ماهرخ ابراهيمپور
چند سال پيش خيلي تصادفي در محفلي حاضر شدم كه احمد سميعيگيلاني يكي از سخنرانان آن بود. او در پايان سخنش به چند چهره سياسي- فرهنگي اشاره كرد. همين چند جمله كافي بود تا من مشتاق شوم، باز هم پاي سخن سميعيگيلاني بنشينم. يكي، دو سال بعد باز هم سميعيگيلاني هنگام مثال زدن برخي صفات خوب از دو چهره نام برد، بعد از سخنراني از او خواهش كردم در مصاحبهاي از گذشته بگويد؛ گذشتهاي كه در ته چشمان سميعي هنوز ته نگرفته و معلوم بود كه گاه بيگاه آن را مرور ميكند اما او امتناع كرد و من منتظر ماندم شايد وقتي ديگر مجال دهد. امسال آن مجال دست داد و سميعيگيلاني در آستانه 100 سالگي قبول كرد از گذشته بگويد، گذشتهاي كه با سياست گره خورده بود و امروز وقت بازگفتن آن بود اما متاسفانه او تنها به اشاراتي از 10 سال فعاليت سياسي بسنده كرد و دلش نخواست كه از جزييات و چند و چون آن بگويد. من با حسرتي تمام سعي كردم از لابهلاي سخنانش به دوستانش در فعاليتهاي سياسي اشاره كنم اما او با زيركي راه را بست و فقط به اشارتهاي كوتاه سخن گفت و آن 10 سال را چون رازي ناگفته باقي گذاشت. با اين حال سخنانش از دانشگاه، استادان و شوق و ذوقش براي ترجمه و زنداني كه گذراند، آن قدر جالب بود كه قدري جاي خالي خاطرات سياسي را كمرنگ كند. القصه به مناسبت پاي گذاشتن سميعيگيلاني به 100 سالگي پاي سخنانش نشستيم و هر جا رخصت داد از لابهلاي كلامش سوال پرسيديم و توضيح و جزييات بيشتر خواستيم.
در چه خانوادهاي بزرگ شديد؟ قدري از پدر و مادرتان بگوييد؟
من در خانوادهاي روحاني متولد شدم، پدرم تحصيلكرده نجف و مجتهد بود. مادرم نيز دختر يكي از روحانيون بسيار متنفذ رشت، ملامحمد خمامي بود. آن زمان به روحانيون آيتالله نميگفتند و به كساني كه سواد عميق و وثيقي داشتند، ملا ميگفتند. به هر حال از طرف مادري به يك خانواده روستايي تعلق دارم و از طرف پدري به طايفه سميعي نسبت دارم كه از خاندانهاي مشهور رشت است. كودكيام در خانه مادرم كه از پدرش به ارث برده بود، سپري شد. خانه بزرگ و وسيعي بود كه بيروني و اندروني داشت. دبستان را هم در رشت گذراندم، آن موقع دبستان 6 كلاسه بود و بسياري از بچهها در پايان دوره دبستان از تحصيل دست ميكشيدند و شغل پدر را پيش ميگرفتند. برخي از آنها هم از خانوادههاي ثروتمند بودند مثلا يكي از همكلاسيهاي ما پدرش زرگر بود و بعد از دوره دبستان ديگر تحصيل را ادامه نداد و در زرگري پدرش مشغول به كار شد در حالي كه استعداد رياضي درخشاني داشت و هر مسالهاي را به راحتي حل ميكرد. امتحان نهايي كلاس ششم سراسري در ايران برگزار ميشد و سوالها براي همه مدارس يكسان بود هر چند آن موقع(سالهاي 1290 و دهههاي اول و دوم 1300) مدارس در ايران زياد نبود. در رشت 5 دبستان دولتي وجود داشت و 2 يا 3 دبستان ملي. جمعيت رشت هم زياد نبود. به علاوه اصولا بسياري از خانوادههاي طبقه زحمتكش فرزندان خودشان را به دبستان نميفرستادند و بچهها بيسواد ميماندند، اگرچه در شهر رشت دارالايتامي بود كه بچههاي آن در دبستانهاي دولتي درس ميخواندند. در واقع فرزندان همه طبقات امكان با سواد شدن و حضور در مدرسه را داشتند اما برخي خانوادهها به دليل وضع معيشت و زندگي اين امكان را نداشتند كه پسرشان را حتي در آن سن وادار به كار نكنند. آنها فرزندان خود را مجبور ميكردند تا در كسب درآمد خانوادگي شركت داشته باشند. از اين سخنان قصدم اين است كه اوضاع فرهنگي آن موقع را برايتان ترسيم كنم. وقتي از دبستان به دبيرستان رفتيم، تصور ميكنم تنها 10 درصد كساني كه در دبستان با ما بودند در دبيرستان ادامه تحصيل دادند. در اين ميان بسياري از آنها نيز از درس دلزده ميشدند و پس از يكي، دو سال تحصيل را رها ميكردند.
چرا چنين اتفاقي رخ ميداد؟
آن موقع شرايط اقتصادي خوبي وجود نداشت و خانوادهها از عهده خرج تحصيل فرزندان خود برنميآمدند، اگرچه خرج تحصيلي چنداني نبود. فقط به كتاب و دفتر و پرداخت شهريه نازلي نياز بود اما همان را هم نميتوانستند تامين كنند. از اين رو فرزندانشان را وارد بازار كار ميكردند كه صنعتي و مهارتي ياد بگيرند تا گوشهاي از مخارج خانواده را تامين كنند. در كل گيلان آن موقع دو دبيرستان 6 كلاسه(سيكل اول و سيكل دوم) بود كه به آن دوره اول متوسطه و دوره دوم متوسطه ميگفتند. در دوره اول شمار شاگردان نسبتا معادل ظرفيت بود و به نوعي شاگردان تا آن موقع كشش داشتند كه اين دوره را بگذرانند اما دوره دوم كه ميرسيد عدهاي از آنها به اصطلاح نميكشيدند و راههاي ديگري پيش ميگرفتند، برخي از آنها به مدرسه نظام ميرفتند يا در حرفهاي مشغول كار ميشدند. دوره دوم را دوره علمي ميگفتند، يعني رياضي و طبيعي با هم بود و دوره ادبي هم تا مدتي در رشت وجود نداشت. در آن دورهاي كه ما بوديم، تازه در يك مدرسه كه نه دولتي بود و نه چندان خوشنام رشته ادبي داير شد.
