دروغگوهاي لعنتي
حسن لطفي
روي پرده سينما و داخل داستان، جايي كه مرز خيال و واقعيت به هم ميريزد و آدم نميداند كدام حرف و عمل راست و كدام يكي دروغ است، مخاطب اگر سليقه و نگاه مرا داشته باشد به خالقش درود ميفرستد. اما در عالم واقع و زندگي روزمره كمتر كسي است كه از دروغگوياني كه مرز راست و دروغ را مخدوش ميكنند، بيزار نباشد. فرقي هم نميكند اين دروغگوي لعنتي كيست و چه هدفي دارد. براي اين تنفر بيش از حد دليل هم بسيار است. اصليترينش اعتمادي است كه با اين دروغهاي راستنما از دست ميدهيم. دروغهايي كه گاهي باعث ميشوند قدرت تصميمگيري از آدم گرفته شوند. باعث ميشوند به هيچكس و هيچ چيز اعتماد نكنيم. درست مثل اتفاقي كه چند روز قبل تجربه كردم. از شماره ناشناسي برايم پيامكي آمد. نوشته بود: سلام خوبي
دايي جان. زهره حالش بده. ميتوني 50 تومان بفرستي ببرم پيش دكترش. رضا بره سركار يا يارانهها رو بدن فوري ميفرستم برات. ممنونتم به خدا. متن مثل داستان بسيار كوتاهي ميماند كه ميگويند همينگوي از سر شرطبندي نوشته است. تكاندهنده و بيانكننده وقايعي تلخ (براي فروش: كفش بچه هرگز پوشيده نشده!) با آنكه خواهرزادهاي ندارم كه بچهاش زهره و شوهرش رضا باشد، به گمان اينكه آشنايي از سر استيصال مرا دايي خطاب كرده، در پاسخش نوشتم: شما؟ و برايش ارسال ميكنم. پاسخ كه ميدهد شك نميكنم كه اشتباه گرفته است. به او كه ميگويم عذرخواهي ميكند و پيامهامان ته ميكشد. اما راستش را بخواهيد از آن روز نگران زهره و زني هستم كه شوهرش بيكار بود و براي درمان فرزندش به پنجاه هزارتومان محتاج بود. بارها به او فكر كردهام و هر بار با اين خيال كه دايي جان واقعي پول را تامين كرده يا دروغگويي لعنتي پشت خط بوده خواستهام وجدانم را آسوده كنم. اما اين اتفاق نيفتاده است. يكبار هم دست به گوشي شدم تا با شماره ارسالكننده پيام تماس بگيرم اما نتوانستم و فكر گير افتادن در تور يك دروغگوي لعنتي دست و دلم را لرزاند و گوشي را زمين گذاشتم. از آن زمان دعايم براي به راه راست هدايت شدن يا از بين رفتن دروغگوهاي لعنتي بيشتر شده است. خداوند مملكت ما را از دروغ و خشكسالي حفظ كند. آمين.