از ملكوس تا آدمبرفي
برف ياد اسطوره سرما را زنده كرد
گروه اجتماعي
دفعه قبل كه برف باريد اوقاتمان تلخ شنيدن خبر افزايش بهاي بنزين شده بود. اينبار گويي آمده بود تا حس و حال دو، سه هفته اخير ما را تغيير دهد. سالهاست دستكم تهران مثل سابق برف نميبيند. شايد تغييرات اقليمي اوضاع كلي را دگرگون كرده باشد اما آنقدر در اين پهنه از ايرانزمين ساختمان و كارخانه و ماشين و چيزهاي ديگر را يكجا جمع كردهايم كه برف اگر هم ببارد فرصت نشستنش بر زمين نيست. حالا بعد از مدتها در نيمه دوم امسال براي دومين بار برفي باريد كه بيشتر خيابانهاي تهران را سفيدپوش كرده است. برخلاف دفعاتي كه فقط خيابانهاي بالاشهر سفيد ميشدند اينبار وضع متفاوت بود. جالبترين اثر آن اين بود كه صبح بيست و نهمين روز زمستان در حالي آغاز شد كه صداي درجازدن خودروها و سرخوردن آنها روي برف جاي خود را به هياهوي بچهها داد. آنها همين كه صبح فهميده بودند مدرسهها تعطيل شده است از همان اول وقت سر از خيابان درآورده بودند و سرخوش برفها را روي هم انباشتند تا آدمبرفي درست كنند يا گلوله برفي و آن را به دوست و همكلاسي خود بزنند. اينبار درست يك روز بعد از روز جهاني آدمبرفي تهران سفيدپوش شد. ۱۸ ژانويه برابر با ۲۸ ديماه هرسال، روز جهاني آدمبرفي نام گرفته است. در بيشتر واژهنامهها آدمبرفي را آدمكي خيالي معرفي كردهاند كه در كوههاي هيماليا زندگي ميكند. آنقدر بارش برف در تهران كم و آنقدر همهچيز در هياهو و شلوغي شهر گم شده كه چيزهايي از سرما و برف را از دل تاريخ و فرهنگمان هم با خود برده است. تاريخ و فرهنگ ما پر از اسطورههايي است كه هر يك كاركردهايي داشتهاند. انتظار اين نيست كه وسط بازي بچهها از آنها بپرسيم «ملكوس» را ميشناسيد و آنها هم بگويند بله يكي از اساطير ايراني است. اما اين برف و اين سفيدشدن طبيعت ميتواند استعارهاي براي زندگي اين روزهاي ما باشد كه چيزهاي زيادي آن را رنگ به رنگ كرده است. دستكم فرصتي براي ورق زدن كتاب يا جستوجويي در فضاي مجازي است. همينطور كه استوري ميگيريم و برايش كپشن مينويسيم ميشود چيزهاي بيشتري درباره برف و سرما خواند؛ آنهم در كشور ما كه دوره خشكسالي و گرمايش بيشتر و بيشتر شده است. دستكم به بهانه اين برف و سرما ميتوانيم سري به اسطورههايمان بزنيم و ببينيم آنچه به نوروز و بهار ختم ميشد چه كيفيتي داشته است. يكي از مهمترين مباني كه در فرهنگ ما بوده جدال خير و شر بوده است. اين مفهوم در جنگهاي قهرمانان اسطورهاي بسيار گفته شده است. اما شايد كمتر از ديو سرما سخن به ميان آمده باشد. همانطور كه «تيشتر» الهه باران بود و با ديو خشكسالي «اپوش» ميجنگيد تا بتواند به تعادل اين جهان كمك كند در مورد سرما هم ديو ديگري فعاليت ميكرده است. «ملكوس» يا «مركوس» نام ديو سرما در اساطير ايراني است. حتي به آن «مالكو» هم گفتهاند؛ ديوي كه عامل باريدن برف و باران و تگرگ شديد بود. براساس آنچه از اساطير ايرانزمين نقل شده است اهورامزدا از قبل خبر از آمدن زمستاني سرد را داده و گفته بود: او با توفان فاجعهانگيزي خواهد آمد. با آييني كه اساس آن جادو و پرستش پريان است و در آن زمان براي از بينبردن و نابودكردن مردم، بهمدت 3سال باراني سنگين خواهد باريد كه «ملكوسان» ناميده ميشود.