چرا خوشنام نبود؟
به مدارسي كه اكنون غيرانتفاعي ميگويند، آن موقع نام ملي اطلاق ميشد. در مدرسه ملي كه رشته ادبي را داير كرد، شاگرداني كه از مدارس ديگر اخراج ميشدند، پذيرفته بودند و حتي برخي از آنان دو كلاس يكي ميكردند مثلا كسي كه در مدرسه دولتي سال سوم بود در آنجا سر كلاس چهارم يا پنجم مينشست. تجديديهاي مدرسه دولتي را راحت قبول ميكرد. از اين رو بسياري از خانوادهها اجازه نميدادند، فرزندانشان به اين مدرسه بروند. در مدرسه دولتي رشت محصلي كه دوره اول دبيرستان را گذرانده بود، ميتوانست در رشته علمي تحصيل را ادامه دهد كه گذراندن آن مشكل بود. ما در رشته علمي دوره دوم دبيرستان 4 دبير داشتيم كه تحصيلكرده فرانسه بودند و ما از حلالمسائل فرانسه(corrigé) استفاده ميكرديم و كساني كه نميتوانستند از اين حلالمسائل استفاده كنند، امكان قبولي آنها در دروس بسيار دشوار بود. من آن دوره را طي كردم هر چند دلم ميخواست كه رشته ادبي را انتخاب كنم اما پدرم اجازه نداد چون نميخواست در آن مدرسه تحصيل كنم. البته در دوره دوم دبيرستان ادبيات فارسي و فرانسه هم ميخوانديم. با آنكه رشته ما علمي بود 4 درس زبان و ادبيات فارسي را داشتيم كه دبيران آن 4 درس، فارغالتحصيل دانشسراي عالي بودند. يكي از آنها پرويز ناتلخانلري بود كه معلم ديكته ما بود. البته مدت زيادي در رشت نماند. من دوره دبيرستان را (1318-1213) به پايان رساندم. در آن موقع تدريس زبان فرانسه در مدارس غالب بود و اغلب معلمان ما در دوره دوم تحصيلكرده فرانسه بودند. همان موقع مطبوعات فرانسه ويرشان گرفته بود كه سربهسر رضا شاه بگذارند از طريق بازي كردن با واژه فرانسه chat (تلفظ: «شا» به معني «گربه») و واژه «شا= شاه». و اين حادثه رضا شاه را خشمگين كرد. او دستور داد، دانشجويان اعزامي به فرانسه به ميهن بازگردند برخي از آنها سالهاي آخر تحصيلشان بود. 4 تن از آنان نصيب دبيرستان ما شدند-گرامي، فربودي، اقصي و رسايي- به هر حال با آن سبك و سياق فرانسوي كه بر دبيرستان حاكم بود، دوران تحصيل ما طي شد و به امتحانات نهايي سال آخر دبيرستان رسيديم كه سوالات امتحانات نهايي از تهران ميآمد و اوراق در تهران تصحيح ميشد. در اين ميان دروس رياضي اهميت خاص داشت براي مثال سوالات جبر، مثلثات، مكانيك و حساب استدلالي در يك ورق امتحاني ميآمد كه ضريب 4 داشت و در ميان آن سوالاتي بود كه حل آن هوش بالايي ميطلبيد. آن موقع من در گيلان شاگرد اول شدم و مدال درجه دو علمي گرفتم.
چرا به رشته ادبي علاقه داشتيد با توجه به اينكه در رشته علمي موفق بوديد؟
در دوره دبيرستان نه تنها ادبيات فارسي بلكه ادبيات فرانسه هم ميخوانديم. درسي داشتيم كه كتاب آن همانند گنج سخن و گنجينه سخن دكتر صفا بود يعني شعر و نثر فرانسه را از قرن 16 تا معاصر در برداشت كه شامل شرح حال نويسندگان و نمونهاي از كارشان ميشد، ما با ادبيات تنها از طريق ادبيات فارسي آشنا نشديم بلكه با ادبيات فرانسه هم در سطح مطلوبي آشنا ميشديم. آن موقع زبان خارجي رايج دبيرستانها فرانسه بود و ما از همان دوره اول متوسطه ترجمه از فرانسه به فارسي(تم) و از فارسي به فرانسه (ورسيون) را ميآموختيم و در دوره دوم به زبان فرانسه انشا(composition) مينوشتيم. بنابراين كسي كه ديپلم ميگرفت، استعداد بالايي داشت، باسواد بود هم در رشته علمي و هم در رشته ادبي. آن موقع در امتحانات رياضي ما سوالهايي طرح ميشد كه درجهبندي شده بود و از آسان به سمت دشوار ميرفت. درجه هر چه بالاتر ميرفت، دشوارتر ميشد و به موازات آن، عده كساني كه به جواب ميرسيدند، كاهش مييافت. تازه در پايان چه بسا علاوه بر سوالها اظهارنظر شخصي هم بود كه در زبان فرانسه به آن observation ميگفتند كه كمتر كسي به آن ميرسيد و از هوش و ذوق دانشآموز حكايت داشت.
