سياستنامه| به مناسبت نود و ششمين زادروز مرحوم جلال آلاحمد، نويسنده و روشنفكر معاصر كشورمان در صفحه 15 شماره 4527 مورخ سيزدهم آذرماه سال 1398 روزنامه اعتماد يادداشتي با عنوان «جلال؛ روشنفكر بيدكان» به قلم عظيم محمودآبادي منتشر شد. اين يادداشت در فضاي مجازي و غير آن واكنشهايي را به همراه داشت. از آنجمله سروش دباغ در قالب يادداشتي، انتقادات خود را به مقاله مذكور نوشت و در صفحه اول شماره 4547 روز شنبه تاريخ ۷ دي 1398 اين روزنامه منتشر شد. پس از آن نرگس سوري دانشآموخته رشته جامعهشناسي دانشگاه تهران با يادداشتي تحت عنوان «با ميراث روشنفكري خود بر سر مهر بياييم» اين بحث را پي گرفت كه در همين صفح ه «سياستنامه» شماره 5 بهمن 98 روزنامه «اعتماد» منتشر شد. نقد روشنفكري در بين اصحاب نظر ادامه پيدا كرده و قرار است نويسندگان و پژوهشگران ديگري در حوزه روشنفكري ايران نيز نظرات خودشان در قالب يادداشتهايي در اين باره براي ما بفرستند كه ما نيز با افتخار به انتشار آنها خواهيم پرداخت. همين جا از عموم صاحبنظران، منتقدان و نويسندگاني كه تمايل دارند در اين پرونده مشاركت داشته باشند، دعوت ميكنيم تا با ارسال يادداشتها و مقالاتشان در اين باره به هرچه جديتر و عميقتر شدن اين مساله فكري مهم در تاريخ معاصر كشورمان ما را ياري كنند. اينك شماره چهارم از پرونده نقد روشنفكري پيش روي شما قرار دارد.
1) ارزشها، اهداف و آرمانهاي نهضت روشنگري قرن هيجدهم صرفا در خود غرب متحقق شد و در خود غرب هم بود كه منتقداني تيزبين پيدا كرد. متفكران سرشناسي مانند نيچه، هايدگر، فرانكفورتيها و نظريهپردازان پستمدرن ريشهها و مباني و نتايج و پيامدهاي روشنگري را كاويدند و انتقاداتي جدي به آن وارد كردند.
امروز ارزشها و محصولات روشنگري غرب نظير عقلانيت، قانونمداري، آزاديها و حقوق فردي و اجتماعي، توسعه اقتصادي و سياسي و دموكراسي از نيازهاي بسيار ضروري جامعه ماست. اما پرسش اساسي اين است كه چرا هنوز نيازمند مقولات مذكور هستيم و چرا تاكنون متجدد و همانند غرب پيشرفته نشدهايم؟
چرا ره 150 ساله تجددخواهي ما به اينجا ختم شده است كه شاهديم؟ مدرنيزاسيون برنامهريزي و طراحي براي متجدد شدن است اما چرا برنامهريزيهاي ما به اينجا ختم شده است كه شاهديم؟ منورالفكران دوره قاجار و پهلوي كم و بيش به اهميت و ضرورت ارزشها و محصولات روشنگري پي برده بودند. آنان درصدد انتقال ارزشها و محصولات روشنگري به ايران و تثبيت آنها برآمده بودند. آنان حاميان تجدد و پاسداران آن بودند و هدفشان تحقق و تحكيم تجدد در ايران بود. اما اين منورالفكران با اصول و مباني فلسفي روشنگري آشنا نبودند و مقصودشان صرفا سياسي و ايدئولوژيك يعني متجدد و غربي كردن ايران بود. در حالي كه در غرب روشنگري و تجدد از عقل و سوژهاي برآمده بود كه در فلسفه جديد غرب پرورده شده بود و بدون آن عقل و سوژه اساسي نداشت. به همين سبب در ايران، بر خلاف غرب، اساس و بنياد مستحكي بنا نهاده نشد.
