مرحوم «ابوالقاسم حالت» (1371–1298)، ملقب به «ابوالعینک»، از شاعران و طنزپردازان چیرهدستی است که آثار ماندگاری از او به یادگار مانده. بخشی از آثار او، «بحر طویل»هایی است که چندین دهه پیش سرود و تعدادی از آنها سالها بعد، یعنی در سال 1363 در کتابی با عنوان «بحر طویلهای هدهدمیرزا» از سوی انتشارات توس انتشار یافت.
در ستون «طنز مستطاب» صفحه «غیرقابل اعتماد»، برخی از بحر طویلهای ابوالقاسم حالت را خواهیم آورد تا نمونههایی خواندنی از سرودههای طنزآمیز یک استاد طنزپردازی در یک قالب مهجور اما جذاب را عرضه کرده باشیم. بحر طویل این شماره، سرودهای است با عنوانِ «طبابت شکمی».
گر تویی عاقل و فرزانه و هشیار، بر آن باش که زنهار به هرکس نشوی یار، که این نیست سزاوار، ز من بشنو و مسپار، به هر بیخردی کار، که بارت نشود بار و کند کار تو را زار و رساند به تو آزار، وزآن موذی مکار، خوری لطمهی بسیار و شوی منفعل و خوار و پشیمان که چرا خواستهای یاری و غمخواری و دلداری هر بیسروپا را.
در دهی بود یکی مردك دهقان سیهبخت پریشان و دلافسردهی نالان که همیخورد لبی نان، به غم و رنج فراوان؛ ز قضا واقعهای مؤلمه رخ داد که رنج و غم او کرد فزون، مردك مسكين و زبون، داشت زن نوشلبی، آن زن گلچهره شبی، گشت گرفتار تبی، دید ملال و تعبی، یافت تن ملتهبی، سوخت به وضع عجبی آتش جانکاهِ تب آن سیمبر ماهلقا را.
زن درافتاد به يكمرتبه در بستر بیماری و شد شوهرش از صبر و سکون عاری و برخاست پی یاری و شد گرم پرستاری و میکرد بسی زاری و میگفت: «زنم، آه زنم! دلبر سیمینبدنم گر نشود به چه کنم؟ تا که بوَد جان به تنم، دست پی چاره زنم، کوشم و طرحی فکنم تا مگر آزاد کنم زین تعب و درد و غم آن دلبر با مهر و وفا را.»
چون رسید آن شب تاريك به پایان و سحر گشت نمایان، ز سرا مردک دهقان پکر و خسته و نالان، ز پی دارو و درمان، به سر کوچه شتابان شد و در هر نفسی از پی فریادرسی بود و بهدنبال کسی بود که از مشکل او بلکه نماید گرهی باز و طبابت کند آغاز و چو عیسی کند اعجاز و بدان دلبر طناز مگر جان بدهد باز و کند دور از او درد و بلا را.
اندر آن راه، بهناگاه، یکی آدم شیاد، چو انبانهی پر باد، بيامد به برش، دید چو آنسان پکرش، خواست نهد سر به سرش، گول زد و کرد خرش، گفت: «منم یکهطبیبی که نظیرم نبوَد در همه آفاق و در این فن شدهام طاق و نمایم همه را چاق.» دهاتی چو شنید این سخنان، سخت به شور و هیجان آمد و او را به سوی کلبهی خود برد که بیند مگر از همت وی زوجهی او روی شفا را.
مرد بیکاره که بیچاره بسی بود شکمباره، به دل گفت: «چه خوب است که الحال در این خانه به يك حيله و تدبیر، ز شهد و شکر و شیر، نمایم شکمی سیر!» از اینروی، به دهقان تهیمغز، بسی گرم و بسی نغز بگفتا که: «بیاور کره و نان و مربا و عسل، بعد مرا راحت و تنها بگذار و برو اندر عقب کار خودت تا که مداوا بکنم با دل آسوده من این ناخوش بیبرگ و نوا را.»
آن دهاتی به دوصد ذوق و دوصد شوق بیاورد برایش کره و نان و مربا و عسل؛ مفتخور سوری بیعار و دبوری پی هم لقمهی جانانه زد و خورد و چو شد معدهى او يكسره معمور، بسی خوشدل و مسرور و ز هر غصه و غم دور، به يكسوى بیفتاد و دلآسوده بخوابید و بغلتید ز هر گوشه و پر کرد ز زیر و بم خرناس فضا را.
عصر، بیچاره دهاتی به صد امید روان شد طرف خانه که از دلبر جانانه خبر گیرد و چون وارد کاشانهی خود گشت، بدید آنکه طبيب از طرفی غرقه به خواب است و مریضش شده بر رحمت حق واصل و در خواب ابد رفته! از این وضع اسفناك، فروریخت به سر خاك و بزد سینهی خود چاك و بر آن آدم ناپاك بزد بانگ که: «ای مردک نامرد! تو کز فن طبابت خبرت نیست، ندانم سببش چیست که چون غول مرا پاك زدی گول و ربودی ز کفم عاقبت آن گوهر پرقدر و بهارا!»
مرد خودخواه چو گردید بهناگاه، از این واقعه آگاه، برآورد ز دل آه و بدو گفت: «من اینگونه طبابت که نمودم، اگر از بهر تو بیسود همیبود، برای خود من داشت بسی سود، که گر معدهی من سیر نمیشد خود من نیز همیمردم و از دار جهان رخت همیبردم و چنگال اجل جان مرا نیز همیکرد ز تن دور؛ چو بینی که بهجای دونفر رفته فقط يكنفر از دار جهان، بِه که شوی شاد و کنی شکر خدا را!».