روايت 13؛ بازي از دست دادن
نازنين متين نيا
دير فهميدم اما، سرطان بازي «از دست دادن» است. جفتپا ميآيد توي زندگيات تا از دست بدهي و با هر از دست دادن، بالا و پايين شوي. از همان لحظه اول، وقتي ميفهمي كه ديگر بدنت آن بدن امن هميشگي نيست و سلولها، چموش و سرخود شدهاند، حس امنيتي را از دست ميدهي كه ديگر هيچوقت به زندگيات باز نميگردد؛ آن حس امن «من كه سالمم» يا «من كه چيزيم نيست» از بين ميرود و تو براي هميشه ميداني ممكن است در يك لحظه خيلي ساده و روزمره زندگي، چيزي را بفهمي و كشف كني كه تمام آن امنيت را بگيرد و همهچيز را تغيير دهد. بعد آرامآرام چيزهاي ديگري را از دست ميدهي؛ گاهي به چشمت ميآيند و گاهي هم نه. اما ميداني كه در هر لحظه و هر مواجهه، بايد با اين از دست دادن كنار بيايي و يكجور انگار نه انگاري، ياد بگيري كه بايد بدون آن داشتههاي قبلي به زندگي ادامه دهي و حتي جاي خاليشان را هم از ذهنت پاك كني.
اوايل اين از دست دادنها ترسناك است، اين دوري از خودآشنايي كه اينهمه سال پشت و پناهت بوده و حالا ناگهان از دست ميرود و چارهاي هم جز از دست دادن نداري. اما كمي بعد، ميبيني كه همهچيز عادي شده. تو پذيرفتهاي كه زندگيات امن نيست، سلولهاي تنت همراهي نميكنند، همهچيز در بهترين حالت در زرورقي از درد و كلافگي عوارض داروها پيچيده شده و از همه مهمتر، آن آدم سرپاي مستقل نيستي. احتياج و نياز به كمك، توي چشمت ميآيد و ضعف، بدجوري خودنمايي ميكند.
حالا ديگر ممكن است براي يك جابهجايي ساده اشيا هم نيازمند كمك باشي و از همه عجيبتر اينكه اين نيازمندي را بپذيري و باور كني. بهت رسيدن به اين مراحل هربار و هربار نفست را تنگ ميكند، اما هربار سريعتر از دفعه قبل به مرحله پذيرش ميرسي و بعد ادامه زندگي با فهرست پروپيمان از دست دادهها.
راستش را بخواهيد از يكجايي به بعد عادت از دست دادن، تنهايي دارايي معتبرت ميشود و اينجاست كه ميفهمي نه تنها قواعد بازي را پذيرفتهاي كه به شكل جالبي، بازيگري ماهر و كاربلد شدهاي.
انگار كه بداني همهچيز به مويي بند است، روي مرز نازك بيم و اميد قدم برميداري و فقط تلاش ميكني تا خودت را به سمت محوطه اميد بلغزاني و تلاش كني تا در خلأ همهچيزهايي كه از دست رفته، اين «اميد» تنها داشته واقعيت باشد و روزنههاي كوچك نورانياش، در انتهاي سياهي تونلي كه گرفتارش شدي و چارهاي جز گذشتن از آن نداري، خودش را نشان دهد. براي همين است كه عادت ميكني به نديدن از دست دادنها، به حس نكردن و بيتفاوتي آنچه خالي ميشود و ناديده گرفتن حفرهها.
چارهاي هم نيست؛ دست سرنوشت مسير زندگيات را روي چنين لبه تيغي انداخته و تا وقتي همه هوش و حواست به آن روزنههاي پرنور باشد، رهايي هم نزديكتر است و حالا چه فرقي ميكند كه بعد از خروج از اين سياهي چه داري و چه نداري. مهم اين است كه سرسلامت بيرون بيايي و فرصتي پيدا كني براي از نو ساختن، از نو تعريف كردن و البته از نو به دست آوردن.