نوع آشنايي روشنفكران ايراني با فلسفه غرب
ممكن است گفته شود كه كساني مانند فتحعلي آخوندزاده، ميرزا آقاخان كرماني، شيخاحمد روحي، افضلالملك و محمدعلي فروغي با فلسفه غرب كموبيش آشنايي داشتند اما ميتوان گفت كه همين اندازه از فلسفهداني نيز ابزارانگارانه و در جهت نيل به اهداف و اغراض اجتماعي و سياسي بود نه از سر تعلق خاطر و همدلي به همين دليل اثري بر وضع فكري و فرهنگي جامعه نگذاشت. كتاب گفتار در روش دكارت كه فروغي ترجمه كرده بود و پيش از او نيز دو ترجمه از آن وجود داشت، بعيد است كمترين نقشي در درك و فهم ايرانيان از فلسفه جديد غرب داشته باشد. اگر هم داشته، آثارش هرگز محسوس و مشهود نبوده است.
ميراث روشنگري در ايران
روشنگري و ارزشها و محصولات آن كه منورالفكران در انتقال و تثبيت و تحكيمش ميكوشيدند در ايران ريشه ندوانيد و كوششها و مجاهدتهاي منورالفكران به جايي نرسيد و مشروطيت سر از استبداد درآورد. علل و دلايلش چيست؟ پرسش اصلي اين است.
پرسش اصلي
با شكست پروژههاي منورالفكري، گسست عميقي پديدار شد و روشنفكران نوظهور راه منورالفكران را ادامه ندادند. در دوره پهلوي اول از 53 نفر به اين سو بيشتر روشنفكران چپ و ماركسيست شدند. اين روشنفكران برخلاف منورالفكران كه طرفداران دو آتشه غرب و روشنگري آن بودند با كليت غرب درافتادند. شادروانان آلاحمد و شريعتي هم-كه متاسفانه هر دو جوانمرگ شدند و نماندند تا پيامدهاي آرا و اعمالش را ببينند- گرايش و رويكرد چپ داشتند. اين دو روشنفكر نه تنها با غرب و روشنگري آن رابطه حسنهاي نداشتند بلكه اساسا غربستيز بودند اما غربستيزهايي كه ناآگاهانه غربگرا هم بودند زيرا راه و رسم روشنفكري يعني اعتراض و انتقاد از طريق عمل نوشتن و سخن گفتن را از روشنفكران غرب آموخته بودند و مايههاي فكريشان را عمدتا از روشنفكران غرب اخذ ميكردند.
سبك روشنفكري آل احمد و شريعتي
روشنفكري در اصل پديدهاي متعلق به غرب جديد و مدرنيته است و اگر در جوامع ديگر نيز ظهور و رشد كرد به تقليد از جريان روشنفكري غرب بود. در هر حال آلاحمد و شريعتي، هر دو، از وابستگي و سرسپردگي پهلويها و تمايل و علاقه آنها به غرب به شدت ناراضي بودند. آن دو كودتاي 28 مرداد و مداخله سلطهجويانه غرب در اين فاجعه را به چشم ديده و تلخي استيلا و غلبه و ظلم و بيداد غرب در جوامع جهان سوم را با تمام وجود حس
كرده بودند.
از اين رو، آن دو مخالف يك حكومت غربزده و سياستها و برنامهها و تصميمات غربگرايانه آن بودند. آلاحمد و شريعتي منتقد فرهنگ و آداب غربي غالب در ايران در دوره پهلويها بودند و به عنوان دو روشنفكر متعهد در برابر استبداد و اختناق و فقر و فلاكت و فساد و تبعيض حكومت از آزادي و برابري و عدالت دفاع ميكردند. مبارزه سياسي آن دو با قدرت سياسي حاكم به علت شخصيت ممتاز و كاريزماتيك و شيوه و مشي حقطلبانه و صادقانهشان براي بسياري از جوانان و دانشجويان جذابيت داشت. از همين رو حاميان و طرفداران بسياري در گردشان حلقه زدند. البته فقط آلاحمد و شريعتي نبودند كه غربستيز شدند، بيشتر روشنفكران، نويسندگان و شاعران متعهد و دردمند بعد از كودتاي 28 مرداد در مقابل استبداد داخلي وابسته و استعمار خارجي به قافله غربستيزان پيوستند. اخوان، اشعار نوآورانه مجموعه «زمستان» را كه جزو تلخترين و سياهترين و نوميدكنندهترين و در عين حال بهترين و ماندگارترين اشعار اوست بعد از كودتاي 28 مرداد در دهه 30 سروده است. بنابراين غربستيزي آلاحمد و شريعتي را بايد در متن و زمينه اجتماعي و سياسي آن دوران ديد و وصف كرد. مخالفت آن دو با غرب در واقع، مخالفت با حكومتي بود كه هم وابسته به غرب بود و هم مستبد و ديكتاتور. از اين رو آن دو همه سياستها و راهبردها و برنامههاي غربمحورانهاش را رد ميكردند. غربي كه آنها با آن مخالفت ميورزيدند، غرب صاحب قدرت و سلطه و استيلا و تكنيك و زورگويي و استعمار و داراي بمب شيميايي و بمب اتمي و هستهاي بود. اگرچه امروز هم اين غرب كه نسبت به گذشته ضعيف شده در هر جا كه منافعش اقتضا داشته باشد، مداخله و لشكركشي ميكند. در هر صورت اين جنبه از تاريخ غرب را نبايد فراموش و آن را تطهير كرد. غرب همان است كه در تاريخش نمايان شده است. درباره آلاحمد و شريعتي نيز نبايد از منظر و موضع امروز داوري كرد.
