• ۱۴۰۳ سه شنبه ۲۵ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4606 -
  • ۱۳۹۸ چهارشنبه ۲۱ اسفند

رقص بر فراز رنج و مرگ

ميلاد نوري

ايشان براي نجات آدميان مي‌رقصند و ما از رقص ايشان به رقص مي‌آييم، چراكه ما خواهان زندگي هستيم. بخواهيم يا نخواهيم رنج و درد بخش جدايي‌ناپذيري از زندگي موجودِ خودآگاه جسماني است؛ انساني كه در زمان و مكان ‌زاده مي‌شود و مي‌بالد. او در جهان است؛ جهاني كه گاه مي‌بخشد و گاه مي‌استاند و زندگي در چنين جهاني دست‌كم به برخي از ما آموخته است كه «آنچه انسان را از پاي در نيندازد قوي‌ترش مي‌سازد.» (با تصرف: نيچه، غروب بتها، ترجمه داريوش آشوري).

انسانِ جسماني در جهان زندگي مي‌كند و خودش را برمبناي روابطي تعريف مي‌كند كه زندگي‌اش را مي‌سازند. شادماني و رنج، خشنودي و ملال، لذت و الم، پايكوبي و افسردگي، اين‌ همه مفاهيمي‌اند در نسبت با كليت جهان و آدمي شادي را در فرآيند درك جهان و تصاحب آن مي‌آزمايد، همان‌گونه كه رنج را در فقدان نسبت‌‌هاي خواستني‌اش تجربه مي‌كند. اين امر عجيب نبوده و نيست، زيرا به ‌تعبير هگل: «جهان كلي است كه كثرتِ اجزايش را به هم مي‌پيوندد و هر فرد بايد در ميان بخش بزرگ‌تري كه كل است، فهم و تفسير گردد.» (پديدارشناسي روح).

«سرنوشتِ» انسان در نسبت دوسويه‌اي تعريف مي‌شود كه ميان «او» و «جهان» برقرار شده است. ميان «او» كه مي‌تواند به ‌شكلي مداوم آنچه را كه احاطه‌اش كرده است تحت‌تاثير قرار دهد و جهاني كه از طريق فرآيندهاي دروني‌اش، انتخاب‌ها، رفتار‌ها و هستي «او» را سامان مي‌بخشد. زندگاني انسان، همه‌اش چيزي جز اين نسبت دوسويه‌ نيست كه از مسير «اكنون» روي در «آينده» دارد. خواهش زيستن، خواهش استمرار اين رويه كلي است، رويه‌اي كه توسط جهان پيرامون تهديد مي‌شود و اين جهان همان است كه ما خواهان آنيم. اين خصيصه متناقض زندگي انسان است؛ او «پرواي» جهان را دارد؛ آن را مي‌خواهد و از آن هراسان مي‌شود.

ما انسانيم؛ درست زماني كه مي‌كوشيم با اثرگذاري در عوامل تاثيرگذار بر انتخاب‌هاي‌مان مسير زندگي را بدان سويي ببريم كه مطلوب ماست، هزاران عامل بيرون از ما چيزي متفاوت رقم مي‌زند و رهنمون‌مان مي‌شود به سوي چيزي كه نمي‌دانيم و انتظار نمي‌كشيم. آنگاه «ما» به جايي مي‌رسيم كه «زندگاني‌»مان تهديد مي‌شود. نه فقط حيات زيستي‌مان، بلكه تمام نسبتي را كه با جهان برقرار كرده‌ايم تهديد مي‌شود. رخدادها به مرز مرگ نزديك مي‌شوند و ناگهان احساس ناامن بودن جهان تمام هستي‌مان را با دلهره رنگ مي‌زند و به تعبير شلينگ: «اضطراب حيات، ما را از مركزيت خودمان بيرون مي‌راند.» (در باب جوهر آزادي بشر).

