به بهانه هشتادمين زادروز خالق «شازده احتجاب»
گلشيري بودن و گلشيري ماندن در آينههاي تودرتو
بهنام ناصري
اگر در نيمه خرداد 79 پيمانه حيات هوشنگ گلشيري سرريز نكرده بود و او را به خواب ابدي نبرده بود، امروز، 25 اسفند 98، هشتاد سالگي را پشتسر ميگذاشت. آن وقت شايد در كوران اپيدمي ويروس كشنده كرونا، دلمان خوش بود كه نويسنده مهم تاريخ ادبيات قصويمان هشتمين دهه از زندگياش را پشتسر گذاشته است. هم او كه در سه زمينه كار خلاقه، موضگيري انتقادي و تربيت شاگرداني در رمان و قصه كوتاه، مرگش در 61 سالگي، ضايعهاي به مثابه زودمرگي بيش از يك نفر بود.
از ويژگيهاي جهان داستاني گلشيري اگر بخواهم به عجاله و تلويح اشارتي كنم، همانا خصلت مدرنيستي ديدن ديگري و شنيدن صداي او و بيمرز كردن او با خويشتن نويسنده بود. به اين معنا كه گلشيري از رهگذر جريان دادن به صداي «ديگري» در اثر قصوي خود، در رفتوآمدي مدرنيستي ميان دو ساحت خود و ديگري، از هرگونه مرزي بين هستي او و هستي خود در جريان روايت عبور ميكرد. در آثار او تعبيه منفذهايي گونهگون هم براي ديدن ديگري از نگاه و نهاد خود و هم براي رصد هستي خود از نگاه ديگري به لحاظ هستيشناختي برسازنده اهميت اصلي است. اگر بخواهيم تمثيلي از دستگاه روايت او به دست دهيم، تو گويي آن چيزي نيست جز همان ايماژ اصلي در آثار او، يعني آينه. او در كاربستي ويژه مكث و تاكيدي آشكار بر كاركرد نمادين آينه در داستانهايش دارد كه البته سابقه محشور بودن با زيباييشناسي شعر در اين كاربري بيتاثير نيست. آينههايي تودرتو كه امكان انعكاس و تكثير تصويرها بر يكديگر را ممكن ميكنند و تصويرهايي را از شخصيتهاي مختلف به روايت ميكشند كه وجهي از هر كدام در نهاد نويسنده نيز قابل رويت است. تو گويي روايت گلشيري به مثابه دستگاهي از آينههايي تودرتو به نويسنده امكان ميدهند كه وجهي از خود را در هر شخصيت و وجهي از هر شخصيت را در خود ببيند و آيا هنر رسالتي مهمتر اين ديدن و دقيق ديدن خود و ديگري براي شناخت دقيق خويشتن انسان دارد؟
حيف است كه اين مجال كوتاه را خالي بگذارم از خصلت مهم ديگري كه گلشيري از آن برخوردار بود و نويسندگان سربرآورده از كارگاهش نيز اين خوي و خصلت را از استاد به ميراث بردند. او برخلاف بسياري از نويسندگان همانديش و چپگراي همنسلش اهل ايدئولوژيك كردن قصهها و رمانها نبود. گلشيري دريافته بود كه هنر و ادبيات جاي صدور فرمانها و تداعي بشارات ايدئولوژيك نيست. در آثار او مثالها براي فراروي از نگاه متداول اندر خم يك كوچه زياد است. يك «شازده احتجاب» با آن پايانبندي بيهمتايش در تاريخ ادبيات قصوي در ايران براي شهادت اين مدعا كافي است. آنجا كه مرگ شازده، مرگ دورهاي استبدادي از تاريخ را تداعيميكند اما آنچه فراروي اين دوره است، قصه را از افتادن به سطح -به اصطلاح- هپياندهاي قصههاي سياستزده نجات ميدهد. ما ميمانيم و «مراد» گرفتار بر صندلي چرخدار كه تجسم ايراني ايستاده در انتهاي آن دوره تاريخي است و براي رسيدن به پايان استبداد، روزها و سالياني دور و دراز را پيشاروي خود ميبيند؛ گرفتار جبري كه با مرگ شازده هم به اختيار بدل نشده است.