من به رشته ادبي علاقه داشتم و ميخواستم در آن رشته وارد شوم كه پدرم راضي نشد. ضمنا علاوه بر دروس دبيرستان، مطالعات خارجي داشتم. در تابستان كتاب كرايه ميكردم و ميخواندم يا به كتابخانه ملي رشت ميرفتم و در آنجا آثار زيادي از جمله كنت مونت كريستو و سه تفنگدار را خواندم. البته دانشآموزان اندكي بودند كه هم درس كلاس را ميخواندند و هم مطالعه بيروني داشتند. در اين ميان پروفسور فضلالله رضا كه نسبتي با ما داشت از تهران آثار نويسندگان فرانسوي از جمله لامارتين، شاتو بريان و ويكتور هوگو را ميفرستاد و من با ذوق و شوق ميخواندم. مجله ايران امروز كه درآمده بود، مجله نوظهوري بود كه نويسندگاني همچون فاطمه سياح، اقبال، پورداوود، دكتر هوشيار و مطيعالدوله حجاز و سردبير مجله در آن قلمفرسايي ميكردند. حجازي داستان «بابا كوهي» را نخستين بار در همين مجله چاپ كرد. وقتي مجله به دستم رسيد كه يك ماه فرصت داشتم خودم را براي امتحانات نهايي سال آخر دبيرستان آماده كنم اما من همه كارهايم را كنار گذاشتم و مشغول خواندن مجله از جمله داستان «بابا كوهي» مطيعالدوله شدم، آنقدر به ادبيات علاقه داشتم.
چه نسبتي با پروفسور رضا داريد؟
پروفسور فضلالله رضا از منسوبان ما بود، او با يكي از برادرانش كه نابينا بود، تمام دوره جوانياش را در منزل خاله بزرگ من سپري كرد كه همسر روحاني متنفذي به نام حاج سيدمحمود روحاني بود كه در زمان سلطنت رضا شاه دو دوره وكيل مجلس شد و به تهران رفت. فضلالله رضا هم با آنها از رشت به تهران رفت و سالهايي از دوره دبيرستان را در تهران گذراند. من و او رابطه نزديكي با هم داشتيم و او در تهران به كتاب و مجلات دسترسي داشت و مرا هم بينصيب نميگذاشت.
درباره رابطه شما با پرويز ناتلخانلري بگوييد.
خانلري به طور موقت به رشت آمد و به ما ديكته درس داد و غير از اين با ما رابطهاي نداشت. شعر «ماه در مرداب» را در انزلي سروده بود و در «گلهاي رنگارنگ» مينوشت و ما ميخوانديم اما با خودش ارتباطي نداشتيم معمولا خانلري با شاگردانش نزديك نميشد اما من به برخي از آثارش علاقه داشتم.
در تهران چه رشتهاي را دنبال كرديد و كجا رفتيد؟
ابتدا سراغ دانشكده فني رفتم در آن دوره دانشكده فني و پزشكي تنها دانشكدههايي بودند كه امتحان ورودي داشتند، بقيه دانشكدهها امتحان ورودي نداشتند و هر كس ميخواست رشتهاي را انتخاب و نامنويسي ميكرد و ادامه تحصيل ميداد، كنكوري در ميان نبود. در امتحان ورودي، داوطلبان بايد حد معيني از معدل ميآوردند تا اجازه ورود به دانشكده فني كسب كنند. داوطلب چنداني هم نداشت. من در امتحان ورودي دانشكده فني شركت كردم چون رشته علمي خوانده بودم. اتفاقا در امتحان ورودي دانشكده فني رتبه نخست را كسب كردم و يك ماه در كلاسهاي اين دانشكده شركت كردم اما برخي از دوستانم به دانشسراي عالي در رشته ادبيات فارسي رفته بودند تا دبير شوند. من با اين دوستان محشور بودم و شايد هم به تشويق آنان پروندهام را از دانشكده فني گرفتم و به دانشسراي عالي رفتم. در آن موقع دانشسراي عالي دبير در رشته ادبي و علمي تربيت ميكرد. محل آن نزديك بهارستان بود. دانشكدههاي ادبيات و علوم هم در دانشسراي عالي ميتوان گفت، ادغام شده بود و فقط اسما جدا بودند و اينكه دانشآموختگان آنها تعهد دبيري نداشتند و ميتوان گفت كه اين مجتمع آموزشي از فضاي دانشگاهي برخوردار بود. برخي دروس عمومي ارايه ميشد. در دروس مربوط به آموزش و پرورش همه رشتهها شركت ميكردند. سال اول درس شاهنامه و حافظ ميدادند كه همه در آن شركت ميكردند حتي دانشجوياني كه در دانشكده علوم بودند. من زماني به دانشكده زبان و ادبيات فارسي وارد شدم كه رييس اين مجتمع صديق اعلم بود. درخواستم را به دفتري دادم كه در ورودي مجتمع وجود داشت و گفتند فردا براي دريافت جوابش رجوع كن. درخواستها را براي شخص دكتر صديق اعلم ميفرستادند. فرداي آن روز كه براي دريافت جواب رفتم، رياست مجتمع نوشته بود با اين خط و معدل پذيرفتنش مانعي ندارد. چند تن از ما كه دانشآموخته رشته علمي بوديم، امتحان ورودي داديم. استاد بديعالزمان فروزانفر موضوعي را براي انشا داد و من قبول شدم. بنابراين وقتي ميدانستم مهندس چندان كارداني از من درنميآيد، سراغ ادبيات رفتم. در عوض حس ميكردم كه در ادبيات موفق خواهم شد چون زمينه آن را داشتم و زبان فرانسه را از سال چهارم ابتدايي از برادرم ياد گرفته بودم و آشنايي با زبان فرانسه باعث شده بود كه بيشتر مطالعه كنم. حتي ميتوانستم رشته زبان فرانسه را انتخاب كنم اما نكردم چون با زبان و ادبيات فارسي مانوس بودم.