آل احمد و شريعتي و سخن كانت
2) آلاحمد و شريعتي هر دو روشنفكراني فعال، اهل ايدئولوژي و درگير مبارزه سياسي از طريق عمل نوشتن و سخنراني بودند اما سخن روشنگرانه كانت «دلير باش در به كار گرفتن فهم خويش» يا «شجاعت دانستن داشته باشد» درباره آن دو صدق نميكند. زيرا سخن كانت در واقع، شعار روشنگري است و روشنگري نهضت آزادانديشي، مستقلانديشي، مذهب خود موضوعي بشر، اصالت تجدد و علم و تكنيك است. آلاحمد و شريعتي نه تنها به تجدد، علم، دموكراسي، توسعه و تكنيك نميانديشيدند بلكه به گونهاي مخالف اين امور بودند. مساله آن دو حاكميت غربزده وقت و سياستهاي غربگرايانهاش بود. آن دو بزرگوار قادر به انديشيدن آزاد و مستقل همچون يك متفكر روشنگر نبودند زيرا ذهنشان آزاد و مستقل نبود. ذهن آن دو درگير ايدئولوژي و سياست و يافتن آرا و عقايدي براي مخالفت و مبارزه با حكومت بود. آن دو به عمل و تغيير فكر ميكردند و درد و دغدغهشان سياست بود.
وقتي مقصود و هدف عبارت از مبارزه براي تغيير باشد، انديشيدن و نظر ورزيدن ديگر آزادانه نيست بلكه ايدئولوژيك است. آرا و نظرهاي اين دو بزرگوار معطوف به عمل و دگرگوني در جامعه و حيات اجتماعي و سياسي بود. آلاحمد و شريعتي هر دو، ايدئولوژيكانديش بودند اگرچه شريعتي عميقتر از آلاحمد بود زيرا با برخي از جريانهاي فكري و فلسفي فرانسه تا حد اندكي آشنا شده بود و تاريخ اسلام را همدلانه و عاشقانه ميخواند و تفسير ميكرد. در هر حال ذهن و زبان آلاحمد و شريعتي در چارچوب ايدئولوژي چپ محصور شده بود و آن دو در قالب ماركسيسم براي تغيير و دگرگوني و انقلاب، فكر و عمل ميكردند. با وجود اين آلاحمد و شريعتي را بايد در ظرف زمانهشان درك و فهم و تفسير كرد. زمانه آن دو زمانه چپروي در سراسر عالم بود. اما اين همه به اين معنا نيست كه آن دو بيسواد و عامي بودند چنانكه يكي از شيفتگان غرب كه همزمان پانايرانيست هم هست به كرات گفته است و ميگويد آن دو روشنفكراني نجيب و صادق بودند كه قطعا اثر گستردهاي گذاشتند اما اينكه اثرگذاريشان در جهت مثبت بوده يا منفي و پيامد كارشان چه بوده است، بحث ديگري است. به طور كلي اگر بگوييم، مخالفت سياسي روشنفكران دوره پهلوي از جمله آلاحمد و شريعتي نبود و پيامد مبارزات آنها به انقلاب و تغيير رژيم منتهي نشده بود الان طرح مدرنيزاسيون به نقطه ديگري رسيده بود و جامعه ما جامعه ديگري شده بود نيز بحثي جداست زيرا در تاريخ «اگر» معنا ندارد. در تاريخ علل و عوامل و نتايج و پيامدهاي آنها چنان پيچيده و بغرنج است كه نميتوان به سادگي از «اگر» سخن گفت.
چرا روشنفكران امروز، اثرگذاري شريعتي و آل احمد را ندارند؟
3) اما علت و سبب اين مساله كه چرا روشنفكران كنوني جامعه ما مثل آلاحمد و شريعتي اثرگذار نيستند به وضع كنوني جهان بازميگردد. ما در عصر«پايان«ها به سر ميبريم:«پايان ايدئولوژي»، «پايان متافيزيك»، «پايان هنر»، «پايان تاريخ»، «پايان فلسفه»، «پايان مدرنيته» و... . به نظر ميرسد روشنفكري هم به پايان رسيده است. در غرب ديگر از امثال سارتر، دوبوار، كامو، اميل زولا، آندره مالرو، فرانتس فانون و آندره ژيد و مارست پروست خبري نيست. در جامعههاي ديگر هم ممكن است، روشنفكر نام و عنواني داشته باشد اما نه سخن تازه و نظر خلاقانهاي دارد و نه نقش و تاثيري مهم. وقتي فلسفه غرب به تماميتش رسيده و به گفته هايدگر، تكنيك و سايبرنتيك جاي فلسفه را گرفته ديگر مدرنيته غرب هم در واقع كاملا متحقق شده و به تماميتش رسيده است. در چنين وضعي طبيعي است كه روشنفكري نيز كه از مظاهر و جلوههاي مدرنيته غرب است، آهسته آهسته به تماميتش برسد. روشنفكر منادي عمل و خواهان تغيير و تحول در سياست كشورهاي غربي در جهت عدالت، صلح و برابري بود. روشنفكر به عنوان وجدان بيدار چشم به سياستهاي جوامع غربي ميدوخت تا هر جا از مباني مدرنيته از جمله آزادي، برابري، صلح و عدالت سرپيچي شود، فرياد اعتراض بلند كند. اما مدتهاست كه طرح مدرنيته و اصول و آرمانهاي روشنگري و اينكه با اعتقاد به عقل و علم روشنگري ميتوان جهاني آزاد و برابر و عادلانه و توام با آرامش و صلح و امنيت برقرار كرد ديگر سست و ضعيف شده است. به عبارت ديگر پايههاي عقل و علم مدرن به سستي گراييده است. متفكران مكتب فرانكفورت ذات و باطن روشنگري را عيان كردند و از روي ديگر آن كه سلطه و غلبه و تملك بر عالم و آدم بود، پرده برداشتند. آنها گفتند كه در باطن آزادي، علم، دموكراسي و حقوق بشر كه جزو ادعاهاي بزرگ روشنگري است، قدرت و استيلاي غرب نهفته است. از سوي ديگر متفكران پست مدرن در مباني و اصول و مفاهيم اساسي روشنگري و مدرنيته شكستهاي جدي خوردند و از آينده مبهم و تيره و تاريك مدرنيته سخن گفتند. آنان مدعياند كه امروز مدرنيته پژمرده شده، در هيچ جاي دنيا اصول روشنگري رعايت نميشود و روشنگري ديگر به آرزوها پيوسته است.
ليبراليسم و پايان راه روشنفكري
در چنين اوضاع و احوالي ديگر روشفكر چه كار كند، به چه اعتراض كند و از كدام آزادي و برابري و صلح و عدالت دفاع كند. فضا چنان مغشوش و آلوده و تيره است كه روشنفكر درمانده و عاجز و ساكت است. طبيعي است كه در چنين وضعي، روشنفكري سالبه به انتفاعي موضوع شود. به تبع آن روشنفكران جوامع غيرغربي نيز كه پيرو و دنبالهرو اصل غربي هستند، حرفي براي گفتن و صدايي براي انتقاد و اعتراض ندارند. روشنفكر ما براي مسائل بنيادي جامعه نه تبييني عرضه ميكند نه تحليل و تفسيري. روشنفكر ما سالهاست كه در مقام دفاع از ليبراليسم، بيانيهها و شعارهاي تكراري ميدهد و ديگر سخنش در جان كسي اثر نميكند. زيرا وقتي ليبراليسم بهترين و آخرين ايدئولوژي شد، ديگر روشنفكري بايد تعطيل شود. روشنفكر ما به تبع روشنفكر غربي ديگر مبنايي ندارد كه از مدرنيته و آزادي و عدالت مدرن دفاع كند. اصول مدرنيته در معرض ترديد و تشكيك قرار گرفته و افق آن تاريك و آينده آن مبهم است. به اين سبب روشنفكران كنوني جامعه ما اثرگذار نيستند.
حاصل كلام آنكه نه منورالفكران ما انديشيدند نه روشنفكران ما.
هر گروهي ساز خود را زد و بيآنكه اثري ماندگار و پايدار و گرهگشا و راهگشا براي آيندگان بگذارد، رفت و در تاريخ محو شد.
گروه ديگر در دوره ديگر با عقيده و طرز تلقي و مشي و شيوه ديگر از نو شروع كرد و به همان سرنوشت دچار شد. فقدان پشتوانه تئوريك، عدم آشنايي جدي و ژرف با مباني فلسفي غرب، سياستزدگي و انقطاع و گسستهاي پي در پي در تاريخ منورالفكري روشنفكري ما از عوامل ناكامي اين جريان است. منورالفكران و روشنفكران ما به مبادي و مباني مدرنيته و شرايط امكان تحقق آن در يك جامعه سنتي عقب مانده و توسعه نيافته، نينديشيدند. آنان هيچ پرسش مهم و بنيادي طرح نكردند و آراي نينديشيده و نسنجيده اظهار كردند. هر كس آمد، طرح پيشين را ملغي كرد و طرحي نو درانداخت به همين سبب جامعه ما را جامعه كوتاهمدت خواندهاند. اكنون روشنفكري ما به تبع روشنفكري غربي به تماميت خود رسيده و ديگر آن شور و شوق و نشاط و سرزندگي منورالفكران و روشنفكران پيشين را دارا نيست. با پرسشهاي بنيادي و انديشههاي نو ميتوان غرب و مدرنيته و روشنگري را فهميد و فرهنگ و فرادهش ايراني را درك كرد. بدون پرسيدن و انديشيدن هيچ گرهي در تاريخ گشوده نشده و نميشود. ظاهرا امروز هيچكس نميانديشد و اين انديشهانگيزترين امر در زمانه انديشهانگيز ماست.
در حالي كه در غرب روشنگري و تجدد ازعقل و سوژهاي برآمده بود كه در فلسفه جديد غرب پرورده شده بود و بدون آن عقل وسوژه اساسي نداشت .به همين سبب، در ايران، بر خلاف غرب، اساس و بنياد مستحكمي بنا نهاده نشد.
روشنفكري، در اصل، پديدهاي متعلق به غرب جديد و مدرنيته است و اگر در جوامع ديگر نيز ظهور و رشد كرد به تقليد از جريان روشنفكري غرب بود.
ممكن است گفته شود كه كساني مانند فتحعلي آخوندزاده، ميرزا آقاخان كرماني، شيخ احمد روحي، افضلالملك و محمدعلي فروغي با فلسفه غرب كم وبيش آشنايي داشتند اما ميتوان گفت كه همين اندازه از فلسفهداني نيز ابزارانگارانه و در جهت نيل به اهداف و اغراض اجتماعي و سياسي بود نه از سر تعلق خاطرو همدلي. به همين دليل اثري بر وضع فكري و فرهنگي جامعه نگذاشت.
روشنگري و ارزشها و محصولات آنكه منورالفكران در انتقال و تثبيت و تحكيمش ميكوشيدند، در ايران ريشه ندوانيد و كوششها و مجاهدتهاي منورالفكران به جايي نرسيد و مشروطيت سر از استبداد درآورد.
با شكست پروژههاي منورالفكري، گسست عميقي پديدار شد و روشنفكران نوظهور راه منورالفكران را ادامه ندادند. در دوره پهلوي اول، از 53 نفر به اين سو بيشتر روشنفكران چپ و ماركسيست شدند. اين روشنفكران، برخلاف منورالفكران كه طرفداران دو آتشه غرب و روشنگري آن بودند، با كليت غرب درافتادند. شادروانان آل احمد و شريعتي هم - كه متاسفانه هر دو جوانمرگ شدند و نماندند پيامدهاي آرا و اعمالش را ببينند- گرايش و رويكرد چپ داشتند. اين دو روشنفكر نه تنها با غرب و روشنگري آن رابطه حسنهاي نداشتند بلكه اساسا غربستيز بودند اما غربستيزهايي كه ناآگاهانه غربگرا هم بودند زيرا راه و رسم روشنفكري يعني اعتراض و انتقاد از طريق عمل نوشتن و سخن گفتن را از روشنفكران غرب آموخته بودند و مايههاي فكريشان را عمدتا از روشنفكران غرب اخذ ميكردند.