«تیمور گورگین چولابی» کیست و چه میکند
دمار از روزگار شب برآریم
سیدعمادالدین قرشی
تیمور گورگین چولابی، متولد 1313 در روستای کاسآقا از توابع چولاب کوچصفهان، روزنامهنگار، پژوهشگر، شاعر و طنزپرداز معاصر ماست. پدرش ملاکاسآقا چولابی، از مرثیهسرایان معروف در روستاهای رشتآباد و چولاب بود. تحصیلات ابتداییاش را در دبستان رودکی رشت، به پایان برد و سیکل اول دبیرستان را در مدرسه نوربخش گذرانید و برای گرفتن دیپلم به دبیرستان شاهپور (رشت) رفت. از سال 1308، به شعر و نویسندگی روی آورد. پس از تحصیلات متوسطه در سال 1336 به تهران رفت، اگرچه از سال 1334، برای رادیوایران ترانه میساخت. وی تا سال 1341 در مدارس تهران مشغول بهکار بود. در سال 1342 به استخدام روزنامه اطلاعات درآمد. در این سالها آثار ادبیاش در مجله پیامنوین و امید ایران و نقدهای ادبیاش در روزنامه فردا منتشر میشد. در سال 1371 همکاری او با روزنامه همشهری شروع شد که تا سال 1377 ادامه داشت. گرگین را باید از شاعرانی بهشمار آورد که تحولی در ترانهسرایی گیلک ایجاد کرد. گورگین تاکنون بیش از صد ترانه سروده که اغلب این ترانهها ازجمله ترانه معروف «بنفشه گل»، بهوسیله ناصر مسعودی اجرا شده است. گرگین تا سال 1379 ساکن تهران بود اما سالهاست هوای پر دود و دم تهران را رها کرده و بعد از درگذشت همسرش در خمام ساکن گشته، که کتابی درخصوص «تاریخ خمام» ازجمله آثار در دست انتشار وی بهشمار میرود. در کارنامه آثار مکتوب او، عناوینی همچون «تیرهروز»، «ستارههای کور»، «سرودهای کودکان»، «چگونه بنویسیم تا ایراد نگیرند»، «درخشانترین شاهکارهای شعرا»، «امروز چه کسی میتواند شاعر باشد»، «طاغوت در تابوت»، «دختر رشتی»، «گلبانگ گیلان» و تصحیح «چهار دیوان (زرگر اصفهانی، کفاش خراسانی، شاطرعباس صبوحی و فائز دشتستانی)» میدرخشد. گرگین نخستین اثر طنزش را سال ۱۳۲۸ به نام «مورچهرشتی» در نشریه چلنگر چاپ کرد. پس از آن تا سالهای میانه دهه شصت، او با اسامی مستعار دیگری همچون «مولانارشتی» و «بیمخمیرزا»، «بندهخدا»، «کاسگول (:گیلهمرد)»، «رومیتکاسا»، «ت.کامبیز»، «مقروضالشعراء»، «تلخوم»، «2774» و... بیشتر در روزنامه اطلاعات، توفیق و مجله خورجین به مطالب طنز و فکاهی، قلم زده است.
نمونهای از آثار طنزش چنین است:
شعر میوهست، میوه باید خورد/ میوه کال را نشاید خورد/ میوه شعر هر زمان، هر فصل/ قابل همنشینی است و وصل/ گر که کال است شعر تو بنشین/ تا چو میوه رسد شود شیرین/ اسب شعرت اگر ز پا لنگید/ با رقیبش نیارد او جنگید/ شاعران گذشته را بشناس/ تا بدانی چه بودشان احساس/ آنچه گفتند دیگران تو نگو/ گرچه باشد سرودهشان نیکو/ آنکه رخ را به گل شباهت داد/ اول او بوده شاعر و استاد/ گر به شعرت شتر کنی داخل/ ساربانی نه شاعر قابل!/ تیغ ابروی یار اگر تیز است/ پیش رویش نمان که خونریز است/ هست اگر دلبر تو مهپاره/ پارهاش وصله برنمیداره/ بلبل شعر تو بگو که چرا/ روی گلها همیشه گیرد جا/ او مگر عهد بسته تا آخر/ ننشیند به شاخهای دیگر؟!/ شمع و پروانه در زمان اتم/ گورشان را کنند هردو گم/ روشن از برق تا بوَد خانه/ شمع و پروانه باشد افسانه/ شاعرا! شو بهدور از تقلید/ شعر گو شعر تازه و جاوید/ بایدت شعر تازه باشد و نغز/ پوچ نبوَد بوَد سراسر مغز/ شاعر حال باش و آینده/ راهبر باش و رهگشاینده!
مبتلا هرکس به بیپولی و بیکاری شود/ عاقبت مانند من دودی و سیگاری شود/ یا شود از فکر کردن شاعر و کوکبشناس/ یا که دیوانه ز انواع گرفتاری شود/ میکشد کبریت، تا سیگار خود روشن کند/ سوخته دستش از آن کبریت اطواری شود/ با بداخلاقی زند کبریت را چندین لگد/ دود از چشمش بهجای اشکها جاری شود/ این زمان کبریت هم چون میدهد آزار او/ روز و شب در حیرت از این مردمآزاری شود!
[یک جوان مراکشی برای سیر کردن خود از خردهشیشه، میخ و سنگریزه تغذیه میکند!]: در مراکش من جوانی میکنم/ ظاهرا خوش زندگانی میکنم/ در مراکش گشنه هستم روز و شب/ از غم روزی همیشه در تعب/ هیچ سیری من ندارم از غذا/ میخورم من شیشهخرده روزها/ قفل و میخ و سنگریزه میخورم/ هرچه باشد ریزهریزه میخورم/ عقل سالم در سرم باشد یقین/ نیستم دیوانه در این سرزمین/ بیغذایی کار من را ساخته/ بنده را در این طریق انداخته!
یاد ایامی که در هر وعده میخوردم پلو/ دیس و بشقاب پلو را میکشیدم هی جلو/ عاشق بشقاب گود پرپلو بودم عجیب/ آن پلوی دمکشیده بر اجاق پر الو!/ مینشستم روی زانو روبهروی سفرهها/ مینمودم هم پلو را هم خورشها را چپو/ سیر میگشتم دعا میکردم از بهر برنج/ آن کشاورز شمالی را به هنگام درو/ یاد ایامی که در هر وعده میخوردم پلو/ ای برنج خوب من! غایب چرا گشتی یهو؟!
در سفر من چیزها دیدم که سرگردان شدم/ حیف از روزی که غافل خارج از تهران شدم/ توی مهمانخانههای جادههای پیچپیچ/ از قضای روزگاران بر غذا مهمان شدم/ پولهای نازنین را خرج کردم در عوض/ رنگ خود را باختم چون عکسبرگردان شدم/ آرزویم بود یک لقمه غذا سالم خورم/ آمدم بیمار توی بسترم پنهان شدم/ جان سالم داشتم در این سفر اما دریغ/ در تصادف با غذای راهها داغان شدم!
کاروان رفت و ز دنبالش غباری برنخاست/ دست بدرودی هم از اشترسواری برنخاست/ آتش غم درگرفت و خیمه لیلا بسوخت/ در شگفتم کز دل مجنون شراری برنخاست/ اسب فریاد غریق از قعر دریا شیهه زد/ دادرس دست نجاتی از کناری برنخاست/ پایها پر آبله از خار خارستان راه/ لحظهای فریاد آتشبس ز خاری برنخاست/ وعدهگاه سبز دریا شد ز اشک عاشقان/ قطرهاشکی کاذب از چشمان یاری برنخاست/ چشمه اندیشه شد ابری ز داغ قحطسال/ از سر دیوانگان هرگز بخاری برنخاست/ نقطه شد شاهین به اوج آسمان گورگین ولی/ بانگ احسن از دهان کوهساری برنخاست