در دانشكده ادبيات با چه كساني همدرس بوديد؟ از استادانتان نام ببريد؟
از همدرسانم، قاضي طباطبايي بود كه با زبان متون عربي آشنايي تمام داشت و با آنكه ليسانسيه بود در دانشگاه تبريز زبان عربي را درس ميداد. همچنين عبدالعلي طاعتي بود كه برادرش در رشت كتابفروشي داشت و او دوره دكتراي ادبيات را طي كرد. يك عده از همدرسانم دبير شدند و در دبيرستان البرز به تدريس پرداختند، زماني كه دكتر مجتهدي رياست دبيرستان البرز را به عهده داشت. همچنين سليم نيساري همكلاسي من بود كه بعدا به امريكا رفت و در آنجا هم درس خواند و در سالهاي آخر عمر عضو پيوسته فرهنگستان شد.
استادان بسيار خوبي داشتيم كه صاحب اسم و رسم بودند از جمله بديعالزمان فروزانفر تاريخ ادبيات درس ميداد، ملكالشعراي بهار درس سبكشناسي را عهدهدار بود. او سال اول درس عمومي شاهنامه را تقرير ميكرد و سالهاي بعد بديع و سبكشناسي شعر و نثر فارسي. حافظه كمنظيري داشت، روي صندلي مينشست و بدون استفاده از يادداشت درس سبكشناسي را تقرير ميكرد. «آيين نگارش» را اقبال آشتياني درس ميداد و عربي را بهمنيار. بهمنيار در خارج از دانشگاه شهرت چنداني نداشت ولي در داخل دانشگاه از اعتبار بالايي برخوردار بود به طوري كه استاد فروزانفر مشكلات عربي خود را از او ميپرسيد. بهمنيار باهوش، زيرك و داراي معلومات وسيع بود. با دكتر علياكبر سياسي درس عمومي روانشناسي، با دكتر هوشيار درس اصول آموزش و پرورش، با دكتر يحيي مهدوي درس مسائل فلسفي، با استاد كاظم عصار درس فلسفه اسلامي و با فاضل توني درس منطق داشتيم. استادان ما در قله بودند و ما در پاي كوه. آن زمان كه ما دوره ليسانس را ميگذرانديم، محمد معين و پرويز ناتلخانلري دوره دكتري را طي ميكردند، ذبيحالله صفا، شمسالملوك مصاحب و زهرا خانلري در اين دوره شركت داشتند. وقتي درس روز ما تمام ميشد اين 5 نفر براي شركت در كلاس درس وارد ميشدند و ما آنها را ميديديم. فضا، فضاي دانشگاهي بود. وقتي خودمان درس نداشتيم به كلاسهاي ديگر ميرفتيم. گاهي برخي تصميات و اتفاقات باعث تغييراتي در ميان استادان دانشسرا شد، يادم هست پس از آنكه پوشيدن عبا و عمامه براي استادان ممنوع شد، توني قبول كرد و ملون ميگذاشت اما عصار قبول نكرد. همچنين سر كلاس درس لطفعلي صورتگر ميرفتم كه درس انگليسي ميداد، او شاعر مسلك بود و در فصل بهار، كلاسهايش را روي چمن تشكيل ميداد و شاگردان به دورش حلقه ميزدند. صورتگر كتابي در سخنسنجي نوشته بود كه آن را امتحان ميگرفت. سيمين دانشور شاگرد صورتگر بود. صورتگر با دانشجويان سوگلي دوستانه برخورد ميكرد. كلاس درس او به معناي امروز نبود. فضاي علمي بود اما برخورد استاد و دانشجو عموما خشك و رسمي نبود. دانشكده تالار اجتماعات داشت كه دكتر صديق اعلم باني آن بود، عصر پنجشنبهها دانشجويان در آن جمع ميشدند. يكي از استادان در هر رشتهاي درباره موضوعي سخنراني ميكرد و معمولا در كنارش يك برنامه موسيقي هم بود و استقبال خوبي از آن ميشد. لذا علاوه بر تحصيل همه دانشجويان با شركت در برنامههاي جنبي دانشگاه با هم آشنا ميشدند. در كتابخانه مجتمع گنجينه جوابگويي وجود داشت، در دانشكده علوم تقريبا همه كتابهاي استادان تحصيلكرده فرانسه، آلمان و انگلستان و ديگر كشورها بود. به هر حال 3 سال طي شد و من شاگرد اول دانشكده زبان و ادبيات فارسي شدم. در ميان استادان، استاد فروزانفر به من توجه داشت و در امتحان شفاهي آخر سال از من پرسيد:«ميتواني تهران بماني؟» من تعهد دبيري نداشتم. گفتم ميتوانم. گفت ميگويم برايت معافي تحصيلي بگيرند. در آن زمان استادان خودشان دانشجويان را براي ورود به دوره دكتري انتخاب ميكردند. يگانه دوره دكتري در دانشگاه تهران هم دوره دكتري رشته زبان و ادبيات فارسي بود. نكتهاي كه لازم است درباره برخي از استادان دانشكده ادبيات بگويم، مشكل مدرك تحصيلي بعضي از آنان است. ظاهرا به ابتكار علياصغر حكمت، وزير وقت معارف، راهحلي براي اين مشكل اختيار شد. از اين دسته از استادان خواسته شد، پاياننامهاي(تزي) در رشته معلوماتي خود بنويسند كه پاياننامه دوره دكتري محسوب شود و با درجه استادي براي تدريس در دانشكدهها دعوت شوند. از اين راه بود كه گروهي از استادان نخبه به مجمع مدرسان دانشگاهي پيوستند.
چرا سراغ كار در راه آهن رفتيد؟
زماني از دوره ليسانس فارع شدم كه جنگ جهاني جريان داشت و ايران به اشغال نيروهاي روس و انگليس و متعاقبا امريكا درآمده بود. امريكاييها مهمات و خواروبار را از طريق راهآهن سراسري از جنوب به شمال انتقال ميدادند تا براي اتحاد شوروي فرستاده شود. بودجهاي براي اين كار اختصاص داده بودند. اشتغال در راهآهن مزايايي داشت. راهآهن دولتي ايران در اين شرايط، نيروي انساني تازه نياز داشت و به جذب آن پرداخته بود. از جمله اين نيروها عمدتا مهندسان و ليسانسهها همچنين منشيان و مستوفياني بودند كه در دانشگاههاي دولتي مشتغل بودند. خانواده به كمك مالي من نياز داشت و من از فرصت بهره جستم و به راحتي در راهآهن استخدام شدم و بايد در تهران ميماندم چون در دوره دكتري نامنويسي كرده بودم. ابتدا شغلم به ادبيات ربط مستقيم نداشت تا آنكه حادثهاي شرايط را تغيير داد. نوشتن باعث شد، ارتقا يابم و منشي مخصوص حوزه رياست كل شوم. از آن پس نيز گزارشهاي مبسوطي براي وزارت راه مينوشتم و ناخواسته سخت درگير كار اداري شدم. آن موقع دروس دوره دكتري مانند امروز واحدي نبود و مانند دبيرستان درسهايي را طي سال بايد ميگذرانديم. عمده دروس سال نخست را گذراندم و وارد كشاكش جريانات سياسي شدم و به عضويت سازمان جوانان حزب توده ايران درآمدم و فعاليتم آنچنان بالا گرفت كه ديگر رمق و وقتي براي دوره دكتري باقي نماند.
قدري درباره فعاليت سياسيتان بگوييد.
نميخواهم وارد جزييات شوم تقريبا 10 سال فعاليت سياسي داشتم كه نميخواهم به چند و چون آن بپردازم فقط ميگويم كه بهترين سالهاي عمرم همان 10 سال بود. از تجربههاي مثبت و منفي كه در اين دوره داشتم بسيار آموختم. براي من درس زندگي بود. حوادث تازه بسياري از سر گذراندم و مهارتهاي تازهاي پيدا كردم، همه آنها از من شخصيت تازهاي ساخت.
درباره جزيياتش صحبتي نكنيد اما بگوييد چه مهارتهايي كسب كرديد و كجاها رفتيد؟
فعاليت سياسي باعث شد كه مهارت نوشتن، سخنراني و كارهاي مطبوعاتي را كسب كنم، به طور كلي مهارت زندگي كردن را به دست آوردم.
در فعاليت سياسي براي حزب توده با احسان طبري آشنا شديد؟
در اين دوره با افراد بسياري آشنا شدم كه طبري يكي از آن خيل بود. به علاوه با ادبيات جديدي آشنا شدم و در سفرهايي كه براي فعاليتهاي سياسي داشتم با اقوام گوناگون ميتوان گفت همه قارهها آشنايي پيدا كردم و نكات بسياري از شيوه زندگي آنها آموختم.
به كجا سفر كرديد؟
يك سال و نيم در فدراسيون جهاني جوانان دموكرات در بوداپست بودم البته در اين مدت به كشورهاي روماني، آلمان، اسكانديناوي، فنلاند، چكسلواكي، اتريش و ايتاليا سفر كردم. به علاوه در همان بوداپست افرادي از فعالان سياسي كشورهاي جهان بودند كه وقتي كنگره، فستيوال و شورا تشكيل ميشد با آنها معاشرت ميكردم و از آنان معلومات تازهاي كسب كردم و تجربه بسيار وسيع پيدا كردم. فعالان و مبارزان هندي، چيني، ژاپني و اهالي امريكاي لاتين را شناختم. طي 10 سالي كه در عرصه فعاليت سياسي بودم، آنقدر تجربه اندوختم كه در اينجا مجال بازگفت آنها نيست.
آيا فعاليت سياسي در ايران هم براي شما آموزنده بود؟ چه چيزي آموختيد، قدري توضيح دهيد؟
ورود به فعاليت سياسي مرا با دنياي ديگري آشنا كرد، پيش از آن، آرام و خجالتي بودم، چنانكه وقتي امتحان «تاريخ ادبيات» در پايان دوره ليسانس را دادم به رشت رفتم و منتظر نماندم تا نتيجه امتحانات را بگيرم. عبدالعلي طاعتي كه «صحاح الفرس» را در دوره دكتري تصحيح كرد براي تسليت فوت پدرم به ديدنم آمد از او نتيجه امتحان را پرسيدم، او گفت: از استاد فروزانفر سوال كرديم، نتيجه امتحان «تاريخ ادبيات» چه شد؟ او گفت: آن جوانك سكيت صموت(بسيار خاموش) بهترين نمره را گرفته است يعني من آن موقع اصلا اهل سوال كردن و سخن گفتن نبودم و ساكت و گوشهگير بودم.
برگرديم به دوره تحصيل و اينكه بالاخره با دوره دكتري چه كرديد؟
زماني كه در راهآهن به عنوان منشي حوزه رياست كل انتخاب شدم، كارم متراكم شد و ديگر نتوانستم به كار ديگري برسم پس از آن فعاليت سياسي نيز به آن افزوده شد و حتي اين فعاليت مرا چند سال به زندگي مخفي كشاند و وقتي به زندگي عادي برگشتم، ديگر آن نظام سابق درسي به هم خورده و دروس دوره دكتري به واحدي تبديل شده بود و بايد 10 شهادتنامه(certificat) را ميگذرانديم كه من 8 تاي آن را با استاد پورداوود، دكتر صادق كيا و استاد مدرس رضوي گذرانده بودم و تنها درس استاد بديعالزمان فروزانفر، متون و سبكشناسي مانده بود. سبكشناسي در واقع يدك بود. پس از فوت بهار، سبكشناسي را به استاد فروزانفر سپردند و او به اين درس چندان اعتنا نداشت و فقط متون را جدي ميگرفت. من از امتحان دادن آن صرفنظر كرده بودم و قصد ادامه دادن تحصيل را نداشتم چون درس خواندن وقت ميخواست و من بدجور درگير بودم.
