته قلياني در ايران رونق بگيرد. از آنطرف امير در وقايع اتفاقيه درباره پارچه ماهوت نوشت كه زني يزدي پارچهاي بافته كه البسه فرنگستان با آن قابل مقايسه نيست. امير با اين نوع تشويقها درصدد است كه اقتصاد ملي را به حركت دربياورد كه تا حدودي موفق شد. همچنين زراعت و تجارت را در قالب يك سيستم منظم تشويق ميكند. شالوده و محور دولت منتظم اميري استقلال و اقتدار سياسي بود كه با مرگ ميرزاتقيخان متوقف شد.
در كل شما اذعان كرديد در كشور ما اين اصلاحات از بالا جواب نميدهد.
بله، چون حركت از بالاست، جواب نميدهد و در بطن جامعه نيروي محركهاي براي پيگيري آن وجود ندارد. از آن طرف همين حركات اصلاحي از بالا اگر دوام داشته باشد تا حدي ميتواند تاثيرگذار باشد، اما همين حركت از بالا نيز مداوم نيست زيرا با حذف يك اصلاحگر حركت اصلاحي ناتمام ميماند. اگر هم مداوم باشد در جامعه پيگيري نميشود و اميركبير و سپهسالار و قبل از آن عباس ميرزا هم دولت مستعجل بودند.
امينالدوله هم دولت مستعجل بود؛ حالا نقش اندرزنامهنويسان در حركت اصلاحي چيست؟
اندرزنامهنويسان تنها جرياني هستند كه ميتوانستند بنويسند و با واقعيت جامعه برخورد داشتند. لذا در ميان اندرزنامهنويسي از آزادي سخني گفته نميشود، اما به جاي آن سخن از عدالت است، زيرا آزادي عقيده در كشور ما تحصيل حاصل است و مشكلي براي آن نبود. در جامعه ما زرتشتي، مزدكي، سني، شيعه، مسيحي، يهودي، معتزلي، عارف و صوفي داريم در اين ميان فرقههاي مختلف اهل سنت و دراويش هم هستند. كسي نميتواند مانع آزادي آنها شود، به طوري كه زكرياي رازي در رد نبوت كتاب مينويسد و حميدالدين كرماني، داعي اسماعيلي به او جواب ميدهد. لذا مشكل ما آزادي نيست، بلكه عدالت است و براي همين اندرزنامهنويسان سراغ مساله عدالت ميروند و عدالت در ميان آثار اندرزنامهنويسي موج ميزند، براي همين كمتر اندرزنامهاي را پيدا ميكنيد كه در آن سخن از عدل نباشد. امامًعادلً خيرً من مطرٍ وابلٍ و اسدً حطومً خيرً من سلطانٍ ظلومً و سلطانً ظلومً خيرً من فتنةً تدومً» / دين و مُلك توامان است، العدال اساس الملوك/ العدل اساس الدوله/ اندرزنامهها پر از توصيه به عدالت است. براي همين معتقدم اگر جامعه ايران سير رشد داشت در كلاس اول نميماند، اندرزنامهنويسان هم سخنان خود را رشد ميدادند و همان درس كلاس اول را تكرار نميكردند. اما چون مخاطب و شنونده عاقل نبود كه مطالب نو آورده شود، بنابراين گوينده همان مطالب تكراري را تكرار ميكرد. اگر جامعه ايران رشد غرب را داشت، اندرزنامهنويسي نيز حرفهاي نويي در بر داشت كه نشان از رشد و پيشرفت جامعه بود.
به نظرتان چرا سطح كلاس جامعه ما پايين بود و به تبع آن حرفهاي اندرزنامهنويسان تكرار مكررات بود؟
اشاره كردم دو عامل داشت كه يكي 12 قرن ركود يكي از عوامل آن بود. بعد از آن هم سر و كله استعمار پيدا شد. هر چند نبايد 12 قرن ركود را دستكم گرفت. تصور كنيد شما باغبان باشيد و گياهي را بكاريد كه آن گياه لگدكوب ميشود، حالا سعي ميكنيد آن را دوباره رشد دهيد، بعد دوباره اسب بعدي بيايد و آن را لگدكوب كند. حال جامعه ايران را تصور كنيد كه 12 قرن لگدكوبياش ادامه داشت و افكار، عقايد، علم، فلسفه، كلام ما تحت تاثير چنين شرايطي قرار گرفت.
ارتباط با اروپا در دوره قاجار باعث شد كه اندرزنامهنويسي با تغييراتي مواجه شود و زبان رُكتري در آن به وجود بيايد. البته اندرزنامهنويسي كه چندان وابسته به حكومت نيست.
بله، اندرزنامهنويسي رشد پيدا ميكند. اندرزنامهنويسان دو دستهاند: حكومتي و غيرحكومتي و غالبا غيرحكومتياند. در دوره ناصري است كه اغلب حكومتي ميشوند و براي اينكه پولي بگيرند، سلطان را تبديل به ظلالله ميكنند. اين دسته از اندرزنامهنويسان مورد توجه نيستند، اغلب اندرزنامهنويسان حكومتي دراويشي در قالب دعاي به جان شاه هستند يا اندرزنامهنويسي سادهلوح نمونه بارز اينها موسويگرگاني است كه رساله تشكيلات ملت متمدن را در رد جمهوريت نوشته است. او گر چه بر نوشته خويش نام قلمبهاي گذاشته، ولي نوشته محتوايي در نهايت سادهلوحي دارد. سخنانش گرچه آنقدر دور از دانش است كه شايسته تأمل نيست، اما گفتيم كه انعكاس تفكر بخشي از عناصر زمانه اوست و نشاندهنده مرتبه فكري كساني كه همواره با افكار و انديشههاي مثبت و جديد سرناسازگاري داشتهاند. مبالغه نيست اگر بنويسم كه تعداد كثيري از رجال عصر ناصري و مظفري كه با قانونخواهي و اصلاحطلبي و آزادي به دشمني ميپرداختند، كم و بيش در حد و قواره فكري همين موسوي بودند. اينان همواره نقش انديشه و باورها خويش را بر چهره تاريخ معاصر ايران زدهاند. نمونه ديگر اينان ابوالحسن مرندي آسمان و ريسمان را به هم ميبافد تا نتيجه بگيرد كه جمهوريخواهي در ايين مزدك و مشروطهطلبي در شوراي سقيفه بنيساعده و شوراي خليفه دوم ريشه داشته است.
نظم سياسي كه امير در كشور به وجود آورد، به قدري تاثيرگذار بود و نظمي را به وجود آورد و دولت منتظم تشكيل داد كه اگر در بخارا كسي ميخواست رشوه بگيرد رو به تهران ميكرد و ميگفت امير ميفهمد. بنابراين امير در اين حد بر سرزمين ايران كنترل داشت.
به فرموده عباسميرزا حركت به سمت تغيير را آغاز كرديم نه بدنه جامعه. طبيعي بود تا زماني كه جامعه زمامداران آگاهي دارد، همراهي ميكند، اما وقتي زمامداران مستبد و منحطي بر سر كار آمدند، حركت به سمت تغيير و فرار از عقبماندگي متوقف شد.
دوره قاجار از زمان آقامحمدخان تا احمدشاه تاريخنگاري بسيار غني دارد و در مقابل دوره پهلوي در حوزه تاريخنگاري حرف چنداني براي گفتن ندارد.
انگليسيها با زنديه موافق بودند، چون زنديه به آنها امتياز تجارت آزاد در سراسر ممالك محروسه را داده بود، اگر چه بعدا كريمخان فرمان تجارت آزاد را تعديل كرد اما انگليسيها تا آخر دوره زنديه ميتوانستند در همه كشور تجارت كنند.
زماني كه لطفعليخان زند قصد داشت كه جواهرات جانبي درياي نور را به سر هارد فورد جونز واگذار كند، آقامحمدخان سر رسيد و جونز به شيراز فرار كرد و اين معامله سر نگرفت.
علت ديگري كه ميتوان براي بدنام كردن عصر قاجار در ذهن جامعه ايران به آن اشاره كرد، دشمني و فعاليت پهلويها براي سياه نشان دادن دوره قاجار است. اين شيوه مختص ايران نيست و در همه جا سلسله قبلي توسط سلسله بعدي خراب ميشود.