شايد بيجهت نبوده كه در همين سريال پربيننده «بازي تاج و تخت» يكي از ديالوگهاي ماندگارش همين جمله بود كه ميگفتند: winter is coming. اما براساس آنچه در اساطير ايراني روايت شده است هشدار آمدن زمستان سخت در زمان «جمشيد» داده شده. زمان پادشاهي كه خير و بركت زيادي براي ايرانيان قديم داشت. او بعد از دريافت اين هشدار دژي محكم به نام «ورجمكرد» زيرزمين ساخت؛ به معناي دژ ساخته جمشيد. تمام جانداران به اين دژ منتقل شدند. انسانها، انواع پرندگان و چرندگان و گياهان و... همه به اين دژ برده شدند تا زنده بمانند و زندگي و آفرينش اهورامزدا پس از اين سرما ادامه يابد. همچنين نقل شده است كه گناه مرگ زرتشت هم بر گردن همين ديو است. بنا به روايت بندهش (نام كتابي به پهلوي)، ملكوس با شخصي به نام «توري براتورش» از نژاد تور در ارتباط بود و زرتشت را كشت. حال پرسش اين است كه «ملكوس» چه هماوردي داشته است؟ به عبارت ديگر جدال او با كدام اسطوره رقم خورده بود؟ براساس همان آموزههاي اسطورهاي هر شري در مقابل خيري وجود داشته يا بالعكس. گويا هماورد «ملكوس»، «رپيثوين» يا گرماي نيمروز بوده است. بر اين مبنا «تيشتر» يا الهه باران كه از تير برخاسته است همكار «رپيثوين» بوده است.
به عقيده زرتشتيان، در روزگار نخست كه شر هنوز نيامنده بود اهورامزدا وقتي كه روز متعلق به رپيثوين بود، قرباني كرد و از آن آفرينشهاي خوب به وجود آمد. در پايان جهان نيز زمان متعلق به رپيثوين خواهد بود كه رستاخيز به انجام ميرسد. بنابراين او فقط سرور زمان اوليه نيست بلكه سرور زمان بازسازي جهان هم هست. طبق همين عقيده او حالا هم در تمام سال فعال است. هر وقت هم كه ديو زمستان به جهان هجوم ميآورد، رپيثوين به زيرزمين پناه ميآورد و آبهاي زيرزميني را گرم نگه ميدارد تا گياهان و درختان نميرند. بازگشت سالانه او در بهار هم بازتابي از پيروزي نهايي خير است كه او سرپرستي آن را برعهده خواهد داشت؛ هنگامي كه سرانجام شر مغلوب شود و فرمانروايي خير بر زمين آشكار ميشود. هر وقت ديو زمستان به جهان هجوم ميآورد، رپيثوين به زيرزمين پناه ميآورد و آبهاي زيرزميني را گرم نگه ميدارد تا گياهان و درختان نميرند. جشن رپيثوين بخشي از جشن نوروز است؛ هم روز نو در سال واقعي است و هم روز نو در زمان آرماني آينده. آمدن رپيثوين به زمين، زمان شادي و اميد به رستاخيز است؛ نمادي از پيروزي نهايي و هميشگي آفرينش نيك است. با اين حال پيام سلطاني پژوهشگر حوزه فرهنگ و زبانهاي باستان با تاكيد بر اينكه خورشيد و گرما براي ايرانيان باستان بسيار اهميت داشته است روايت ديگري از ديو و سرما ميدهد؛ در باورهاي كهن ايراني، سرما «ديوآفريده» به حساب ميآمد و ايرانيها نسبت به سرما نگاه منفي داشتند. بنا به متون پهلوي، خاستگاه اقوام آريايي (ايرانويج) سرزمين بهشدت سردي بوده است؛ بهطوريكه ۱۰ ماه از سال زمستان و تنها دو ماهِ گرم وجود داشته است. براي همين در باور ايرانيها، سرما آفريده ديو تلقي ميشده و در نتيجه برآمدن خورشيد، عنصر حياتي به حساب ميآمده است؛ ضمن آنكه خورشيد در باور ايرانيان باستان در مقام ايزدي مستقل مورد احترام بوده است.