كار در راه آهن تاثيري در كشاندن شما به فعاليت سياسي داشت؟
تاثيري نداشت. در راهآهن افرادي كه بالادست و زيردست من كار ميكردند از كار و رفتارم راضي بودند و تقريبا از اينكه من در سازمان جوانان حزب توده ايران فعاليت داشتم، مطلع نبودند و ميتوان گفت اصلا مدتي هم غايب بودم. در راهآهن دولتي ايران، دايرهاي به نام دفتر محرمانه وجود داشت كه مسوول آن با ساواك مرتبط بود. متصدي اين دفتر درباره من گزارشي به ساواك فرستاد و من منتظر خدمت شدم. تا 6 ماه حقوقم را پرداخت ميكردند سپس كسري از آن را. لذا ناگزير به فكر افتادم كه در جايي مشغول به كار شوم. به انتشارات فرانكلين رفتم. پيش از آن با فرانكلين ارتباط داشتم و رمان سالامبو را در زندان ترجمه كرده بودم و فرانكلين به چاپ رساند. نجف دريابندري در فرانكلين سرويراستار بود و مرا از دور ميشناخت. به هر حال جذب فرانكلين شدم.
چطور شد سراغ ترجمه رفتيد و نخستين ترجمههايتان را كجا منتشر كرديد؟
ترجمه را از مقاله شروع كردم نه كتاب و اولين بار وقتي تازه فارغالتحصيل شده بودم در مجلهاي فرانسوي به نام مجله دو جهان(Revue de deux mondes) مقالهاي درباره رابطه عشقي بالزاك با مادام دوبرني به قلم مارسل بوترون چاپ شده بود كه «زنبق دره» يكي از آثار بالزاك، شرح همين رابطه-عشق ممنوع- است و من آن مقاله را با عنوان «داستان عشق بيثمر بالزاك» ترجمه كردم و به روزنامه ايران ما دادم و منتظر چاپ آن شدم. هر روز روزنامه را ميخريدم اما خبري نبود پس از مدتي مايوس شدم تا آنكه يك روز وقتي در خيابان لالهزار قدم ميزدم، يكي از پسرعموهايم را ديدم كه روزنامه ايران ما را در دست داشت. او جلو آمد و گفت: تبريك ميگويم. گفتم: به چه مناسبت؟ گفت ترجمهات در روزنامه چاپ شده است(مرداد 1322). من آنقدر خوشحال شدم، انگار دنيا را به من دادند!
آن موقع چند سال داشتيد؟
23 سالم بود. پيش از آن هم وقتي در دوره ليسانس تحصيل ميكردم جنب دانشكده حقوق، انستيتوي روزنامهنگاري داير شده بود و دكتر شايگان، معاون دانشكده حقوق، رييس اين انستيتو بود. من و يكي از دوستانم به نام ابوالحمد(نه آن ابوالحمد معروف و مولف) كه لعبتي بود با هم در انستيتوي روزنامهنگاري ثبتنام كرديم. مدرسان اين كلاسها عبدالرحمن فرامرزي، مطيعالدوله حجازي، رشيد ياسمي و خانبابا بياني بودند. دوره خوبي را طي كرديم. در واقع هدف از تاسيس اين سازمان آموزش عدهاي براي حرفه روزنامهنگاري بود اما روزنامهنگاري كه به نفع حكومت باشد! در آنجا حسين كسمايي مترجم، نويسنده و روزنامهنگار(متوفي 1376) بود كه هميشه با زنها سر ستيز داشت، وقتي فهميد من با زبان فرانسه آشنايم، گفت: چرا ترجمه نميكني؟ و از من خواست كه ترجمه كنم و او آن را به چاپ برساند. من هم يكي از حكايات آلفونس دوده، نويسنده فرانسوي به نام «ستارگان» را ترجمه كردم و به كسمايي دادم تا در جايي چاپ كند. مدتي پس از آنكه كسمايي را ديدم از چاپ ترجمه پرسيدم؟ گفت چاپ شد. گفتم كجا چاپ شد؟ گفت در مجله شهرباني. مجله شهرباني را سرهنگ سلطان پارسا اداره ميكرد كه خوش ذوق بود. از اينكه ترجمهام در مجله شهرباني چاپ شده بود، خوشحال نشدم اگرچه آن موقع هنوز وارد فعاليت سياسي نشده بودم. قصد ادامه دادن ترجمه را نداشتم. وقتي ترجمه مقاله «عشق بيثمر بالزاك» در ايران ما به چاپ رسيد، تشويق شدم كه ادامه دهم. اين مقاله در چند شماره منتشر شد و اكنون در مجموعه مقالاتم، گلگشتهاي ادبي و زباني وجود دارد(دفتر دوم، ص 155). پس از آن، تاريخ مختصر ادبيات زبان انگليسي اثر آندره موروآ را، كه بيشتر نويسندگان معاصر را معرفي كرده، ترجمه كردم. آن را هم به تحريريه ايران ما سپردم تا چاپ كند و پذيرفتند. متاسفانه دفتر ايران ما را آتش زدند و ديگر اثري از آن ترجمه باقي نماند و ترجمهاي كه در روزنامه چاپ شد در حد يك كتاب بود. برخي مقالات ديگر هم كه ترجمه كردم در روزنامههاي رهبر، رزم و ديگر مجلات چاپ شد. پس از آنكه به جرم فعاليت سياسي به زندان افتادم در زندان كار اصلي من ترجمه بود، راهآهن حقوق مرا به خانواده ميداد و خرج و مخارج آنها از آن حقوق تامين ميشد.
