چه روزگار غريبي؟
غلامرضا امامي
تو مگو همه به جنگند و زصلح من چه حاصل
تو يكي نهاي، هزاري، تو چراغ خود برافروز
دوست عزيز: خواستهايد كه ايام قرنطينه و خانهنشيني را بيان كنم. نشستهاي در خانه، در حصري خودساخته و خودخواسته. با خود فكر ميكنيد كه طرح دهكده جهاني «مك لوهان» چه زود تحقق يافت و چه بد. چه سال بدي را پشت سر گذاشتيم و با خود ميخوانيم «اي سال برنگردي، بري ديگه برنگردي». در پايان سال و با آغاز بهار خبرهاي ناخوش ميشنويم، گويي در دنيايي بيمرز به سر ميبريم و هيولاي پر كر و فر كرونا بيهيچ رخصت و اجازه و ويزايي جهان را درمي نوردد. كوخ و كاخ نميشناسد، با سياه و سفيد، فقير و غني به نبردي بيامان برخاسته است. همه نگراناند كه چه شود و چرا. پسرت «نويد» از ميلان ايتاليا زنگ ميزند و به تو توصيه ميكند كه از خانه بيرون نروي و تو به او توصيه ميكني حتما مراقب باشد، در آن شهر زيباي بلازده كه هر روز اين ويروس جانها ميستاند و پزشكان شريف به نبردي بيامان با اين پديده شوم برخاستهاند. آرام ميشوي كتابي به دست ميگيري و ميخواني. پسر ديگرت «اميد» از رم زنگ ميزند و ميگويد بابا سال نو مبارك. تو را به خدا بيرون نرو و ميپرسد در تلويزيون نشان ميدهند انگار حادثهاي در ايران اتفاق نيفتاده است. در خيابانها انبوه مردم، پياده و سواره رواناند و جادهها بند آمده است. بابا در خبرها آمده است حدود 13 ميليون وسيله سواري همراه با سرنشينان در اين سو و آن سوي ايران رواناند. اينها در جادههاي مرگ چه ميكنند؟ اين ناقلان كه ميتوانند قاتلان باشند، قاتلان خود و ديگران. از من ميپرسد چرا گذرگاههاي خروجي شهرها را مسدود نكردهاند و اجازه دادهاند خودروها برانند و برانند. از من ميپرسد چرا آنجا كه ويروس به كشتار برخاسته قرنطينه نميكنند و بسيار پرسشهاي ديگر. از حال دايياش جويا ميشود كه در قم گرفتار كرونا شده است و ميگويد تازه چه خبر و ميگويم حالش بهتر است. حال خويشان را ميپرسد اما نميگويم كه خويشاوند و دوست عزيزمان «دكتر حميد كهرام» رفت. آن يگانه باوفا و باصفا. به او نميگويم كه حميد در اهواز بود، به كار تدريس در دانشگاه مشغول. اما از بس باصفا و باوفا بود دمي از گرهگشايي مشكلات مردم غافل نبود. سمت سياسي نداشت اما غم اين خفته چند خواب در چشم ترش ميشكند. كارگراني به وي مراجعه كرده بودند و بيم داشتند در شب عيد به بهانه تعديل نيرو از كار بيكار شوند و سفرهشان خالي شود. حميد برنتابيد از اهواز به تهران آمد از اين سو به آن سو، تا مشكلشان حل شد و مژده داد از كار بيكار نميشوند. اما خود بيجان شد و پرواز كرد. آن يگانه مهربان. پسرم از من ميپرسد از همسايهها چه خبر؟ به او نميگويم اما همسايه ما بانويي است تنها، هر زمان كه سرفه ميكند دلم ميگيرد، نكند كه....؟ از پنجره به بيرون نگاه ميكنم. گويا كرونا هم نتوانسته است ما را به راه بياورد. در جوي آب دستكشهاي مصرف شده و زباله ميبينم، به فاصله چند متر سطل زباله است اما اين عابران بيخيال دستكشهاي مصرف شده و زبالهها را در خيابان در جوي آب ريختهاند. اين ديگر به استكبار ربطي ندارد.
دوستاني از سر مهر از اين سو و آن سو عيد را تبريك ميگويند و آرزوي سلامتي دارند. دوست پزشكم از شمال ايتاليا زنگ ميزند و سفارش ميكند كه از خانه بيرون نروم. دكتر حيدرنياي عزيز از تهران زنگ ميزند و ميگويد 40 روز است كه از خانه بيرون نرفتهام. همه جا بسته شده، ميگويم دكتر جان ما در حالت خوف و رجا، بيم و اميد به سر ميبريم. معبد و مسجد و مدرسه، كنيسه و كليسا، جمعه و جماعت هم بسته شده اما دلمان بسته مباد. در اين روزگار كه زيبايي و زشتي روياروي هم رخ نموده است به آينده ميانديشم.
مدير نشر «هوپا» تلفن ميزند و احوال ميپرسد و جوياي ترجمه كارهاي «ايتالو كالوينو» و «جاني روداري». ميگويم مشغولم، شايد اين خانهنشيني سبب شود كه كارها را به پايان برم و من خوش دارم كه با دو شعر زيباي حافظ و «جاني روداري» كه مجموعه كتابهايش را هوپا در دست دارد اين گفتوگو را به پايان برم:
حافظ چه خوش ميسرايد:
فردا كه پيشگاه حقيقت شود پديد
شرمنده رهروي كه عمل بر مجاز كرد
و
«بوي شغلها»
بوي شغلها را ميشناسم
عطارها بوي عطري سبزي خشك و جوز هندي
كارگرها بوي روغن ميدهند
نانواها بوي آرد ميدهند
دهقانها بوي خاك ميدهند
نقاشها بوي رنگ ميدهند
پزشكان بوي خوش دواها را ميدهند
علافها و پرسه زنان، عجيب است
هيچ بويي نميدهند، فقط كمي بوي گند ميدهند