عليرضا قراباغي| همانندسازي داستانهاي شاهنامه با رويدادهاي دوران كنوني و جستوجوي راهحل مشكلات اين زمان در كتابي كه اسطورههاي بسيار كهن را بازگو ميكند، بيگمان كار نادرستي است. به ويژه اگر نويسنده در اين ميان گفتههايي را به فردوسي بزرگ نسبت دهد كه در شاهنامه نيامده است، اين نادرستي امانتدارانه هم نيست. اين روزها نوشتهاي به قلم اميرهوشنگ ابتهاج درباره سه پر سيمرغ به زال در فضاي مجازي پخش شده كه گرچه به منظور روحيه بخشيدن به هموطنان نوشته شده است، ولي پايه و اساسي ندارد و در شاهنامه چنين چيزي درباره شمار اين پرها نيامده است. در نوشته حاضر نيز عنوان ويروس ديو سپيد نميخواهد رد پاي ويروس كرونا را در شاهنامه پيدا كند! ولي فردوسي خردمند ارزشهاي فرهنگي ژرف و جانفزايي را در كالبد اين سرزمين دميده كه بخشي از زندگي اجتماعي و خوي انساني ايرانيان شده است. همه ما داستان جنگ كيكاوس با ديوان مازندران را شنيدهايم و با هفت خوان يا هفتخان رستم آشنا هستيم. آيا ايستادگي ملت ما در روزهاي دشوار كنوني، ازخودگذشتگي ستايشبرانگيز پزشكان، پرستاران و همه كادر درماني؛ فداكاري غرورآفرين عزيزاني كه چرخ خدمات عمومي را از برقرساني گرفته تا بانكداري ميچرخانند؛ تلاش ارزشمند شبانهروزي براي پاكيزگي محيط و جداسازي مردم كه از آتشنشانان و پليس تا كاركنان شهرداري و دهياري را دربرميگيرد؛ بردباري مردم كه فشارهاي گوناگون روحي و اقتصادي و فرهنگي را تاب ميآورند و اولويت را در اين شرايط به مبارزه با ويروس دادهاند؛ و از همه مهمتر اميد همگاني به اينكه دير يا زود كرونا را شكست خواهيم داد؛ آيا از جايي در ناخودآگاه ملي ما سرچشمه نميگيرد و در آموزههاي داناي طوس ريشه ندارد؟
در شاهنامه پس از كيقباد كه ايران را صد سال در شرايط صلح و برپايه گسترش كشاورزي پيش ميبرد، نوبت حكومت به كيكاوس ميرسد كه با اين گنج بيرنج سر سازگاري ندارد و با خودكامگي و بلندپروازيهاي ارزيابي نشده، نخستين جنگ تجاوزگرانه ايران را آغاز ميكند. تا پيش از كاوس همه جنگهاي ايرانيان براي دفاع از اين بوم و بر بوده است. ديگر ارزشهاي پذيرفته شده همگاني نيز حفظ صلح، برقراري داد، دستيابي به دانش، گسترش صنعت و كشاورزي، رسيدگي به بيچيزان و پرداختن به جشن و شادماني و موسيقي و دستافشاني بوده است. ولي كاوس فريفته زيباييهاي طبيعي يك سرزمين ديگر ميشود كه در آن زر و گوهر فراوان، و حور و خدمتكار بيشمار است. بزرگان ايران با اين جنگافروزي موافق نيستند و از زال ياري ميجويند. ولي اندرزهاي زال هم شاه خودكامه را از جنگ افروزي باز نميدارد و پاسخ كاوس آن است كه:
گر ايدون كه يارم نباشي به جنگ،
مفرماي ما را بدين در، درنگ!
زال ناگزير به زابل باز ميگردد ولي اين جنگافروزي كاوس را ستمگري ميداند و پيش از رفتن به او ميگويد:
تو از خون چندين سرِ نامدار
ز بهر فزوني درختي مكار،
كه بار و بلنديش نفرين بود
نه آيينِ شاهانِ پيشين بود
اگر داد گويي همي،گر ستم
به راي تو بايد زدن گام و دم
كاوس به مازندران لشكر ميكشد و به دستور او «زن و كودك و مردِ با دستوار» يعني پيران عصا به دست را هم امان نميدهند و همه را از دم شمشير ميگذرانند. سپس شهر را آتش ميزنند و غارت ميكنند. شاه مازندران از ديو سپيد ياري ميجويد و او نيز كاوس و ايرانيان همراهش را به بند ميكشد و با جادوگري نابينا ميكند. يكي از پهلوانان ميتواند بگريزد و پيام كاوس را به زال برساند و از او ياري بخواهد. از اينجا فردوسي بخشي از ارزشهايي را كه در روح و جان ملت نجيب و شريف ايران نهادينه شده است، بازگو ميكند:
۱- كاوس و ايرانيان، در شرايطي كه نابينا شدهاند، در بند ديوان افتادهاند و روزانه غذايي بخور و نمير دريافت ميكنند تا زجركش شوند، جسمشان هر روز فرسودهتر شود و به زاري و سختي بميرند، باز هم اميد خود را از دست نميدهند زيرا رستم، نماد اميد ايرانيان، گرچه هنوز بسيار نوجوان است ولي در كنار راهنمايي چون زال، نماد خردمندي و دانايي، هنوز در گوشه دوري از آنان، در بخشي از خاك ايران بزرگ است. پس اميد هنوز زنده است.
۲- زال نميگويد من آشكارا پند داده بودم و فرجام كار را پيشبيني كرده بودم پس اكنون خود را كنار ميكشم. او به رستم ميگويد بايد بيدرنگ دست به كار شد:
كه شاهِ جهان در دمِ اژدهاست
بر ايرانيان بر، چه مايه بلاست
همانا كه از بهر اين روزگار
تو را پرورانيد پروردگار
۳- رستم هنوز نوجوان است و از اين ماموريت نگران است:
چنين گفت رستم به فرّخ پدر
كه: «من بسته دارم به فرمان كمر،
وليكن به دوزخ چميدن به پاي
بزرگانِ پيشين نديدند راي
هنوز از تن خويش نابوده سير
نيايد كسي پيش درّنده شير
ولي ميداند كه جان شاه و ايرانيان در خطر است و او درست براي چنين روزهايي پرورش يافته است. پس راه كوتاهتر را هرچند خطرناكتر است برميگزيند تا فرصت از دست نرود.
۴- در اين ميان پزشكان نيز راه درمان را يافتهاند:
پزشكان به درمانْش كردند اميد
به خونِ دل و مغزِ ديو سپيد
چنين گفت فرزانه مرد پزشك
كه: «چون خون او را بسانِ سرشك،
چكاني سه قطره به چشم اندرون
شود تيرگي پاك با خون برون»
به اينگونه ميتوان گفت واكسن درمان، از خود منبع آلودگي ناتوان شده ساخته ميشود! و سرانجام فداكاريها و اميدواريها به بار مينشيند و كاوس و ايرانيان كه تيرگي از چشمانشان بيرون رفته است، تندرست و شادمان به ايران باز ميگردند.