زماني كه آگاهي ما نمي‌تواند نسبتي با موضوع دلخواه برقرار سازد، رنج مي‌كشد و آنگاه كه اساسا دلخواهي ندارد ملول مي‌شود؛ اين هر دو همواره احساس شادكامي را زائل مي‌كنند. رنج و ملال دو روي يك سكه بوده‌اند: اينكه آدمي نتوانسته است به سوي مطلوب خود گام بردارد؛ گاه از آن جهت كه مطلوبي نداشته است و گاه از آن ‌جهت كه راهي به مطلوب نيافته است. اما اينها امكان حيات را بر هم نزده‌اند. اگرچه زندگي با رنج بوي مرگ مي‌دهد، اما فاصله بسياري است ميان رنج ناشي از فقدان و اضطرابي كه از مواجهه با مرگ ناشي مي‌شود. اين چيزي است كه همگي تجربه‌اش مي‌كنيم: اضطرابِ مرگ همواره با ماست. «مرگ اگر دشمني بود كه مي‌شد از آن كناره گرفت، سفارش مي‌كردم سلاح هزيمت اختيار كنيد، ولي از آنجا كه نمي‌شود، از آنجا كه گريزان و بزدل و شريف و وضيع، جملگي طعمه مرگيد و هيچ زره پولاديني پناه‌تان نه، پس بياموزيد كه پيشش پايمردي كنيد و با آن مصاف نماييد.» (مونتني: فلسفيدن، آموختن و مردن، ترجمه انوشيروان گنجي‌پور).

اما كيست كه نداند آدمي همواره خوش دارد كه نسبتش را با جهان استمرار بخشد؟ مگر نه اين است كه آن اضطراب حيات نيز خود ناشي از خواهش حيات است؟ مگر نه اين است كه زندگي حتي در ميان رنج نيز مي‌تواند لبخندي از رضايت بر لبان آدميان بنشاند؟ آيا آن لبخند بوي زندگي نمي‌دهد؟ كنار نيامدن با رنج و انكار امكانِ مرگ، ناشي از ناشناخته ماندن زندگي است؛ وگرنه به تعبير نيچه: «ما باركشان را از حمل بارهاي گران گريزي نيست. چه تناسب ميان ما و گُلبُني كه از فرو چكيدن قطره‌هاي شبنم لرزان است؟ ... ما بي‌شك شيفته زندگي هستيم، اما اين از آن نيست كه ما با زندگي خو گرفته‌ايم، بلكه از آن است كه ما با عشقْ به زندگي مأنوسيم.» (چنين گفت زرتشت، ترجمه مسعود انصاري). بيم و اميد هر دو ناشي از اين عشق به زندگي است.

انسان خودآگاه خواهان استمرارِ نسبتي است كه ميان او و موضوعات پيرامونش برقرار است و به او معنا مي‌بخشد. آيا چيزي وراي اين زيستن معنادار است؟ زندگاني‌ همه‌اش نسبت‌هايي است كه آگاهي با موضوعات خود برقرار مي‌سازد و اين‌همه در زمان و مكان رخ مي‌دهد؛ حتي نسبتي كه با موجود بي‌زمان برقرار مي‌شود براي ما در زمان و مكان رخ مي‌دهد. عشق و نفرت زاده خواست اين نسبت است، نسبتي ميان آگاهي و جهان كه ما آن را خواهانيم. براي همين است كه پزشكان و پرستاران براي نجات آدميان مي‌رقصند و ما از رقص ايشان به رقص مي‌آييم؛ با اينكه مي‌دانيم چه رنجي گريبان ما و ايشان را گرفته است، چراكه ما خواهان زندگي هستيم و مي‌خواهيم بر فراز آن بايستيم؛ «كسي كه بر بلنداي كوه‌ها پر مي‌كشد، اندوه و نمايش‌هاي زندگي و حتي خود زندگي را به ريشخند مي‌گيرد. ... مي‌گوييد زندگي دشوار است و زير بارش نتوان رفت. پس چرا پُرغرور به پيشواز سپيده مي‌رويد؟ چرا شامگاهان چنين افتاده و فروتنيد؟ آري، زندگي دشوار است. اما نه جاي آن است كه چنين نعره زنيد.» (چنين گفت زرتشت).

مدرس و پژوهشگر فلسفه

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون