دو ايران
مرتضي ميرحسيني
يك: سوم مارس 1903 ميلادي، روزنامه سانفرانسيسكو كال از ريچموند پيرسون، سفير جديد امريكا در ايران نام برد و نوشت كه او در سفر به ايران «يك ماشين تحرير نفيس را-كه با حروف فارسي طراحي شده- به عنوان هديه براي شاه به همراه خواهد برد.» دوره ماموريت سفير قبلي كه لويد گريسكام نام داشت چندي پيش از اين تاريخ به پايان رسيده بود و او بعد از وقفهاي كوتاه به سفارت ژاپن ميرفت. اما گريسكام پيش از سفر به ژاپن با روزنامه واشنگتن تايمز مصاحبه كرد و كمي درباره تجربه زندگي در ايران حرف زد. او كه پاييز 1901 به ايران آمده و نزديك به دو سال در كشور ما زندگي و كار كرده بود در آن مصاحبه گفت، مظفرالدين شاه مشتاق سفر به امريكاست و گاهي در اين باره از من سوالاتي ميپرسد «اما تصور ميكنم آرزوي او تحقق نيابد زيرا مسافت زياد اين سفر موجب غيبت طولاني او در كشورش ميشود و از طرفي، شاه از سفر دريايي درازمدت هراس دارد.» گريسكام در ادامه به زندگي شخصي مظفرالدينشاه هم پرداخت و افزود:«شاه حدود 30 خودرو در اختيار دارد كه در مسير بيرون و داخل شهر از آنها استفاده ميكند. او خودش اين خودروها را نميراند بلكه فردي فرانسوي به عنوان راننده خصوصي در استخدام خود دارد. او همچنين داراي يك قايق شخصي است كه از بلژيك خريداري شده است. شاه زمان زيادي صرف شكار بُز كوهي ميكند كه در نواحي كوهستاني اين به وفور يافت ميشود. شكار آنها بسيار دشوار است اما با مهارتي كه شاه در تيراندازي دارد به ندرت در شكار اين حيوانات ناكام ميماند. شاه مناطق شكار وسيعي در اختيار دارد و وزيران امور خارجه به دفعات به اين شكارگاهها دعوت ميشوند.»
دو: همين چند جمله گريسكام نشان ميدهد، زندگي در ايران براي او تجربه دلپذيري بوده و خود مظفرالدين شاه هم تاثير مطلوب و خوشايندي بر او گذاشته است. تصويري كه سفير امريكا با خاطراتش ميسازد، ايران را كشوري آرام و بدون مشكلات بزرگ نشان ميدهد كه شاهي صلحطلب و دوست داشتني بر آن حكومت ميكند. اما ميدانيم كه فقر و بيقانوني و عقبماندگي، بخشي از زندگي مردم ما در آن سالها بود و نارضايتي شديدي در جامعه وجود داشت كه گاهي به شكل اعتراض و تحصن بروز ميكرد. درنهايت هم نارضايتيها آنقدر زياد شد كه كار به شورش و اعتصاب كشيد و كشور را به سوي انقلاب مشروطه برد؛ آن هم كمتر از سه سالونيم بعد از اين مصاحبه. البته سفير امريكا دروغ نميگفت و مرد خيالبافي هم نبود. نقص حرفهاي او اين بود كه فقط از آن بخش از زندگي در ايران حرف ميزد كه خودش از نزديك ديده و تجربه كرده بود. فقر و بدبختي كه بخش جدا نشدني زندگي مردم عادي ايران بود به حريم اعضاي طبقه حاكم- و نمايندگان دولتهاي خارجي كه فقط با طبقه حاكم نشست و برخاست داشتند- راه نداشت. نه فقط شاه و خاندان سلطنتي كه اغلب مردان دولت و دربار زندگي شاد و مرفه و بيدردسري داشتند و اتفاقا بيشترشان براي كسي كه از عمق تاريك زندگي و لايههاي پنهان شخصيت آنها چيزي نميدانست، مردان صميمي و خوش مشربي هم به نظر ميرسيدند. به عبارت ديگر در آن روزگار دو ايران وجود داشت. يكي ايراني كه اقليتي از جامعه،كه بيشترشان از قاجارها و وابستگان به آنها بودند در آن زندگي ميكردند و ايران ديگري كه اكثريت ايرانيان را در خود جاي ميداد و در آن خبري از مهمانيهاي شكار و سفرههاي رنگين و خودروهاي شخصي نبود و حتي حقوق بديهي و اوليه هم در آن رعايت نميشد.