چگونه در زندان كتابها را براي ترجمه انتخاب ميكرديد؟
پيش از آنكه به زندان بروم، محمد سعيدي كه مباشرت بنگاه نشر و ترجمه كتاب را داشت به من پيشنهاد كرد، رمان Elle et lui را كه در شرح رابطه عشقي ژرژ ساند با آلفره دُموسه است، ترجمه كنم و قرارداد هم بست، پس از آن به فاصله كوتاهي به زندان افتادم كه بعد از واقعه 15 خرداد، به رهبري امام خميني اتفاق افتاده بود، پيش از آن هم زنداني شده و به قيد كفيل آزاد شده بودم و پروندهام مختومه نبود. وقتي حادثه 15 خرداد روي داد، دوباره پروندهها را باز كردند از جمله پرونده من كه در دادگاه بدوي محكوم به 6 ماه زندان شدم كه آن را قبل از محاكمه گذرانده بودم اما دادستان تجديدنظر خواست و در تجديدنظر حكم من به 3 سال تغيير يافت كه 6 ماه آن را كشيده بودم و دو سال و نيم آن باقي مانده بود. مدتي كه در زندان بودم به كار ترجمه مشغول شدم. اين زندان مانند زندانهاي سابق نبود و همه چيز در دسترس ما بود. به علاوه فضاي آن به صورتي بود كه ميتوانستيم بيشترين استفاده را از آن فضا ببريم زيرا افراد نخبه و فرهيخته جامعه بودند كه هر كدام هنر و مهارتي داشتند و در اين فضا آن را به ديگران ياد ميدادند يا مثل من مشغول ترجمه يا نوشتن بودند. به نوعي در زندان دانشگاهي را به وجود آورده بودند. كساني از اقوام در زندان بودند كه از آنان ميشد، بهره زباني گرفت. در چنين فضايي به كار ترجمه دست بردم. در واقع آن دوران برايم همچون اعتكاف در دير بود. فراغتي كه باعث شد به جد به كار ترجمه روي آورم. مسووليتي نداشتم، مخارج خانوادهام از حقوق راهآهن و حقالترجمه تامين ميشد و من هم ميتوانستم به ترجمه بپردازم.
وقتي شما در زندان بوديد، حقوق راه آهن به خانواده پرداخت ميشد؟
بله، هنگامي كه به جرم فعاليت سياسي در زندان بودم، حقوق راهآهن به خانوادهام پرداخت ميشد. علاوه بر آن پساندازي هم وجود داشت كه خانواده با آن امرار معاش ميكرد. خلاصه اينكه دو سال و نيم زنداني كشيدن برايم بسيار پرثمر بود و باعث شد كه چندين اثر از جمله سالامبو را ترجمه كنم.
زماني كه در زندان بوديد از چهرههاي سرشناس چه كساني همبند شما بودند؟
از هر طايفه بودند. كساني بودند كه با اوپن يونيورسيتي(دانشگاه آزاد) لندن مكاتبهاي درس خواندند و مدرك گرفتند. من نيز با اوپن يونيور سيتي در ارتباط بودم و رشته زبان انگليسي را خواندم. به ياد دارم به فاصله كوتاهي پيش از زنداني شدن من، عليمحمد افغاني در همين زندان قصر بود يا افراد بسيار ديگري كه به كار ترجمه مشغول بودند. تصور ميكنم همان موقع محمدجعفر محجوب هم در بند ما بود و در بند ديگري آيتالله طالقاني و برخي سياسيون و گروههاي ديگر حضور داشتند. به هر حال دو سال و نيمي كه در زندان قصر بودم از ترجمههاي من، دلدار و دلباخته را بنگاه نشر و ترجمه چاپ و منتشر كرد و ساير ترجمهها را انتشارات فرانكلين.
براي خروج آثار ترجمه شده، مشكلي نداشتيد، چگونه كتابها را براي ترجمه دريافت ميكرديد؟
از اين لحاظ مشكلي نداشتيم. حتي در زندان، كتابخانه نسبتا مجهزي بود كه از آن كتاب به امانت ميگرفتيم و ميخوانديم. معمولا بهار، تابستان و پاييز و حتي زمستان به باغچه زندان ميرفتيم و روي صندليهاي مخصوص مينشستيم و در هواي آزاد مشغول ترجمه ميشديم. از آنجا كه بند ما سياسي بود، تنها فعالان سياسي حضور داشتند كه هر كدام به كاري مشغول بودند و ميشد بر كاري تمركز كرد و از ديگران هم آموخت. بند 3 و 4 بند زندانيان سياسي بود و فرصت مساعدي براي فعاليتهاي فرهنگي وجود داشت كه در خارج از زندان مجالي براي آن فراهم نميشد. حتي رييس زندان مشغول درس خواندن در دانشكده حقوق بود و از ما در نوشتن رسالهاش كمك ميگرفت. معاون زندان هم با ما رفتار شايستهاي داشت. به نظرم اين زندان برايم فرصتي بود كه فارغالبال به كار قلمي دل ببندم.
شما زندان قصر را دوران مفيدي ميدانيد كه محبوس بودن به شما فرصت ترجمه داد.
بله، اشاره كردم مثل دير بود. زماني من به شهري در فرانسه به نام آرْل رفتم. قبلا دير بود. يك ماهي با استفاده از بورس سفارت فرانسه در تهران آنجا بودم «تتبعات» اثر مونْتِنْي را در آنجا ترجمه كردم. چنين فرصتهايي كمتر دست ميدهد كه شما فقط و فقط مشغول كاري كه دوست داريد باشيد و به جد تمام بر آن تمركز كنيد.