شاهين سپنتا، در ميراث خبر درباره نماد آدمبرفي و ريشه آن در اسطورههاي ايراني نوشته است: شايد كمتر كسي به اين نكته توجه كرده است كه ردپاي مرد برفي يا همان آدم برفي را ميتوان در اسطورههاي ايراني پيدا كرد. در اسطورههاي ايراني، سرما به ديوي سخت كشنده و مردمكش تشبيه شده كه مرگوس/ملكوس نام دارد. ديو سرما پديدهاي اهريمني است كه نامش از مرگ برگرفته شده و جهان را درگير سرما و زمستان بلند ميكند و آن سرماي طولاني و سختي كه ديو سرما براي مردم ميآورد، بيشتر مردم و چهارپايان را نابود ميكند. سپنتا همچنين درباره رسمي در ميان اصفهانيها نوشته است: ماجراي شير برفي كه چكيده آن را در ادامه بازگو ميكنيم، نشان ميدهد كه ساخت پيكرههاي برفي در دوران قاجار در اصفهان رايج بوده ولي سازندگان آنها ترجيح ميدادند به جاي آدم برفي، پيكره برفي حيواناتي مثل شير را بسازند. علي همامي در كتاب خاطرات خود از زمستان سال ۱۲۸۸ خورشيدي و برف سنگيني كه در اصفهان باريده بود، ياد ميكند. در يكي از روزهاي برفي زمستان، يازده نفر از ساداتي كه در نزديكي بازارچه خلجها دكان شمشيرسازي داشتند، يك شير برفي بسيار بزرگ ساخته بودند و به جاي دو چشمش دو شيشه گرد گذاشته و با زغال، يال سياه پرپشت و با هيبتي برايش درست كرده بودند. در آن هنگام سواركاري از زير بازارچه ميگذشت، اسبش با ديدن اين شير بزرگ رم كرد و سوار را بر زمين زد و اين باعث خنده رهگذران شد. سواركار شتابان برخاست، اسب را گرفت و بست و به سوي شير رفت و با شمشير سر از تنش جدا كرد و رفت. روز بعد اصفهانيهاي شوخطبع ماجراي سواركار بختياري و شير برفي را به زبان شعر نوشته و در كوي و برزن چسبانده بودند و با آن شوخي ميكردند تا اينكه خبر به گوش حاكم اصفهان سردار اشجع محمدخان بختياري رسيد و يازده نفر از سادات شيربرفي ساز را فراخوانده و به آنها گفته بود: پدرسوختهها شما شمشيرساز هستيد، پس شما را به شيربرفي ساختن چه كار؟ شما بايد دايره تنبك به دست بگيريد. سرانجام سادات عذر خواستند و گريستند و ابراز پشيمانيهاي بسيار كردند و بزرگان جمع هم وساطتها كردند تا سردار اشجع نرم شد و با آنها اتمام حجت كرد كه از اين پس اگر شير برفي درست كنند، روي سر آنها به جاي عمامه يك كلاه كاغذي و زير بغلشان يك تنبك قرار خواهد داد و آنها را دور شهر خواهد گرداند و از اين پس هركس در معابر عمومي شير برفي بسازد، علاوه بر جريمه سنگين بايد يك روز تمام بدون هيچ زيراندازي روي شير برفي بنشيند تا: «چايش تهِ او حرارت شيرسازي را از سر او به در كند.»