ظهور و سقوط پايتخت
حامد يعقوبي
من يكي هرگز فكر نميكردم سيروس مقدم با آن نوع كارگرداني غيراصولي كه حركات ديوانهكننده دوربينش آدم را ياد فيلمهاي ناشيانه خانوادگي ميانداخت، بتواند سريالي بسازد كه آدمها براي نشستن پاي تلويزيون برنامه زندگي روزانهشان را با آن تنظيم كنند. پايتخت در يك وضعيت طبيعي ويژگيهايي داشت كه ميتوانست هر مجموعهاي را با سر به زمين بكوبد؛ عليرضا خمسه دورهاش تمام شده بود، تقليد لهجه شهرستانهاي ايران امتحانش را پس داده بود و ايجاد دوگانه تهراني شارلاتان و شهرستاني سادهدل به سوژهاي تكراري تبديل شده بود كه از فرط تكرار نخنما به نظر ميرسيد با اين حال پايتخت خلاف همه پيشبينيها، ستاره اقبالش درخشيد و روزبهروز مخاطب بيشتري پيدا كرد. خوب يادم هست خيلي از منتقدان كه نوشتن درباره برنامههاي تلويزيوني را دون شأن خود نميدانستند، مشغول رازگشايي از موفقيت پايتخت شدند، آن هم در حالي كه مثل روز روشن بود اين سريال از نظر سينمايي ضعيف، غيراصولي و حتي گاهي اعصاب خردكن ساخته ميشود، خصوصا وقتي ميفهميدي براي پر كردن آنتن، عبور يك ماشين از فلان جاده را چند دقيقه فيلمبرداري ميكنند بياينكه قسمتهاي اضافه را توي تدوين دور بريزند. خلاصه، شش سري از پايتخت در تلويزيون پخش شد و روز به روز دايره مخاطبانش گسترش بيشتري يافت، معالوصف در اين سري آخر چيزهايي روي آنتن رفت كه غيرقابل انتظار بود. در يك ارزيابي دم دستي ميتوان گفت، پايتخت هميشه خدا ويژگيهايي داشته كه باعث شده اين سريال در رديف معموليها قرار بگيرد ولي واقعيت اين است كه يك پديده عادي اگر كارش را ولو نصفه نيمه، درست انجام بدهد ميتواند اميدوار باشد كه سرنوشت متفاوتي پيدا كند.
بازيكن بيادعايي كه از روي نيمكت ذخيره بلند ميشود تا جاي ستاره يك تيم فوتبال را بگيرد، اگر به وظايفي كه در زمين به او محول ميشود درست توجه كند، هم ميتواند تعيينكننده نتيجه بازي باشد، هم گل بزند، هم پاس گل بدهد؛ پايتخت هم در روزگاري كه سريالهاي دهان پركن تلويزيون نااميدكننده بودند، معمولي بودن خودش را پذيرفته بود و ميدانست قرار است حرف كوچكي داشته باشد كه طي قصههاي كوچك جمع و جور از عهده گفتن آن برخواهد آمد. ظرف اين سالها همين ويژگي باعث شد خانوادهها، با تمام تعريفي كه ميتوان از يك خانواده ايراني داشت، پاي آن بنشينند و با آن بخندند و ساده دليهاي كاركترها را تعقيب كنندو ضعفهاي آن را زيرسبيلي رد كنند منتها سازندگان پايتخت در سري آخر به تمام آن ميراث چند ساله پشت پا زدند و در يك استراتژي نادرست مخاطب هدف خود را گم كردند و براي جبران ضعف داستان به چيزهايي متوسل شدند كه در سالهاي اخير پاشنه آشيل سينماي كمدي ايران بوده است: شوخيهاي جنسي.
من ميدانم كه سينماي كمدي، هم در ايران هم در خارج از ايران، روي اين دست شوخيها حساب ويژهاي باز ميكند اما پايتخت با استانداردهاي ديگري شكل گرفته بود؛ استانداردهايي كه ميتوانست حريم يك خانواده ايراني را محترم بشمارد. خوب يا بد، گوشيهاي تلفن همراه سيمكشي توكار دنياي جديدند و كسي نيست كه ويديوها و جكها و دابسمشها و متنهاي تلگرامي و توييتري و تلگرامي را نديده باشد، بنابراين وقتي به يك نفر بگويي «ف» تا فرحزاد ميرود و منظور گوينده را خوب با همه جزيياتش متوجه ميشود. ما هم موقع ديدن پايتخت منظور سازندگان را متوجه ميشويم منتها مقدم بر آن چيز ديگري را هم ميتوانيم بفهميم و آن كمفروشي در ساختن يك سريال است. ظاهرا وقتي در متن، در كارگرداني، در قصهگويي و در طراحي شخصيت كفگيرمان به ته ديگ ميخورد، چارهاي باقي نميماند جز اينكه روي موج دنياي مجازي سوار شويم و همان شوخيهاي سخيف روزمره را با اندكي تغيير توي دهان بازيگران بگذاريم و يكسره چوب حراج بزنيم به هر چيزي كه تا الان ساخته بوديم؛ گاو نُه من شيرده پايتخت دارد اين كار را به خوبي انجام ميدهد.