در خاطرات ايام دانشگاه به پورداوود اشاره كرديد، او چه شخصيتي داشت؟
پورداوود همشهري و استادم در دو درس «فرهنگ ايران باستان» و «اوستا» بود. او در نوشتن قدرت كلام و بيان دلپسندي داشت اما اين قدرت در سخن گفتن كمتر مشهود بود. در واقع قلم قوي داشت. هميشه هم سخنانش را براي سخنراني از پيش تقرير ميكرد. يك بار به پيشنهاد خانمي از همشاگردانم عيد نوروز به ديدن استاد رفتيم، خانهاش در خيابان آبان بود، در آن ديدار كتابخانهاش را به ما نشان داد و از جمله كتاب اوستايي كه جلد نقرهاي داشت. در پذيرايي رسم داشت «بادام زميني» را به مناسبتي اختيار كند. مناسبتش اين بود كه دانه آن را ظاهرا از لبنان به رشت آورده بود كه كاشت آن از همان زمان در روستاهاي اطراف شهر انجام گرفت. يادم هست كه كاشت بادام زميني از زمان معيني-در اوايل دهه دوم سالهاي 1300- در روستاهاي گيلان رايج شد.
چرا دوره دكتري را تمام نكرديد؟
يادم است كه دانشجو وقتي آمادگي خود را براي امتحان شفاهي به استاد فروزانفر اعلام ميكرد، استاد ميفرمود: زود است. از زندان كه آزاد شدم به پيشنهاد نادر وزينپور به منزل فروزانفر رفتم، محمدرضا حكيمي را همراه خودم بردم. بعد از نوروز بود. از حكيمي تعريف كردم كه به زبان عربي مسلط است. فروزانفر از جواناني كه با زبان و ادبيات عربي آشنا بودند، خوشش ميآمد. گفتم: آقاي حكيمي قصيدهاي در اقتفاي عينيه(ورقاييه) ابن سينا سروده كه در هر بيت آن صنعتي از صنايع بديعي را به كار برده و نام آن صنعت را در بيت گنجانده اگر اجازه بفرماييد، بخواند. استاد رو به آقاي حكيمي گفت: بخوان. حكيمي خواندن آغاز كرد. استاد سراپا گوش بود. سر به زير افكند دست حايل چشم كرد و خاموش ماند. خواندن قصيده كه به پايان رسيد، فرمود: اگر اندكي زودتر ميآمدي، دستت را ميگرفتم و براي تدريس در دانشكده الهيات ميبردم. در همين فرصت به استاد عرض كردم، تقاضاي تعيين موعدي براي امتحان دارم. فرمود: كي؟ گفتم: شهريورماه امسال. به خلاف رسم خود فرمود: دير است، خرداد بيا. اما من براي خرداد آمادگي نداشتم. ميدانستم كه استاد قبولي مرا اعلام خواهد فرمود. اما نميخواستم بدون آمادگي كامل با استاد مواجه شوم. مقدر نبود، دوره دكتري را بگذرانم: استاد در همان ايام بود كه جان به جانآفرين سپرد.
گاهي در حرفهايتان از احسان طبري ياد ميكنيد، او چگونه فردي بود؟
با چند زبان آشنا بود و مطالعات وسيعي داشت، در سخنراني مهارت كمنظيري داشت و اگر بيرون از محفل ايستاده بوديد، ميپنداشتيد كه او از روي نوشته ميخواند. در تدريس هم سخن گفتنش همچون نوشتن بود، كلمات و جملات را شكسته ادا نميكرد. من تنها احسان يارشاطر را در اين مقام ديده بودم. او حتي در ملاقاتها و عيادتها به گونهاي سخن ميگفت كه گويي از روي نوشته ميخواند. دكتر محمدرضا باطني نيز همين رسم و عادت را دارد. اصلا شكسته سخن نميگويد و همان طور ميگويد كه مينويسد.
رابطه شما با دو احسان؛ طبري و يارشاطر چگونه بود؟
وقتي در سازمان جوانان حزب توده ايران بودم از نزديك ديدم كه طبري با جواناني كه عضو آن سازمان بودند و فعاليت درخور توجهي داشتند، مانوس بود حتي يك دوره به ما درس داد. بيان قوي داشت. علاوه بر آن گاهي به خانهاش ميرفتيم. از او خوشمان ميآمد. واقعا دوست داشتني بود. احسان يارشاطر در دانشكده ادبيات دو كلاس از ما جلوتر بود و ما گاهي او را ميديديم. بسيار مبادي آداب بود. يادم است دو تن از دانشجويان، طاعتي و ابوالحمد را به دليل بيانضباطي از شبانهروزي دانشسراي عالي به حجرهاي در مسجد سپهسالار منتقل كردند. آنها از بورس استفاده ميكردند. پس از آن طاعتي دچار عارضه سرماخوردگي شده بود. يادم است يگانه دانشجويي كه از شبانهروزي به عيادت او رفت، يارشاطر بود.
با چند زبان آشنا بود و مطالعات وسيعي داشت، در سخنراني مهارت كمنظيري داشت و اگر بيرون از محفل ايستاده بوديد، ميپنداشتيد كه او از روي نوشته ميخواند. در تدريس هم سخن گفتنش همچون نوشتن بود، كلمات و جملات را شكسته ادا نميكرد.
احسان يارشاطر در دانشكده ادبيات دو كلاس از ما جلوتر بود و ما گاهي او را ميديديم. بسيار مبادي آداب بود. دو تن از دانشجويان را به مسجد سپهسالار منتقل كردند. يكي از آنها دچار عارضه سرماخوردگي شده بود. يگانه دانشجويي كه به عيادت او رفت، يارشاطر بود.
پروفسور فضلالله رضا از منسوبان ما بود، او با يكي از برادرانش كه نابينا بود، تمام دوره جوانياش را در منزل خاله بزرگ من سپري كرد. من و او رابطه نزديكي با هم داشتيم و او در تهران به كتاب و مجلات دسترسي داشت و مرا هم بينصيب نميگذاشت.
بهار درس سبكشناسي را عهدهدار بود. او سال اول درس عمومي شاهنامه را تقرير ميكرد و سالهاي بعد بديع و سبكشناسي شعر و نثر فارسي. حافظه كمنظيري داشت، روي صندلي مينشست و بدون استفاده از يادداشت درس سبكشناسي را تقرير ميكرد.